eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.6هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
33.5هزار ویدیو
88 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_هشت وقتی لفظ بابا را به کار می برم اتیش می گیرم نمی دانم بلند ا
💔 حتی اجازه نمی دهد من و عمه دست به سیاه و سفید بزنیم ، همه کارها را خودش بردوش گرفته ، بالاخره عازم مرز هویزه می شویم ، آه ، هویزه ! چه خاطراتی از اینجا دارم و حالا این سرزمین کربلایی مرا عازم کربلا می کند ! خوشبخت تر از من در دنیا وجود ندارد ، چه ازاین بهتر ؟ کربلا ، پای پیاده اربعین ....حامد به جمعی از زوار که کنارهم ایستاده اند اشاره می کند ، گویا کاروانند ، اسم روی پرچمشان را میخوانم : هیئت ابالفضل العباس(علیه السلام). پشت سر حامد ، می رویم به سمت کاروان ، حامد با روحانی جوانی دست می دهد : -سلام اقاسید ! احوال شما ؟ -به آقا حامد ! عازمی به سلامتی؟ باخودمون میای؟ -نه حاجی ، امسالم مهمون بچه های سپاه بدرم. لبخند روحانی جوان روی لبش خشک می شود و چندبار با حالتی حسرت بار دست می زند سر شانه حامد : خوش به حالت ، برای ماهم دعاکن حامد نیم نگاهی به من و عمه می اندازد که کمی ان طرفتر ایستاده ایم و هنوز دقیقا نمی دانیم حامد چه برنامه ای دارد... -حاجی زحمت دارم برات ، دیگه خودت هوای خونواده مارو داشته باش تا اونجا رسیدید کربلا خودم میام سرشون میزنم .... روحانی جوان دست بر چشمش می گذارد : -چشم آقا حامد ، نگران نباش .... مرد جوانی (همسن و سال حامد ) به جمعشان می پیوندد ، چفیه را به حالت عرقچین دور سرش بسته ، به گرمی باحامد احوال پرسی می کند و یکدیگر را در اغوش می گیرند ، حامد به مرد جوان هم سفارش مارا می کند و همان جواب را می گیرد : -چشم اخوی ، عین خونواده خودم... این یعنی حامد نمی خواهد همراه ما بیاید ، وا می رویم ، هم من هم عمه، منتظر می شویم بیاید و توضیح دهد دلیل این کارش را ، من هنوز به غافلگیری هایش عادت نکرده ام ...حامد که خیالش راحت شده به سمت ما بر میگردد ، ابروهایم را محکم درهم می کشم و با دلخوری می گویم : نمیای باهامون؟ حامد دلجویی می کند : چرا منم میام کربلا... بازهم طلبکارانه نگاه می کنم تا بیشتر توضیح دهد... -من جلوتر از شما میرم سامرا ، اونجا اوضاعش خوب نیست ، باید امنیتش حفظ بشه ، قبل اربعینم میام کربلا که شلوغتره ، هر سال برنامه امون همینه ! عمه گله مندانه می گوید : من فکر کردم امسال نمیری که با ما باشی ! حامد گردنش را کج می کند و میخندد تا دل عمه را بدست اورد : نشد ، اگه یه قطره خون از بینی زائر اباعبدلله (ع) بیاد من اون دنیا مسئولم ،حالام ببخشید ، اصلا شما که به خاطر من نیومدید مگه نه ؟ -حداقل میذاشتی یه ماه از مجروحیتت بگذره ، بذار زخمات خوب شه که وبال بقیه نشی ! -چیزی نیس که مادر من ! دوتا خراشه ، خوب شده تا الان .... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi