eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
25.9هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شب آرزوها یعنی... .mp3
6.15M
تلنگری لیلة الرغائب چرا شبی در اوایل ماه رجب، به اسم شب آرزوها (رغبتها) نام گرفته است؟ استاد پناهیان 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
در اولین پنجشنبه ماه مبارک رجب 🌙 ودر آستانه شب ✨ 🌹شاخه گلي بفرستيم براي تموم آنهايي كه در بين ما نيستند ولي دعاهاشون هنوز كارگشاست، 🌹 يادشون هميشه با ماست و جاشون بين ما خاليه، دلمون خيلي وقتها هواشونو مي كنه, امادیدارشون میفته به قیامت, شاخه گلي به زيبايي يك فاتحه وصلوات...🙏🌹 اَللّٰٰھُــمَ صَّــلْ علٰـےمُحَمَّــدِﷺ وَآل مُحَمَّــدﷺ وَ؏َجْــل فَرَجَهُــم🌹 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_نه آرام سرم را تکان می دهم. تا به حال انقدر برافروخته نشده بود؛ س
💔 - از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه‌ موجوداتین میخوام برم؛ خوبم میدونم چقدر وحشی اند، ولی از تو انتظار ندارم‌ انقدر خودخواه باشی؛ الان انتظار نداری بشینم برات توضیح بدم اگه ما نریم، پای این وحشیا تو خونه زندگیمون باز میشه، چون می دونم همشو بهتر از من حفظی. وظیفه من اینه که برم، وظیفه تو اینه که بمونی! وظیفه ات اینه که تشویقم کنی نه اینکه دلمو بلرزونی، تو یه عمر توی یه خونواده غیرمذهبی، تونستی همه فشارا رو تحمل کنی و دینت رو نگهداری، الان نمیتونی یکم دیگه مشکلات رو تحمل کنی؟ دلم میخواهد زمین دهان باز کند و بروم داخلش؛ تازه یادم آمده چقدر خودخواه بوده ام؛ انگار تمام عقیده ام را از یاد برده بودم و تازه با یادآوری حامد هشیار شده ام؛ انگار همه درسها و کتابهایی که خوانده ام در همین چند جمله او خلاصه شده؛ گویا حالا باید امتحان بدهم تا ببینم چقدر از آن همه کتاب و درس و بحث یاد گرفته ام؟ حامد باز هم نفس عمیق‌ میکشد و چشمانش را می‌بندد، انگار میخواهد خاطرات تلخی که جلوی چشمانش آمده اند را نبیند. من هم پلک بر هم میگذارم، پدر، جنگ،ایثار، سوریه، شهادت، جانبازی، حامد، زندگی... همه این کلمات در ذهنم میچرخند و وقتی چشم باز میکنم، اشک مقابلم را تار میکند؛ حامد هنوز به روبرو خیره است، آرام میگویم: برو، کسی که حریف تو نمیشه! انتظار که ندارید خودم را از تک و تا بیندازم و بگویم: «برادر عزیزم! من تا کنون گمراه بودم و حالا حلالت کردم و تو را بسیار تشویق مینمایم! برو در جبهه نبرد حق و باطل به جهاد مشغول شو!»😏 حامد خودش می فهمد منظورم همین حرف هاست؛ برای همین گل از گلش باز میشود: این یعنی هم حلال کردی، هم رضایت کامل داری دیگه؟ آرام سرم را تکان میدهم؛ رسیده ایم جلوی در حوزه، خیلی عادی خدا حافظی میکنم؛ الکی مثلا برایم مهم‌ نیست‌ که‌ دارد میرود! دلم نمی آید انقدر بی محلی کنم، تمام محبتم را در یک جمله میریزم: مواظب خودت باش. خودش آخرین بار که زنگ زد گفت حالا حالا ها اینجا کار دارد و به این زودی ها برنمی‌گردد، مگر این که به زور برش گردانند! حالا هم به زور برش گردانده‌اند و ما دوباره پایمان به‌ بیمارستان باز شده. این بار من هم ملتهبم، نه به اندازه عمه؛ میرسم به اتاقش، در نمیزنم و جلوتر از عمه میروم داخل، بی اختیار میگویم: حامد...! حامد که روی تخت نشسته، با چشمان گرد شده نگاهم میکند: هیس! سلام! تازه متوجه میشوم بیمار دیگری روی تخت کناری خوابیده، میروم کنار تخت و آرام میپرسم: دوباره چه بلایی سر خودت آوردی دیوونه؟ انقدر موندی که خدا با پس گردنی برت گردوند؟ بازهم انگشتش را روی لبش میگذارد: هیس! بذار برسی، بعد ببندم به رگبار! عمه با دلخوری حامد را نگاه میکند؛ حامد کمی تنه اش را بالا میکشد و دست بر سینه میگذارد: بــــــه! سلام! حاج خانوم! احوال شما؟ با زحمتای ما؟ عمه بازهم نگاه میکند؛ این نگاههای عمه از هزارتا بد و بی راه هم بدتر است اما محبت پنهانی در خودش دارد، صدایش بخاطر بغض گرفته: تو بازم زدی خودتو ناقص کردی بچه؟ حامد سعی میکند خنده اش را بخورد و خودش را لوس کند: باشه، اصلا دفعه بعد شهید میشم و میام، خودم که به دردتون نخوردم شاید تسهیلات بنیاد شهید به یه دردی خورد! عمه عصبانی میشود: خبه خبه! چقدرم خودشو تحویل میگیره نیم الف بچه! حامد ابروهایش را بهم گره میزند: مامان! خبرم بیست و پنج سالمه ها! دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد - از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه‌ م
