«آرمان عزیز» روح بزرگتو خاطرهساز خواهد شد و حافظہےتاریخےما هیچ گاه شهادت غریبانہےتو را بہ دست فراموشےنخواهد سپرد...
آن جا کہ دلےمیلرزد، آن جا کہپایے متزلزل میشود، روایت قهرمانانہتو راهنماے مسیر خواهد بود...
آرے «آرمان عزیز» گفتےکہآقا نور چشم توست
وحالا خود، نور چشم همہےما شدے
شهادتت مبارک دلاور
#دلنوشتہ
#آرمان_عزیز
#شهیدآرمانعلےوردے
«آرمانعزیز» روحبزرگتوخاطرهساز خواهدشد وحافظہےتاریخےماهیچگاه شهادتغریبانہےتو را بہدست فراموشے نخواهد سپرد...
آن جاڪہدلےمےلرزد، آنجاڪہ پایے متزلزلمےشود، روایتقهرمانانہ تو راهنماےمسیرخواهدبود...
آرے«آرمانعزیز»گفتےڪہآقا نورچشم توست..
وحالا خود، نور چشم همہےما شدے
شهادتت مبارڪ دلاور
#دلنوشتہ
#شهیدآرمانعلےوردے
@shahidarmanaliverdiiii
🕊️شهــید آࢪمــان علےوࢪدے🕊️
📌 اگر آنجا بودم...
-واااای... ببین دارن میدون دنبالش... واااای...
این را متین با صدای دورگهاش میگوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم میشود. پتو را روی خودم میکشم و غر میزنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد.
متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره میکند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای...
نخیر... متین و معترضهای توی شهرک، همقسم شدهاند که نگذارند من بخوابم. خمیازه میکشم. دلم لک میزند برای خواب. از دیشب بدخواب شدهام و تا الان نتوانستهام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمیگذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را میاندازم کنار و کشانکشان، خودم را میرسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشیاش فیلم میگیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف میزند: واااای... افتادن دنبال بسیجیه...
به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را میبینم که میدود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد میکشند: بگیرینش... بسیجیه...
سرم درد میگیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سیهزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم میپیچد. جزء معدود خوابهای واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سیهزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایههای تعزیه. شاید کربلا.
-اوووه... افتاد... گرفتنش... واااای...
متین چشمانش را ریز میکند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد میزنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده...
دیگر جوان را نمیبینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دستهایی را میبینم که بالا میروند و پایین میآیند به نیت زدنش.
در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سیهزارنفر سپاه. طوری نگاهش میکردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد میرود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزهها را میدیدم که بالا میرفتند و به سوی بدنش پایین میآمدند.
-وااای ببین دارن میکشنش. یا خود خدا!
لرز میکنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط میخواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین.
زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم میچرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمیدانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین میشناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضههایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
ترسیدم. میخواستم بروم و میترسیدم از برق شمشیر و چهرههای کبود از خشمشان.
-اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟
جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آنها که دورش را گرفتهاند، یک نفر قمه به دست میبینم و دلم میریزد. دلم میخواهد بروم پایین، صف آنها که دور جوان را گرفتهاند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
یک قدم برمیدارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمهای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم میلرزند و همانجا میایستم. اینهایی که من میبینم، برایشان مهم نیست چرا میزنند و چطور میزنند؛ فقط میزنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکهپاره میکنند همانجا؛ بدون این که بپرسند مثل آنها فکر میکنم یا نه.
خواب بودم؛ ولی میتوانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و میخواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفهام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم.
پیکر نیمهجان و خونین جوان بسیجی را دارند میکشند روی زمین. به دستانم نگاه میکنم؛ پاکاند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کردهاند. عقب عقب میروم؛ نمیدانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمیدانم. متین فیلمی که میگرفت را قطع میکند و سرش میرود داخل گوشی: این خیلی ویو میخوره... ببین کی بهت گفتم...
جوان را کشانکشان، از میدان دیدمان خارج میکنند و دیگر نمیبینمش. فقط رد خونش باقی میماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم...
به قلم: خانم فاطمه شکیبا
#دلنوشته💔
#شهید_ارمان_علی_وردی
@shahidarmanaliverdiiii
#دلنوشته
تو رو غریب گیر آوردن تو معرکه عزیزم...
به قدری این روضه را گوش داده ام ، نه طاقتی برای آرام ماندنم مانده ، نه توانی برای ادامه ی هق هق های تمام ناشدنی این روزهای من.
مدام با خودم غربتش را تکرار میکنم
مدام یا زهرا میگویم
مدام گریه میکنم...
چقدر میتوانست عزادارمان کند
چقدر که قلبم تا عمر داشتم اینچنین تکه تکه نشده بود...
آن هم برای منی که خواهر شهیدم...
برای من که هر جنس غمی را دیده بودم
اما
به گمانم دیده بودم!
فکرش را نمیکردم اینقدر بهمم بریزد
اینقدر غیرتی ام کند
حالا بماند
جهان به قد دلم روضه ی مجسم داشت
به قد بی کسی ام قصه داش..........
به روضه ی پهلو برسم یا به انگشتر
به غریب بودنت؟
به گم شدن نامت بین نامرد ها...
مادرت چه؟ شانه داشت برای گریه کردن؟
راستی! پدرت !
خواهر نداشتی؟
زینبت کو برادرم؟
امشب را آرام بخواب
ما مگر مرده ایم؟
اصلا من خواهرت!
خودم میایستم روبرویشان
خودم نمیگذارم
خودم سپر بلایشان میشوم
راحت بخواب...
اما
تنهایمان نگذار
دعاهایت بدردمان میخورد...
آرام باش برادرم
_همان که ازآغاز خواهر آفریده شد....
#پایان_مماشات
#شهید_آرمان_علی_وردی
🌹@shahidarmanaliverdiiii
«آرمان عزیز» روح بزرگتو خاطرهساز خواهد شد و حافظہےتاریخےما هیچ گاه شهادت غریبانہےتو را بہ دست فراموشےنخواهد سپرد...
آن جا کہ دلےمیلرزد، آن جا کہپایے متزلزل میشود، روایت قهرمانانہتو راهنماے مسیر خواهد بود...
آرے «آرمان عزیز» گفتےکہآقا نور چشم توست
وحالا خود، نور چشم همہےما شدے
شهادتت مبارک دلاور
#دلنوشتہ
#آرمان_عزیز
#شهیدآرمانعلےوردے
@shahidarmanaliverdiiii
🕊️شهــید آࢪمــان علےوࢪدے🕊️
🤚سلام مولای من🌸 صبحت بخیرامید دلها✋ تا کی به لب دعای فرج، تا کی انتظار؟! آقا به حقّ فاطمه پا در رک
'♥️𖥸 ჻
#دلنـوشتـه
چـهمۍشـودبـٰاآمـدنٺایـن
پایـیزرابھـارڪنۍ،،
آقـاےِقلبـم♥️🌹!"
تعجیـلدرظهـو امامزمان صلـوات
#شهید_آرمان_علی_وردی🕊🖤
@shahidarmanaliverdiiii
«آرمان عزیز» روح بزرگتو خاطرهساز خواهد شد و حافظہےتاریخےما هیچ گاه شهادت غریبانہےتو را بہ دست فراموشےنخواهد سپرد...
آن جا کہ دلےمیلرزد، آن جا کہپایے متزلزل میشود، روایت قهرمانانہتو راهنماے مسیر خواهد بود...
آرے «آرمان عزیز» گفتےکہآقا نور چشم توست
وحالا خود، نور چشم همہےما شدے💔
#دلنوشتہ
#آرمان_عزیز
#شهیدآرمانعلےوردے
«آرمان عزیز» روح بزرگتو خاطرهساز خواهد شد و حافظہےتاریخےما هیچ گاه شهادت غریبانہےتو را بہ دست فراموشےنخواهد سپرد...
آن جا کہ دلےمیلرزد، آن جا کہپایے متزلزل میشود، روایت قهرمانانہتو راهنماے مسیر خواهد بود...
آرے «آرمان عزیز» گفتےکہآقا نور چشم توست
وحالا خود، نور چشم همہےما شدے
شهادتت مبارک دلاور
#دلنوشتہ
#آرمان_عزیز
#شهیدآرمانعلےوردے
@shahidarmanaliverdiiii
«وشاید همان بهتࢪکه
حࢪف هایمان ࢪا کُنجِ دلمان
تلنباࢪکنیم🙂🌱»
.
سلام ࢪفیق یہ چنل آوردم براتوݩ که همه عاشقشݩ😍❤️
•
یه چنل پر از پست های خفن و ناب
کلیعمتکبیتیِنابتوکانالشونپیدامیشه💜🥲
#دلنوشته
#عاشقانه
#غمگین
#تکست
#دلنوشته
#وکلیپستهایدیگ......☺️
خلاصه نگم برات
یه سر بزن شاید موندگار شدی😉👀
•
اینم #لینکش 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1152844216Cea35acfdbc
https://eitaa.com/joinchat/1152844216Cea35acfdbc
#دلنوشته
دلی که برای خدا بلرزه آرومه...!
وَ اَمّا مَن خافَ مَقامَ رَبِّهِ...
(نازعات,۴۰)
#دلنوشته ای تقدیم به #آرمان_عزیز
در آستانه اولین سالگرد شهادت مظلومانه اش 👇
تو مؤمن بودی و انگار نوری منجلی بودی
که وقف راه دین بودی و سرباز ولی بودی
غریبانه اگر چه جانفدای راه دین گشتی
عزیزم، تو قوی بودی، برای خود یلی بودی
زلال و پاک مثل شبنمِ بر روی برگ گل
شبیهِ آینه شفاف بودی، صِیقلی بودی
شبیه آیه های فتح و پیروزی درخشیدی
به قلبِ پر غمِ اسلام وحیِ مُنزَلي بودی
همه گریان در آن هنگامه و تو در میان قبر
در آغوش پر از مِهرِ حسین بن علی بودی
تویی معنایی از نور و وفا و عشق و خوش عهدی
یقین دارم که رجعت میکنی با حضرت مهدی
حاج امیر عباسی
۲۴ مهر ماه ۱۴۰۲
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
----------
📣 کانال شهید آرمان علیوردی
@shahidarmanaliverdiiii
«آرمان عزیز» روح بزرگ تو خاطره ساز خواهد شد و حافظه ی تاریخی ما هیچ گاه شهادت غریبانه ی تو را به دست فراموشی نخواهد سپرد...
آن جا که دلی میلرزد، آن جا که پایی متزلزل میشود، روایت قهرمانانه تو راهنمای مسیر خواهد بود...
آری «آرمان عزیز» گفتی که آقا نور چشم توست
وحالا خود، نور چشم همه ی ما شدی...🌱
#دلنوشته
#شهید_ارمان_علی_وردی❤️
#دلنوشته ای برای ...
می دانی سید ،
دلم خیلی برایت تنگ شد.😭😭
حتی شاید بیشتر از حاج قاسم .
اون روز ها ته ته ته دل مان خبر داشت که بالاخره یک روز صبح از خواب بیدار می شویم و خبر #شهادت سردار مان را از تلویزیون خواهیم شنید.
اما تو فرق داشتی. اینقدر به بودنت عادت کرده بودیم که حتی فکرش را هم نمی کردیم که یک روز صبح قرار است ما از خواب بیدار شویم و #سید ما برای همیشه بیدار نشود😭😭.
برای همین است که رفتن حاج قاسم را باور کردم ولی رفتن تو را نه😭😭.
او زندگی اش حماسه بود
و حماسی رفت. تو اما مظلوم بودی. مظلومانه هم رفتی😭😭
یک جای دور، خیلی دور ، در هوایی مه گرفته با #خدای خودت خلوت کردی تا مزد اخلاصت را بگیری.
به دور از هیاهوی مقام و شلوغ کاری میز و صندلی ریاست.
فکر ما را نکردی با معرفت؟
نگفتی بعد سال ها داریم از دیدن رئیس جمهورمان کیف می کنیم؟
تو شوق ما را وقتی کنار آقایمان می نشستی ندیدی؟
شعف صدای آقا را وقتی از شما تعریف می کرد نشنیدی؟😭😭
معرفت ات را شکر سید.
ما را درگیر خودت کردی و خودت را رها از ما؟ واقعیت اش را بخواهی
هنوز رفتنت را باور نمیکنم.
هنوز منتظرم فردا در خبر ها بشنوم "
ریاست محترم جمهور حجه الاسلام رئیسی در دیداری صمیمانه پای صحبت کارگران معدن فلان نقطه دور افتاده نشست"
. . اما باید بپذیرم. سید #خوش_قلب و بی تکلف ما، از پیش ما رفته است. برای همیشه.😭😭
دلم برایت تنگ می شود سید😭😭😭😭😭😭😭. خیلی زیاد. برای لبخند مهربانت.😭😭😭😭😭 برای اضطرابی که در لحظه تنفیذ در چهره ات موج می زد که همان اضطراب دل ما را قرص کرد که کار به دست مرد
خدا افتاده.
دلم برای تقوایت در مناظره
تنگ می شود.😭😭😭
آن جا که به تو گفتند سندرم پست بیقرار داری و تو جواب ندادی.
چرا به آنها نگفتی سید؟ چرا نگفتی که پست بعدی ات #زمینِ_سردِ معراجِ شهدای تبریز است؟
کاش جواب می دادی تا دلمان برای جواب ندادنت این همه تنگ نمی شد.
وقتی نگرانی ات برای #ناهار خوردن کارگران را تمسخر کردند، تو دنیای کوچک شان را به روی شان نیاوردی.
مثل همیشه لبخند زدی و از کنارشان گذشتی
. تو با خدا عهدی داشتی و خدا امروز عزیزت کرد. عزیز ایران.😭😭😭
بیش از این خسته ات نکنم
سید جان.
می دانم خسته ای. چند سال است درست نخوابیده ای.
حالا دیگر استراحت کن.
بی آن که نگران فردا باشی.
برای ما هم دعا کن.
دوری ات سخت است.
ما سید خوش اخلاقِ #مهربانِ صبور خودمان را می خواهیم اما چه کنیم که خدای ما هم خوش سلیقه است و تو را برای خودش خواسته.
#شهادت_گوارایت.
سلام ما را به امام امت برسان.
هرجا را که میگردم ، آرمان را میبینم...
درون قلبم...
روی دیوار اتاقم...
میان کتاب هایم...
روی صفحه ی گوشی ام...
میان البوم های عکس گالری ام...
اما حیف و صد حیف و افسوس
که هیچ ردی از او را میان اعمال خود نمیبینم...
آرمان علی وردی دیگر نیست ، اما آرمان های دیگر ، از مابین آن صف طولانیه ۳۱۳ نفر خواهند درخشید ، همان هایی که در صف اول نماز جماعت می ایستند ، همان هایی که مردانه تن به هیچ ذلتی نمیدهند ، همان هایی که از سرزنش هیچ سرزنشگری نمیترسند ، مرد میدان بود و مرد عمل ، اینگونه آرمان سر افرازانه زیست و دعوت حق را لبیک گفت و پر کشید از سرزمینی که رنگ خدا در آن بسیار کم رنگ شده.
در حقیقت این آرمان نیست که رفته است ، این منو توییم که پر کشیدیم از میان تمام عقایدمان ، باورهایمان ، خوب بودن هایمان ، این ما هستیم که فراموش کردیم که آرمان برای کدام آرمان رفته است ...
در حقیقت این ماییم که لابه لای کوچه های ظلمت و تاریکی این دنیا گم شده اییم ، بی پناه ، بی آشیانه ، تک و تنها..
قلب هایمان سنگین شد ، کوله بارمان سنگین تر ، ایمانمان کم رنگ شد ، وجدانمان کم رنگ تر ...
دیگر قلبی برای ظهور آماده نیست ... دیگر چشمی منتظر نیست ، دیگر صدای مناجات العجل ، العجل کسی به گوش نمیرسد
رنگ روزها و شب هایمان یکی شد ، حالا ما ماندیم و یک کویر خشکی که باران را میطلبد ، ما ماندیم و انتظار نجات ، ما ماندیم و درد های نامتناهی مان ...
آرام آرام سیاهی های دور قلبمان زیاد تر شد ، تمام شدیم ، در انتظار آبادی جان دادیم و تلاشی که هیچ وقت دیده نشد ، به خودمان آمدیم دیدیم حیف ... مسیر را آنطور که باید درست نیامده بودیم...
بگذریم ...
همین بس از دنیای خاموش وسردمان، که آرمان را برای دل هایمان به جا گذاشت .
#دلنوشته
#شهید_آرمان_علی_وردی