eitaa logo
شهیدعارف کایدخورده💕
625 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
کانال اصلی ایتا💜 دانشجوی روانشناسی🎓 جوان خوشتیپ دهه هفتادی فعال در عرصه هنر ❤️ فعال و قهرمان در زمینه های ورزشی🥇 با حضورمادربزرگوارشهید💫 خادم کانال : @Partizan313s #شهیدِ_رضوی❤️ تاریخ تولد: ١٣٧١/۵/٢۴ تاریخ شهادت: ١٣٩۶/٨/٢٧ محل شهادت : سوریه _البوکمال
مشاهده در ایتا
دانلود
90K
هر وقت خیلی دلم براشون تنگ می شود خودم را با یاد خدا آرامش می دهم. الا بذکر الله تطمئن القلوب خوشحالم می گم؛ انقدر جوانها بودند که تصادف کردند و سرطان گرفتند و مریض شدند و جوان و نوجوان از دنیا رفتند. الحمدالله بچه های ما از اول هم سالم بزرگ شدند و با لقمه ی حلال بزرگ شدند و بعد ش هم در راه خدا رفتند و با این حرف که در راه خدا رفتند خودم دل خودم را آرامش می دهم.
83.9K
رابطشون با من صمیمی بودو خواهر برادرهام که به من مي گفتند: آبجی بچه هامم به من می گفتند: آبجی بعد همیشه مي گفت که شما آبجی15سال فقط از من بزرگ تری وقتی که رفته بود مدرسه و بلد بود شناسنامه بخوانه شناسنامه رو بر می داشت نگاه می کرد می گفت: که شما فقط 15سال از من بزرگ تری من15سال از شما کوچک ترم.
316.4K
ما که کوچک تر از آن هستیم که خواسته باشیم( نصحیت کنیم)که جوان ها حالا ماشاالله با سواد هستند و تحصیل کرده اند ولی من هر وقت با جوان ها می نشینم دوست داشتم از اول با جوان ها در زمان هایی که اوایل انقلاب در بسیج بودم از بسیج می رفتم تو روستا ها صحبت می کردم با جوان ها می رفتم خیاطی بهشون یاد می دادم . می گفتم بهشون که فقط سعی کنید چهار چیز تو زندگی تون داشته باشید اول اینکه 1⃣ تقوا داشته باشید وقتی که تقوا داشتی همه چیز داری 2⃣ اینکه گذشت داشته باشید یک چیزی شنیدی دیدی گذشت کن 3⃣ اینکه صبر داشته باشید بالاخره همیشه دنیا یک جور نیست زندگي هاهمه مشکلات دارند گرفتاری دارند همیشه توصيه ام به جوان ها این بود که صبر داشته باشید 4⃣ اینکه قناعت داشته باشید این چهار چیز اگر این جوان ها داشته باشند از این ور ازدواج نمی کنندکه از این ور بگن جدا شدند. برای همه که نه صبر دارن نه گذشت دارن نه قناعت دارند🙄 تقوا شونم که الحمدلله که هیچی پس بنابراین از این ورهم که ازدواج می کنند از اين دفعه هم میگن که فلانی ها از هم دیگه جدا شدن من همیشه توصيه ام باجوان ها همین که باهاشونم همیشه صحبت می کنم ... ادامه👇
الان هفته ای یک روز جمعه ها اگر آقا بپذیرند قبول کنند خادم حرم امام رضا علیه السلام هستم می روم اونجا جوان ها میان می نشینند میگن حاج خانوم یک کلام با ما صحبت کن یک چیزی به ما بگین ما رو نصیحت کنید فقط همین رو بهشون می گم اگر چهار چیز رو در زندگی تون داشتید همه چی دارید زندگی تونم آرامش داره بچه هاتونم آرامش دارن و بالاخره زندگی سربلندی و سر پایینی داره ولی باید آدم گذشت داشته باشه با جوان ها همیشه همین صحبت رو می کنم.
167K
صوت10 سلام و عرض ادب و احترام دارم خدمت همه دوستان عزیز ممنونم از وقتی که گذاشتید و در گروه تشریف دارید من در محضر حاج خانوم جسارت کردم ولی بخاطر اینک عرض ادب کرده باشم و پاسخ دوست عزيزمون رو بدم در خصوص توصیه که خب حالا بنده خیلی کوچک تر از این موضوع هستم که توصیه کنم ولی چیزی که من خودم در زندگی شخصی داشتم و الحمدلله زمینه رشد و ترقی و پیشرفت برای خودم بوده مهم ترین و مهم ترین و مهم ترین عامل دعای مادر بوده یعنی همیشه به همه گفتم که من ت زندگیم هر چی که بدست آوردم از این بوده که مادرم دعا کردن خیلی وقت ها که کاری انجام دادم مامان گفتن که ان شاء الله هر چی که دلت میخواد خدا بهت بده و لحظه به لحظه دارم اینو ت زندگیم احساس میکنم که دعای مامان مستجاب شده و دعای مادر هم در حق فرزند مستجاب
339.5K
خیلی احترام من و پدرشون رو داشتند هرچیزی که می گفتیم گوش می کردند و هیچ وقت حرفی نبود که بزنیم و اینها غیر حرف ما انجام بدهند یا گوش ندهند. هرچی می گفتیم گوش می کردند. از نظر غذا هرچیزی در خونه درست می کردیم نمی گفتند: ما این رو نمی خواهیم و اون رو نمی خواهیم هرچی درست می کردیم می خوردند و خدا رو شکر می کردند. محمد کاظم اگر دو تا غذا در سفره بود یکیش رو می خورد و یکیش رو نمی خورد و می گفت: یک غذا بیشتر نباید در سفره باشه
194.3K
درباره ازدواج یکی از دوستان خواب دیده بود که یک جلسه ی بزرگی هست و شادی هست و شیرینی و شربت پخش می کنند و محمدرضا هم دم در ایستاده؛ بعد گفته بهش؛ رضا من خواب دیدم شما همچین مجلسی رو گرفتید. بالاخره شما با خواهرها درس نهج البلاغه در انجمن اسلامی کار می کنید بهتر هست که ازدواج کنید؛ محمدرضا گفته: نه الان زوده برای ازدواج دوستش گفته: نه الان شما بیست سالت هست و باید ازدواج کنی و به پدر و مادرت بگو ...اگر خجالت می کشی من برم بگم. یک روز دیدم سرش رو گذاشته کنار سر باباش و دراز کشیده؛ تو اومدم و گفتند:چشمت روشن محمدرضا دامادیش بوده گفتم: به به چه بهتر از این پس از فردا آستین ها رو بالا می زنیم و به خواستگاری می رویم و بعد دیگه چند جا پیشنهاد دادیم از خواهرهای بسیج و انجمن اسلامی و ... گفت: نه آدم تا دختر در قوم و خویش خودش داشته باشه نباید جای دیگری برود.
407.3K
بعد دو تا از عمو جان هاش دختر بزرگ داشتند و با اونها محمدرضا شیر خورده بود؛ هم من بچه ی اونها رو شیر داده بودم و هم اونها محمدرضا رو شیر داده بودند. یک عمه جان در مشهد داشت و دختر داشتند و کلاس سوم راهنمایی بود. بهش گفتم: مشهد می روم برای خواستگاری دخترعمه ات نجمه؛ وقتی اینطوری گفتم گفت: هر طور شما صلاح می دونید. من رفتم مشهد و با عمه جانش صحبت کردم ؛ سن نجمه زیاد نبود اما رشد زیادی کرده بود و عمه جان گفت: خیلی تا حالا خواستگار برای نجمه آمده ولی هرکی اومده گفته : نه ؛ من هنوز می خواهم درس بخوانم. تا گفتیم زن دایی جان برای آقا رضا خواستگاریت کرده ؛ هیچی نگفته و سرش رو پایین انداخته و مثل اینکه راضیه زن داداش. آمدیم و یک هفته طول نکشید ؛ سه چهار روز مانده بود به آخر سال که ما مشهد آمدیم و جواب گرفتیم و خرید کردیم . بعد اونها گفتند: ۲۰۰ هزار تومان مهریه؛ اونجا دویست هزار تومان خیلی زیاد بود و ما زنگ زدیم به رضا گفتیم: که دویست هزار تومان مهریه گفتند! گفت: وایسید من خودم شب جمعه می آیم و شب جمعه شد و اونها هم فامیل هاشون رو دعوت کرده بودند.
وقتی که آمد گفت: یا این قرآن رو بردارید یا ۲۰۰ هزار تومان رو بردارید اگر یک کلام الله مجید نوشتید؛ چرا باز مهریه دویست هزار تومان نوشتید؟ عمه جانش گفت: هر طور که خودت می گی رضا جان . بعد رضا گفت: ۴ سکه به نام ۴ شهید محراب و ۱۴ سکه هم به نام چهارده معصوم و دوتا سکه به نام شهید رجایی و شهید باهنر و یک سکه به نام شهید هاشمی نژاد و همینطورگفت تا سکه ها ۲۲ سکه شد.بیست و دوتا سکه مهریه شد و عقد کردند و شب جمعه عقد ساده ای انجام شد و رفته بودیم بازار خرید کرده بودیم.
228.4K
همان شب که دیگه عروسم را عقد کردیم و اینها رو دست به دست هم دادیم. فامیل های عروس آمده بودند و گفته بودند: اینطور خیلی بده عروس را آرایشگاه نبردیم و خودمان یک کِرِم به صورت عروس بزنیم ؛ یک کم کِرِم به صورتش زده بودند . وقتی ما و خانم ها و پدرش از اتاق بیرون اومدیم شب جمعه بود و رضا مفاتیح برداشته بود و نشسته بود دعای کمیل بخونه ؛ دعای کمیل می خواند و عروس هم کنارش نشسته بود دعای کمیل گوش می داده نگاه به صورت عروس کرده و گفته: اگر می خواهی دعای کمیل بخوانی پاشو برو صورتت را بشور و بیا. دیگه دیدیم کتری آب گرم دست عروسمه و داره صورتش رو می شوره! گفتم: برای چی صورتت رو می شوری ؟ گفت: آقا رضا گفته اگه می خواهی دعای کمیل بخوانی برو صورتت رو بشور. صورتش را شست و رفت دعای کمیل خواند. ما شب رفتیم خونه ی برادرم و اینها شب اونجا خوابیدند. رضا به عمه جانش گفته بود: عمه جان امشب ما خیلی داریم دیر می خوابیم الان‌ ساعت ۱۲ هست اگر بیدار نشدم برای ساعت ۲ ما رو صدا بزنید که می خواهیم حرم برویم. ساعت ۲ عمه جانش گفت بیدار شدم بروم آقا رضا رو صدا بزنم دیدم داره نماز شب می خواند.😳 نمازشبش رو در خانه خوانده و یک موتور گازی پدر خانمش داشته اون رو برداشته و با عروس به حرم رفتند و تا ۷ صبح حرم بودند.🍃
177.7K
دوازدهم فروردین بود که عقد کردیم و ۱۷ ام فروردین بود که محمدرضا به جبهه رفت. اومدم پیشانی اش را ببوسم گفت: نه شما ناراحت نباشید . اشکهام ریخت و گفتم: حالا عمه جانت و ...هنوز ازتون سیر نشدند و شما چند دفعه جبهه رفتی و برگشتی و حالا نمی خواهد بری و چند روزی باش. گفت: این دفعه زود بر می گردم خاطرجمع باشید. ساکش رو بست و ۱۷ فروردین رفت تا ۲۴ ام فروردین هم به یکی از شهرهای شرهانی پیشروی کرده بودند که اونجا دیگه محمدرضا به شهادت می رسه و ۲۷ ام همان فروردین تشییع پیکرش بود!🥀 ۱۲ ام فروردین عروسی ؛۲۷ ام فروردین تشییع پیکر شهید بود 💔
151.8K
محمد کاظم هم هنوز اول هنرستان بود و خیلی خیلی این بچه مهربان بود😍 خیلی خیلی به فکر فامیل ها و به فکر یکی که بچه یتیم داشت و یکی که ضعیف تر بود؛ خیلی به فکر بود همش می گفت: به فلانی کمک کردید؟! فلانی بچه ی کوچک داره فلانی بچه ی یتیم داره... خیلی بچه ی مهربانی بود و او هم در سن ۱۶ سالگی زمان دامادی محمدرضا ؛ محمد کاظم هم جبهه بود ... آمد نشست و گریه کرد که من برگه اش را امضا کنم! گفتم: مادر جان شما الان درس هات رو خواندی؟ الان زمان امتحاناتته ؛ امتحانت رو بده و بعد امتحانت برو گفت: الان مادر جان امتحانات واجب تره یا ناموسمان واجبتره؟ ناموسمان در خطره!