eitaa logo
شهیدعارف کایدخورده💕
663 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
کانال اصلی ایتا💜 دانشجوی روانشناسی🎓 جوان خوشتیپ دهه هفتادی فعال در عرصه هنر ❤️ فعال و قهرمان در زمینه های ورزشی🥇 با حضورمادربزرگوارشهید💫 خادم کانال : @Partizan313s #شهیدِ_رضوی❤️ تاریخ تولد: ١٣٧١/۵/٢۴ تاریخ شهادت: ١٣٩۶/٨/٢٧ محل شهادت : سوریه _البوکمال
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ پاسدار یعنی با قایق موتوری بری با نفتکش برگردی..⁦✌️⁩⁦🕶️⁩ !) ‌
_ ♥️🌿 _ مثلا یه تسبیح ‌برداری! هی قربون ‌صدقش‌ بری تاخوابت‌ببره ♡ عَبِدِڪَ‌فَداڪ ، عَبِدِڪَ‌فَداڪ بندت‌فدات‌بشه‌ خدا 🤍
شهیدان_حیدری /3/25 باسلام و خسته نباشید برشما همسنگران عزیز🌺 🍃به خصوص یه سلام ویژه محضر مادر عزیز و ایثارگر و خواهر بزرگوار و عزیز شهیدان حیدری🌹 درخدمتیم خانم حیدری عزیز وبزرگوار🌹
شهید محمدرضا متولد ۲۵فروردین ماه سال ۱۳۴۲ و شهید محمدکاظم متولد ۱۹فروردین ماه سال ۱۳۴۷
37.1K
سلام علیکم حال شما خوب هست؟سلامتید؟ سلامت باشید شبتون به خیر باشه ان شالله موفق باشید ان شالله
51.8K
ما اهل کاشمریم و ۲۰ ساله که مشهد زندگی می کنیم و شهدا هم کاشمر هستند در آرامگاه شهید مدرس زمانی که به شهادت رسیدند. ما کاشمر بودیم و بعدش مشهد اومدیم و الان دیگه مشهد زندگی می کنیم.
49.7K
در سال ۱۳۴۲ شهید محمدرضا متولد شد و در سال ۱۳۶۲در سن بیست سالگی به شهادت رسید.
370.1K
محمدرضا و محمد کاظم از همان کوچیکیشون که دنیا اومده بودند خیلی زیاد گریه می کردند . بعد در آیه قرآن برامون اومد که بچه هایی که از بچگی خیلی زیاد گریه می کنند می گن اینها ذکر خدا را می گویند. سعی کنید که اینها گریه شون را بکنند بعدش ما فهمیدیم و اول که بچه ها گریه می کردند خیلی ناراحت بودیم که چرا اینها اینقدر گریه می کنند. و اینهمه دوا و دکتر بردیمشون . بعد هم که به سن ۳_ ۹ سالگی رسیدند هر زمان که خودم نماز می خواندم کنار من می ایستادند و نماز می خواندند و اگر در مغازه پدرشون بودند با پدرشون مسجد می رفتند و نماز می خواندند .اینها در سن ۷ سالگی سعی می کردند که همیشه نمازشان را اول وقت بخوانند. یک رکعت هم نمازشون قضا نشود.حتی محمدرضا یک شب تابستانی که جلسه قرآن بودند و خانه آمدند (نمازشان را با پدرشان در مسجد خوانده بودند) تو حیاطمون یک حوض بزرگی بود و ما فرش پهن کرده بودیم و نشسته بودیم و این بچه هم که اومد خسته بود و دراز کشید و خوابش برد و یک دفعه ای بلند شد و فکر کرد نماز نخوانده! بلند شد و آستین هاش رو بالا زد و همونطور که می رفت وضو بگیره تو حوض افتاد و پدرش هم خودش رو در حوض انداخت و این بچه رو بغل کرد و هرچی می خواست که از حوض بالا بیاید نمی تونست و من گفتم: یا صاحب الزمان علیه السلام و پام رو در پاشویه حوض گذاشتم و لباس پدرش رو گرفتم و جلو آوردمشون و بالا اومدند. وقتی بچه رو بالا آوردند ۷ سالگی اش بود؛ داشتم لباسهاش رو عوض می کردم گفت: چی کار می کنید؟ نماز من رو شکستید! تا اونجا فکر می کرد که در حال نمازه!
270.6K
اهل ورزش بودند و فوتبال بازی می کردند و تابستان که می شد یک ماه مانده بود که مدرسه ها تعطیل بشه و امتحانات رو داشتند می دادند. من دنبال این بودم که یک جایی براشون پیدا کنم که سر یک کاری بروند که بیکار نباشند و تو کوچه رها نباشند و به کار عادت کنند. رفتم خیاطی رو دیدم و گفتم: شاگرد دیگری قبول نکنید که محمدرضا و محمد کاظم امتحاناشون که تمام بشه جای شما بیایند. یکی از فامیل هامون پیرهن دوزی داشت ؛ یکی از دوستهامون عبا دوزی داشت و اینها رو خیاطی می فرستادم و اونجا می رفتند دوسه ماه تابستان کار می کردند. و خودم می رفتم پول می دادم و می گفتم: شب جمعه بهشون بیشتر پول بدهید که خوشحال باشند و بیان شب جمعه اول کمتر بود و شب جمعه ی دوم بیشتر می شد و شب جمعه تا شب جمعه می رفتم پول به اوستای خیاط می دادم و می گفتم: این رو شب جمعه بهشون بدهید وبهشون بگید یک پیرهن هم پیش ما دارید و وقتی که خواستید مدرسه بروید . اینها هم شب جمعه مزدشون رو می گرفتند و وقت مدرسه هم که مدرسه باز می شد هرکدام یک پیرهن جایزه می گرفتند. و پول پیرهن هم خودم می دادم که اینها خوشحال باشن و برن دنبال کار و بیکار نباشند. نمی گذاشتم یک ساعت تو کوچه رها باشند و بیکار باشند یا برن دوچرخه سواری کنند.و همیشه دنبال این بودم که کاری یاد بگیرند
281.6K
مدرسه ی دخترها در دوران راهنمایی نزدیک خونه مون بود و اوایل انقلاب بود و محمدرضا هم تقریبا دیپلمش رو گرفته بود دانشگاه قبول شده بود ؛ ولی گفت: اول باید از کشورمون و ناموسمون محافظت کنیم و دانشگاه نرفت و تو سپاه رفت. اوایلی بود که سپاه رفته بود یک روز با موتور سپاه به خانه آمد و وقتی می خواست از خانه بیرون برود وضو گرفتیم و من خودمم داشتم به مسجد برای نماز می رفتم ؛ این وضو گرفت بره نماز موتور رو سوار شد و من دیدم برگشت! بهش گفتم: چرا برگشتی؟ نمی خواستی نماز بری؟ گفت: نه مدرسه دخترها تعطیل شده و الان من با موتور سپاه از بین دخترها بروم شاید مردم دچار غیبت بشوند و بگن اینها رو نگاه !موتور سپاه زیر پاشونه و عمدا از وسط دخترها داره می ره! برای اینکه مردم دچار غیبت نشوند در منزل نمازم رو می خونم اینقدر هم که چشم پاک بودند که همسایه موندبعد اینکه اینها به شهادت رسیدند گفتند: یک بار ما چشم های آقا رضا را ندیدیم ؛ هر وقت آمد سرش پایین بود و احوالپرسی کرد و رفت در اتاقش . اتاق جدایی داشت که با دوستانش درس می خوندند و نهج البلاغه کار می کردند ؛ تفسیر قرآن می کردند و اتاق رضا بود.