شاید بهترین دعا همین باشد!
امیدوارم همه چیز
به وقتش برات اتفاق بیوفته♥️
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#قرار_عاشقی
آقای امام رضا!
بخوان مـارا
لطفا :)
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_هشت وقتی لفظ بابا را به کار می برم اتیش می گیرم نمی دانم بلند ا
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_و_نه
حتی اجازه نمی دهد من و عمه دست به سیاه و سفید بزنیم ، همه کارها را خودش بردوش گرفته ، بالاخره عازم مرز هویزه می شویم ، آه ، هویزه ! چه خاطراتی از اینجا دارم و حالا این سرزمین کربلایی مرا عازم کربلا می کند !
خوشبخت تر از من در دنیا وجود ندارد ، چه ازاین بهتر ؟ کربلا ، پای پیاده اربعین ....حامد به جمعی از زوار که کنارهم ایستاده اند اشاره می کند ، گویا کاروانند ، اسم روی پرچمشان را میخوانم :
هیئت ابالفضل العباس(علیه السلام).
پشت سر حامد ، می رویم به سمت کاروان ، حامد با روحانی جوانی دست می دهد :
-سلام اقاسید ! احوال شما ؟
-به آقا حامد ! عازمی به سلامتی؟ باخودمون میای؟
-نه حاجی ، امسالم مهمون بچه های سپاه بدرم.
لبخند روحانی جوان روی لبش خشک می شود و چندبار با حالتی حسرت بار دست می زند سر شانه حامد :
خوش به حالت ، برای ماهم دعاکن
حامد نیم نگاهی به من و عمه می اندازد که کمی ان طرفتر ایستاده ایم و هنوز دقیقا نمی دانیم حامد چه برنامه ای دارد...
-حاجی زحمت دارم برات ، دیگه خودت هوای خونواده مارو داشته باش تا اونجا رسیدید کربلا خودم میام سرشون میزنم ....
روحانی جوان دست بر چشمش می گذارد :
-چشم آقا حامد ، نگران نباش ....
مرد جوانی (همسن و سال حامد ) به جمعشان می پیوندد ، چفیه را به حالت عرقچین دور سرش بسته ، به گرمی باحامد احوال پرسی می کند و یکدیگر را در اغوش می گیرند ، حامد به مرد جوان هم سفارش مارا می کند و همان جواب را می گیرد :
-چشم اخوی ، عین خونواده خودم...
این یعنی حامد نمی خواهد همراه ما بیاید ، وا می رویم ، هم من هم عمه، منتظر می شویم بیاید و توضیح دهد دلیل این کارش را ، من هنوز به غافلگیری هایش عادت نکرده ام ...حامد که خیالش راحت شده به سمت ما بر میگردد ، ابروهایم را محکم درهم می کشم و با دلخوری می گویم : نمیای باهامون؟
حامد دلجویی می کند : چرا منم میام کربلا...
بازهم طلبکارانه نگاه می کنم تا بیشتر توضیح دهد...
-من جلوتر از شما میرم سامرا ، اونجا اوضاعش خوب نیست ، باید امنیتش حفظ بشه ، قبل اربعینم میام کربلا که شلوغتره ، هر سال برنامه امون همینه !
عمه گله مندانه می گوید :
من فکر کردم امسال نمیری که با ما باشی !
حامد گردنش را کج می کند و میخندد تا دل عمه را بدست اورد : نشد ، اگه یه قطره خون از بینی زائر اباعبدلله (ع) بیاد من اون دنیا مسئولم ،حالام ببخشید ، اصلا شما که به خاطر من نیومدید مگه نه ؟
-حداقل میذاشتی یه ماه از مجروحیتت بگذره ، بذار زخمات خوب شه که وبال بقیه نشی !
-چیزی نیس که مادر من ! دوتا خراشه ، خوب شده تا الان ....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_نه حتی اجازه نمی دهد من و عمه دست به سیاه و سفید بزنیم ، همه کاره
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت
عمه آه می کشد چون می داند نمی تواند کاری بکند : چکار کنم از دست تو ؟
حامد می فهمد که دل عمه به دست امده ، خوشحال دست به آسمان بر می دارد و می گوید : دعا ! دعا کنید مامان ، بلکه منم آدم بشم !
کوله پشتی را دستم می دهد و می گوید ـ: به حاج اقا کاظمی و علی سپردم کاری داشتین انجام بدن ، کاروانشون خیلی کار درسته .
با عمه دیده بوسی می کند و عمه به خدا می سپاردش ، اما من هنوز از دستش دلگیرم ، می داند چطور دلم را به دست اورد ، بالحن نرم و ملایمش نازم را می کشد :
-ابجی حوراء.....نمیای خداحافظی گلم؟ یه وقت شهید شدما!
این حرفش باعث می شود از کوره در بروم ، او حق ندارد شهید شود ، دیر امده و نباید زود بره . با عصبانیت می گم : تو شهید نمیشی بااین کارات !
حامد جلوی خنده اش را میگیرد و به دلجویی ادامه می دهد : باشه ، حالا هنوز قهری؟
جواب نمی دهم دست به سینه ، رویم را برمیگردانم ، ناگاه انگشتان کشیده اش را زیرچانه ام حس میکنم ، صورتم را به سمت خودش میکشد و بوسه ای بین ابروهایم می نشاند : ببخشـــــید !
صورتم داغ می شود ، جلوی این همه ادم زشته چه کاری بود ؟ باصدایی خفه جیغ میزنم :
-زشته جلوی مردم....
-زشت داعشه ! نه ما که میخوایم ابجی مون باهامون اشتی کنه ! حالا حلال میکنی یا دوباره همین حرکتو بزنم ؟
خنده ام میگیرد : باشه بابا حلالت کردم....
مظلومانه می گوید : دعام کن ....
دلم برایش می سوزد ، اما باید ادب بشود ، بی اعتنا می گویم : توهم همینطور .
ادامہ دارد .....🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#خاطرات_شهید
▫️«محمد مجیدزاده» فرزند شهید «محمدتقی مجیدزاده» که در کنار یادمان شهدای گمنام «شلمچه» برای دانشآموزان سخن میگفت،توضیح داد:
▫️ پدرم یک بار در سال 63 به مناطق درگیری کردستان در شهر «بانه» رفت و با نیروهای حزب «کومله» درگیر شد و به اسارت آنها درآمد.
آنها پدرم را پس از گذشت حدود سه تا چهار ماه از اسارتش، در فصل زمستان و در برف سنگین کردستان و بدون لباس و کفش رها کردند.
▫️پدرم پاسدار بود و در مدت اسارتش به هیچ وجه این مسئله را بازگو نکرد چون اگر ضدانقلاب پاسدار بودندش را میفهمیدند قطعا به طور معمول که سر پاسداران را میبریدند سر او را نیز از تنش جدا میکردند.
✍ راوی فرزندشهید
#شهید_محمد_تقی_مجید_زاده
#سالروز_شهادت🌷
▫️مسئولیت: فرمانده گروهان ادوات
▫️تاریخ تولد: ۱۳۴۴/۰۲/۰۳
▫️تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۱۱/۱۸
📎وی در بهمنماه 1366 و در منطقه «ماووت» که یکی از مناطق مرزی عراق با غرب کشور است به درجه رفیع شهادت نائل آمد .
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
#رفیقانه
تو احتمالا که نه، حتما میفهمی این گزشِ عمیق را، این که ناگهان از غیب به قلب آدمی اصابت میکند و در رگها به خودش میپیچد و همه جا را در مینوردد تا برسد به گلو و چشم.
و تنها تو مینشینی و با من بغض به گلو و چشمت میدود و میریزد. از بغض ترک خوردهیمان نسیم ها دور میگیرند و طوفان بلند میشود به قصد جانمان، احتمالا یک شب تا صبح، یک صبح تا شب، یک هفته سراسر، از این همه کارِ نکرده و راهِ نرفته. تو میفهمی که این دو کلمهای که آغازگر شق دومش نون است، چه حفرهی عمیقی در دلم ایجاد میکنند.
بیا و یادم بیاور «أتزعم انک جرم صغیر و فیک انطوی العالم الاکبر»* را، بگو تا من هم تکرار کنم که: «تو میپنداری که ذرهی کوچکی هستی؟ به حالی که جهانِ اکبر در توست».
بیا تا بعد از سبکیِ یک گریهی طولانی، بلند شویم و کاری کنیم.
*امیرالمومنین علیه السلام فرمود
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
یڪ لحظه نشستن ڪنار تو
آرام گرفتن در آغـوش تو
و دل سپردن بہ آرزو های
دل پسنــد،
حالم را عوض می ڪـند!
چقدر خوشبخـتم ڪــه تو را دارم
#خــــدا_جان
به نام خدای همه
🍃🌹🍃🌹
#یک حبه نور✨
ن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ
(آل عمران۹۲)
در مسیـر عشـق از خیلـی چیـزهـا بـایـد گـذشـت ...
🍃🌹🍃🌹
"یا اباعبدالله"
صبح شد باز دلم تنگِ تو💔
از دور سلام
تو نیاز و ضربانِ دلمے، ختمِ ڪلام
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین"ع"
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
آقای خوبم
ای دیدنت بَهانه ترین خواهش دِلم
فڪری بڪن برای من و آتش دلـــم
دست أدب به سینه ی بیتاب میزنم
صبحت بخیر حضرت آرامش دلـــم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi