«آرمانعزیز» روحبزرگتوخاطرهساز خواهدشد وحافظہےتاریخےماهیچگاه شهادتغریبانہےتو را بہدست فراموشے نخواهد سپرد...
آن جاڪہدلےمےلرزد، آنجاڪہ پایے متزلزلمےشود، روایتقهرمانانہ تو راهنماےمسیرخواهدبود...
آرے«آرمانعزیز»گفتےڪہآقا نورچشم توست..
وحالا خود، نور چشم همہےما شدے
شهادتت مبارڪ دلاور
#دلنوشتہ
#شهیدآرمانعلےوردے
@shahidarmanaliverdiiii
•°~♥️🌿
سلامبراوکهمیگفت:
«ازاصولمراقبتکنید.
اصولیعنیولیّفقیه،خصوصاًاینحکیم،
مظلوم،وارستهدردین،فقه،عرفان،معرفت؛
خامنهایعزیزراعزیزِجانخودبدانید.
حرمتاوراحرمتِمقدساتبدانید.»
#حاجقاسم🕊
•°~🍁🕊
-میگفت..
یهچادرازحضرتزهراسلامالله
بهخانمهاارثرسیدھ
کهداشتناینحجابوحفظکردنش
لیاقتمیخواد:)🌱
#چادرانه✨
•°~🍁⚡️
وقتیباخداحرفمیزنی
هیچنفسیهدرنمیرود،
وقتیمنتظرخداباشی
هیچلحظهایتلفنمیشود،
وقتیبهخدااعتمادکنی
هرگزرنگشکسترانخواهیدید،
[باخداهیچچیزرا
ازدستنخواهیداد.]
#خــدا...♥️
سراغقبرِشهیدهاییکهزیادزائرندارندبروید!
آنهاچیزهاییکهمیخواهند
بهصدنفربدهندرابهیکنفرمیدهند...(:
#حاجآقا_امینیخواه💗
میگفت:الله جامع ترین نامِ خداست.
یعنی یک «یا الله» که میگویی خدا را به ستاریاش،
به رحیمیاش،به غفار بودنش و هر چه که هست ،صدا زدهای . . .
یا الله ✨💛
شبتون بهشت✨💛
به نیت سلامتی و ظهور حضرت آقا صاحب الزمان (عج) اجماعا صلوات❤️
به نیت شهید آرمان علی وردی هم اجماعا صلوات❤️
⊰•🌿🕌•⊱
.
صبحمراباتواغازمیکنم
کههرروزبهامیدخوبشدن
شیعیانتصبحترااغازمیکنی : ]💔
.
.
#سلام_امام_زمانم
#سلام_فرمانده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لَبخندڪہمیزنےدِلَممےلَرزد؛ویرانےِدلبہخندهـاتمےارزد...
#شهیدآرمانعلےوردی🕊
@shahidarmanaliverdiiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹کلیپی از شهید آرمان علیوردی:
دو روز دیگه میوفتیم شهید میشیم، دوتا عکس نیست ازمون... میگن طرف شهیده دو تا عکس نداره😭😭😭😭
🕊🇮🇷📖🥀
☘️ مسیر شهادت :
حُب دنیا و حُب خدا، در یک دل جای نمیگیرد،
باید از یکی از آنها گذشت.
#َآیت_الله_حق_شناس
✅ @shahidarmanaliverdiiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ بسم رب الشهداء +
اندکی چشم هایت را بمن قرض میدهی؟
میخواهم ببینم دنیا را چگونه دیدی که از چشمت افتاد...
#تا_کسی_شهید_نبود_شهید_نمیشود
کانال شهید آرمان علی وردی در پیام رسان ایتا
✅ @shahidarmanaliverdiiii
بسم الله الرحمن الرحیم
"انگشتر"
تقدیم به روح بلندِ آرمان عزیز...
طاقت بیاور، الان تمام میشود. الان پیدایت میکنند و میرویم بیمارستان. چشم بهم بزنی، حالت خوب شده و از روی تخت بلند میشوی. من را برمیداری، خونهای خشکیده روی رکاب و نگینم را میشویی و میبری تعمیر. زود تعمیر میشوم و دوباره روی دستت مینشینم. بعد دوباره با هم میایستیم به نماز، و من دوباره میشوم همراز دعاهای قنوتت. دوباره با هم میرویم اردوی جهادی و خاک و گل مینشیند روی نگینم؛ و تو موقع وضو، گل و خاکم را پاک میکنی. دوباره با هم...
من هم شکستهام؛ ولی نه به اندازه تو. شاید باور نکنی ولی خیلی خوشحالم که شبیهت شدهام. خوشحالم که تا رمق داشتم، کنارت ایستادم. خوشحالم که قبل از این که سرِ تو بشکند زیر ضربههای بیرحمِ آجر، من شکستم. آن لحظه که دستانت را سپرِ سرت کردی تا آجرها و سنگهاشان سرت را نشکافد، من حس کلاهخودِ آهنین داشتم. اصلا حس کردم برای آن لحظه آفریده شدهام، تا خطر را از تو دفع کنم.
ببخش مرا آرمان عزیز... من همه تلاشم را کردم، ولی خیلی محکم زد آن نامرد. انگار تمام خشم و کینهاش را ریخته بود در دستش و منتقل کرده بود به آجر. ضربهاش پخش شد در تمام ذراتم. تاب نیاوردم. بریدم. شکستم. نزدیک بود تمام وجودم متلاشی شود. خدا میداند که اگر آن ضربه بجای تن فلزی من، به جمجمه تو میخورد، چطور خردش میکرد. و بعد، ضربه از من گذشت و رسید به انگشتان و سر تو. طوری شکسته بودم که نزدیک بود از دور انگشتت رها شوم؛ به سختی خودم را نگه داشتم. محکم دور انگشتت را گرفتم.
چه شب ترسناکی بود آرمان! چندنفر بودند؟ فکر کنم بیست نفر. همه انگار مست بودند؛ دهانها کفآلود، چشمها سرخ. مثل یک گله گرگ گرسنه در کوهستان برفی، که شکاری زخمی را محاصره کرده، حلقه زده بودند دور تویی که دیگر اگر میخواستی هم رمق نداشتی که مقابلشان بایستی. و تو، آرام بودی. انگارنهانگار که در چند قدمی مرگ ایستادهای.
من تو را خوب میشناسم آرمان. یکی از رگهای دستت دقیقا از زیر رکاب من رد میشود، و من از نبضت میتوانم بفهمم هیجانزدهای یا آرام، خوشحالی یا غمگین. آن لحظه منتظر بودم نبضت تند بزند. منتظر بودم بترسی. نترسیدی. نبضت هیچ تغییری نکرده بود. هرچه زدند، هرچه تهدید کردند، هرچه ناسزا گفتند... نبض تو همان بود که بود. آرام.
تو درس دین خوانده بودی خودت؛ میدانستی تقیه برای حفظ جان اشکال ندارد. منتظر بودم بعد از آنهمه درد، بالاخره زبان به توهین باز کنی. نگرانت بودم. اگر به ولیّ خدا توهین میکردی، روحت سیاه میشد و اگر سکوت میکردی، جسمت بیش از این در هم میشکست.
شما انسانها به اختیار مبتلایید؛ و من تازه امشب فهمیدم چه بلای عظیمی ست اختیار و انتخاب. داشتی دست و پا میزدی، نه در خون که در انتخاب میان زنده ماندن و زندگی کردن. تو از معدود کسانی بودی که ثابت کردی تفاوت این دو را میفهمی. مردانه زندگی کردن را بر نامردانه زنده ماندن ترجیح دادی؛ حتی به قیمت به شماره افتادن نفسهایت زیر ضربههای بیامانشان، به قیمت چاکچاک شدن تنت با حملات چاقویشان، به قیمت شکافتن جمجمهات، به قیمت جان شیرینت...
طاقت بیاور آرمان. چرا دستت از من هم سردتر شده؟ نبضت... چرا فاصله میان ضربههای نبضت، انقدر طولانی شده؟ چرا تکان خوردن رگت را به سختی از زیر رکابم حس میکنم؟ نه... حتما بخاطر این حرکتش را درست نمیفهمم که انگشتت ورم کرده. انگار بین هربار دم و بازدمت، یک قرن فاصله افتاده و من جان به لب میشوم تا هوایی که به ریه کشیدهای را بازگردانی. خواهش میکنم کمی بیشتر طاقت بیاور. دیگر تمام شد، امتحانت را خوب گذراندی. حالا باید با افتخار، سرت را بالا بگیری و زندگی کنی. حالا بچهها و نوهها و نوادگانت میتوانند افتخار کنند به تو و انتخابت، به شجاعتت.
ببین... رسیدند. پیدایت کردند. الان میرویم بیمارستان. چقدر خوب است که من همراهت ماندم. صورت تو درهم ریختهتر از آن است که دوستانت بشناسندت. اشکال ندارد. من خودم، با رکابِ خونرنگم، با خونی که میان نقشِ «رفع الله رایت العباس» خشکیده، فریاد میزنم که: خودش است... این آرمان عزیز شماست...
به قلم: خانم فاطمه شکیبا
#آرمان_عزیز
#شهید_ارمان_علی_وردی
#زندگینامه_آرمان
@shahidarmanaliverdiiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قولِشهیدمحسنحججـے:
بعضےوقتادلڪندنازیہسرے
چیزاےخوبــ🍃 ،
باعثمیشہیہسرےچیزاےبهترےروبدست بیارے... (:
#شهیدانہ
@shahidarmanaliverdiiii
💔 دلتنگی
بایدبہتوزنجیࢪڪنمبنددلــمࢪا...
#شهیدآرمانعلےوردے
#شهیدانہ
@shahidarmanaliverdiiii
•°~💌🕊
خداوندا!
برایماوهرکسیکهعلاقهمنداست
شهادتراپلهآخرزندگیماقراربده..!
#حضرتآقا🪴❤️
+الهیآمین . . . !
📌 با هم مهربونتر باشیم...
❤️ بامهربونےمےشہدنیارونجاتداد. مےپرسےچہجورے؟
وقتےامامعلےعلیہالسلامفرمودن:«با مهربانےبہدیگرانرحمتخدافرودمےآید»، پسیعنےاگہماباهممهربونو همدلباشیم، خداهم بهمونرحم مےڪنہ وباقےموندهٔ غیبت رو برمامےبخشہ. آخرین منجے ڪہ بیاد، دنیا رونجاتمیده. پسبیا باهم مهربونترباشیم.🌹
♥️͜͡🕊
سخنازعشقاست
بـحـثسـادها؎نیسـت
یڪبارفقطتواورابھسرڪرد؎..
یڪعمرشد؎دلبستھودلدارش
♥️¦⇠#چادرانه🌸✨
°•❤️💫•°
حرفزدنپشتسرمردم
قلبرا تیــــرهمےڪند،
توفیقرا از آدمسلب مےڪند
ونشاطعبادټرامـےگیرد.🌱
✨¦⇠#مرحوماستادفاطمـےنیا
•°🌹🍃•°
🌿 یادمان باشد که اگر کشتی انقلاب از طوفان حوادث و فتنه ها عبور میکند، وقتی همه در خواب هستند،
یک ناخدا بیدار است...
❤️¦⇠#امامزمان
🤚¦⇠#لبیکیاخامنهای
♥️͜͡📿
چونخدابودپناهتبھدلتغصهنیاید:)
♥️¦⇠#قربونتبرمخداجونم
📿¦⇠#استوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
* برای بهترین رفیق هاتون، آرزوی شهادت کنید *
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک✋
کانال شهید آرمان علی وردی در پیام رسان ایتا
@shahidarmanaliverdiiii
بسم الله الرحمن الرحیم
"این برای آرمان"
- "شنیدم به آرمان گفتن به آقا توهین کن تا ولت کنیم، وگرنه بیشتر میزنیمت. آرمان هم گفته: اون نور چشم منه، شما بزنید..."
هنوز این پیامِ یکی از کانالها را کامل نخوانده بودم که استاد آمد و گوشی را انداختم داخل کیفم. کلمات پیام اما، بدجور پیچیده بودند میان کلمات کتاب جامعهشناسی دست از سرم برنمیداشتند. استاد درس را آغاز کرد، مثل همیشه بدون وقفه، پرشور و شمرده. جزوه مقابلم باز بود، «بسم الله قاصم الجبارین» را بالای صفحه نوشته بودم، ولی باز هم کلمات آن پیام، چسبیده بودند به مغزم. بهشان التماس کردم که: الان میخواهم بیطرفی علمیام را حفظ کنم خیر سرم... الان باید فقط به درس فکر کنم...
-هراری در کتاب انسان خردمند، اشاره کرده که مهمترین انقلاب در تاریخ بشر، انقلاب شناختی در هشتادهزار سال پیش بوده. زمانی که بشر تونست افسانهسازی کنه...
افسانهسازی... انقلاب شناختی... یادداشت کردم. با چشم استاد را دنبال میکردم تا باز هم یادآوری شهید علیوردی، مثل پیچک دور کلمات استاد نپیچد؛ اما چشمانم ناگاه متوقف شدند، روی عکس امام و رهبری که نصب شده بود بالای تخته سیاه؛ وارونه.
نگاهم همانجا ماند. یک نفر عکس را وارونه نصب کرده و روی تخته شعار نوشته بود. شعارشان که به جهنم... هیچوقت برایم مهم نبوده. ولی عکس آقا... وارونه؟
استاد داشت یکی از جدولهای کتاب را تحلیل میکرد. رابطه فقر، صنعت و نابرابری اجتماعی. برای این که حواسم را برگردانم به کلاس، نظر دادم و خودم را انداختم وسط بحث. از رابطه خطی گفتم و همبستگی پیرسون. از ارتباط فقر و عدم امنیت با نابرابری. نشد. فایده نداشت. باز هم عکس وارونه آقا، تمرکزِ نیمبندم را بهم میزد.
شعری که در ذهنم با صدای سلحشور پخش میشد را گوشه کلاسور نوشتم، بلکه ذهنم آرام شود: ای دل بمان با مولا، کل یوم عاشورا...
کلاس تمام شد و فقط دو جمله یادداشت کرده بودم: جامعهشناس باید به پدیدهها به صورت غیرخطی فکر کند... چهار چیزی که مبادله اجتماعی را ممکن میکند: ثروت، قدرت، منزلت معرفت.
استاد که گفت "خسته نباشید" و از کلاس رفت، با ضرب از صندلی بلند شدم. چندتا از دخترهای چادری کلاس دورم جمع شدند: الان برنامهت چیه؟
اشاره کردم به عکس وارونه شده: هیچی، این رو درست میکنم و میرم پایین.
همه با هم گفتند: هیس... صبر کن همه برن.
نگاهی انداختند به کسانی که هنوز در کلاس بودند. چندنفرشان را هفتههای قبل، میان دانشجوهای معترض دیده بودم. با هم صحبت کرده بودیم و دعوا نه. دوباره برگشتم سمت دوستان چادریام: چرا صبر کنم؟
-خب آخه...
چشمانشان را طوری چپ و راست کردند که الان نرو، خطرناک است! یک نفر دیگر گفت: اصلا برو به یکی از خدماتیها بگو درستش کنه.
-چرا؟ درست کردنش کاری نداره.
خودم را از جمعشان بیرون کشیدم و رفتم به سمت صندلی استاد: دقیقا الان باید درستش کنیم، جلوی همه.
و با خودم گفتم: مثلا چه اتفاقی میافتد؟ هزینهاش نهایتا یکی دوتا فحش است که میپردازم. از جانی که آرمان داد سنگینتر نیست.
صندلی استاد را گذاشتم زیر قاب عکس. کفشهایم را درآوردم، چادرم را جمع و جور کردم و رفتم روی صندلی. محجبهها کمکم پشت سرم آمدند. دوتا از بچهها که چادری هم نبودند، صندلی را گرفتند که نیفتم. یکیشان لبخند زد: برو، هواتو داریم.
و دیگری گفت: اگه یه نفر کارشو توی این مملکت درست انجام بده، اون آقاست.
و به تصویر آقا اشاره کرد.
عکس امام و آقا روی تخته شاسی چاپ شده و با میخ به دیوارش زده بودند. یک نفر تخته را طوری روی میخ چرخانده بود که عکس وارونه شود. میخ را بیرون کشیدم، با تخته. چندنفر برایم هو کشیدند و یکی داد زد: بذار بیفته. بندازش زمین. بذار بشکنه.
نشنیده گرفتم و در دل جواب دادم که: اگر نمیدانستم که یک نفر تقریباً همسن من، چند شب پیش بخاطر صاحب این عکس جان داده، شاید الان از هو کشیدنتان میترسیدم. ولی الان، اگر بمیرم هم نمیگذارم توهین بشود به نورِ چشمِ آرمانِ عزیز.
عکس را صاف نصب کردم به دیوار. آقا لبخند زدند و دلم آرام گرفت. مشتم را کوبیدم روی میخش که محکم شود و زیر لب گفتم: این برای آرمان...
💠به قلم: خانم فاطمه شکیبا
بر اساس تجربه واقعی
#شهید_ارمان_علی_وردی
@shahidarmanaliverdiiii