💔 عمه بالاخره تسلیم دلبری حامد میشود و در آغوشش میگیرد؛ سر حامد را مانند پسربچه ای میچسباند به سینه اش و موهای بهم ریخته اش را می‌بوسد. میروم که از دکترش بپرسم درچه حال است؟ - خدا خیلی رحمش کرده... ممکن بود پاش رو بخوایم قطع کنیم؛ اما خدارو شکر که تونستیم یکی از تیرهایی که به پاش خورده بود رو در بیاریم؛ اون یکی گلوله خیلی توی عمق فرو رفته، باید دوباره عمل بشه و خطر عفونت هم هست، چون دیر برگشته عقب و با پای مجروح کلی راه رفته و دویده! باورم نمیشود! اینکه خاطره شهدای دفاع مقدس نیست؛ اما چقدر حامد به آنها شبیه است! تازه میفهمم حامد بیش از آن چیزیست که میشناختم. با عجله میروم به سمت در اتاق و میخواهم وارد شوم که خانمی مسن در آستانه در می ایستد، حواسم نبود اول بزرگترها باید وارد شوند! در چهارچوب در متوقف میشوم و شرمگین، به خانم مسن تعارف میزنم: ببخشید! شما بفرمایید. سرم پایین است و فقط صدایش را میشنوم: برو دخترم. - نه شما بزرگترید، بفرمایید! - خدا خیرت بده! و وارد میشود؛ پایین تخت حامد می ایستم و با اخم نگاهش میکنم؛ حامد نگران از عصبانیت من، انگشتش را روی دهانش میگذارد که ساکت بمانم، عمه با دست اشاره میکند که جلو بروم و آرام میپرسد: دکتر چی گفت؟ به حامد چشم غره میروم و با صدایی خفه از حرص میگویم: آقا با پای تیر خورده میگشته اونجا، دیر برگشته عقب! حامد دلم میخواد انقدر بزنمت که بمیری!حامد خنده خنده میگوید: اسیر داعشم میشدم این بلاها سرم نمیومد! عمه لبش را به دندان میگیرد: زبونتو گاز بگیر بچه! حامد با لبخندی که حرصم را درمی آورد نگاهم میکند: ای جونم با اون محبتای خشنت! اینا یعنی خیلی نگرانمی؟ صدایم بالاتر میرود: یه کلمه دیگه حرف بزنی... عمه لب میگزد: هیس! آروم باش دختر! نمیبینی تخت کناری رو؟ حامد آه میکشد؛ نیم نگاهی به تخت کنارم می‌اندازم، جوانی همسن و سال حامد، روی تخت دراز کشیده و پدر و مادر مسنش بالای سرش، چشمان جوان نیمه باز است و لبخندی کم جان روی لبش؛ با چشم هایشان باهم حرف میزنند و مادرش اشک میریزد. ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_یک عمه بالاخره تسلیم دلبری حامد میشود و در آغوشش میگیرد؛ سر حامد
💔 حامد طوری که فقط من صدایش را بشنوم میگوید: باهم مجروح شدیم، اون البته خیلی وضعش بدتر از من بود. عمه در گوشم زمزمه میکند: مادرش باهام دوسته، الهی بمیرم!معلوم نیس چی به سر تک پسرش اومده. دیگر نگاهشان نمیکنم و جوابی هم نمیدهم، برمی‌گردم سر بحث اصلی: دکتر گفت حامد باید دوباره عمل بشه! حامد با چشمان گرد شده میگوید: داری از خودت درمیاری؟ - نخیر! به دکترتم میگم بدون بیهوشی عملت کنه تا یاد بگیری وقتی مجروح شدی برگردی عقب! میخندد و صورتش از درد درهم میرود: باشه بابا فهمیدیم چقدر نگرانی، آبجی مغرور من! دوباره نیم نگاهی به تخت کناری می اندازم، پدر و مادر جوان گریه میکنند، چشمان خود جوان هم پر اشک شده اما میخواهد پدر و مادرش را آرام کند. لرزش شانه های مردانه پیرمرد، دل من را هم میلرزاند. تازه از بیمارستان مرخص شده و پای چپش تا زانو داخل گچ است، اما حاضر نیست یک گوشه بنشیند. بچه های نرگس و نجمه ریخته اند دورش و دارند از خجالتش در می آیند. گچ پایش را که پر از نقاشی کردند هیچ، الان از سر و کولش بالا میروند و صدای آه و ناله و خنده اش خانه را برداشته؛ همیشه دنبال بچه ها میگذاشت و انقدر باهم بازی میکردند که بچه ها از خستگی میافتادند، اما حالا نمیتواند دنبالشان بدود. نیما هنوز غریبی میکند؛ جو خانواده ما زمین تا آسمان با خانواده مادر فرق دارد، گوشه ای نشسته و با چشمانی پر اشک، حامد را نگاه میکند؛ وقتی گفتم حامد مجروح شده و برگشته، با مادر خودش را رساند برای عیادت. نمیدانستم انقدر به هم نزدیکند؛ منتظر است بچه ها دور حامد را خلوت کنند تا برود دیدنش. عمه بچه ها را صدا میزند که بستنی بخورند؛ من هم باشم بستنی را به عمو حامد پا شکسته ترجیح میدهم! دور حامد که خلوت میشود، نیما جلو میرود. حامد با شور و حال همیشگیش میگوید: به! داداش نیما! احوال شما؟ نیما کنار حامد مینشیند: سلام. میزند پشت نیما: خوبی؟ یکتاخانوم بهترن؟ - ممنون، بهتره! شما... یعنی تو... چی شدین؟ - هیچی بابا یه تیر سرگردون بود، جایی بهتر از پای من پیدا نکرد؛ اینام شلوغش کردن گفتن برو خونه! امدادگرم امدادگرای قدیم... یه قطره خون میبینن آدمو میفرستن بیمارستان فوق پیشرفته! انرژی حامد تمامی ندارد، خوش به حالش! میپرسد: بالاخره چه تصمیمی گرفتی؟ - میخوام کنکور بدم، یکتا هم‌ از بیمارستان مرخص شده، حالش خیلی بهتره، اونم درسشو ادامه بده تا بعد. - هنوزم دوستش داری؟ نیما سر تکان میدهد: خیلی فکر کردم؛ آره! ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 مکالمه بی سیم شهید حسن باقری و جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان؛ فقط گوش کنیم حجم غیرت و مردونگی و دل دادگی و تمام هر آن چیزی که از دو فرمانده می توان انتظار داشت ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
خداوندا خود مي‌دانم بد بودم و چه كردم كه از كاروان دوستان شهيدم عقب مانده‌ام و دوران سخت را بايد تحمل كنم. اي خداي كريم، اي خداي عزيز و اي رحيم و كريم، تو كمك كن به جمع دوستان شهيدم بپيوندم. بخشی از وصیت نامه شهید کاظمی          🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 خدایا متشکرم که مرا را در خانواده ای شیعه به دنیا آوردی. یاریمان کن تا اقتدار حسینی را ادامه دهیم و دعای ما فقط عاقبت به خیری و بودن در رکاب حضرت صاحب الزمان(عج)باشد. "ما زنده برآنیم که آرام نگیریم..." قسمتی از وصیتنامه جانباز مدافع حرم سالروزشهادت🥀 🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب آرزو ها همین آرزومه ببینم ضریح حسین روبرومه دوست دارم آقا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ غافر/۶۰ ، اگه صداش نکنی، خدا سکوتتو میذاره به حسابِ ! دیگه چه دلیلی میتونه داشته باشه که بنده مولاشو صدا نکنه؟! اونم چه مولایی؟! مولایی که ازت میخواد که صداش کنی تا اجابتت کنه... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
4_5780734442330916360.mp3
5.27M
مناجات 🌜 وقتی اسیر دست دنیایی / از زندگی دلخور شدن خوبه بین مناجات شب جمعه / تو کنج هیئت حُر شدن خوبه. مهدی رسولی🎤 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روضه حضرت رقیه.MP3
3.84M
🔉 🔸روضه حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
محبوب من! شما نباشید من در تنهایی عظیم مچاله می‌شوم... به نام خدای همه 🍃🌹🍃🌹
حبه نور ✨ الشَّيْطَانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَيَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشَاءِ وَاللَّهُ يَعِدُكُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَفَضْلًا وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ. شیطان شما رو از بی‌پولی و سختی می‌ترسونه و می‌گه شرایطتت طوریه که دیگه چاره‌ای غیر از گناه نداری اما خدا با شما از مهر و بخشش و کمک کردناش حرف می‌زنه. خدا درستش می‌کنه. خدا خودش می‌دونه. ۲۶۸ 🍃🌹🍃🌹
༻﷽༺ 🌸🍃 خوشبخت‌ترینم ڪہ نیازم بہ ڪسے نیسٺ من ریزه خوره سفره‌ے دربار حسینم در زندگےام واسطہ‌ے فیض الهےسٺ من تا ابد الدهـر بدهڪار حسینم 🌷 🍃🌹🍃🌹
در سینه بغض حسرت در چشم اشک ماتم بی تو درون قلبم جمعند بی قراران اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج🍃 🍃🌹🍃🌹
‌ دستی به سپیدی روز پنجره را گشود سرما و سوز بیدار بر پلک های من نشست اکنون خاکسترِ شب را باد در کوچه می برد ... سلام صبحتون سپید جهانتون روشن ☀️ 🍃🌹🍃🌹
🌹یاران چه غریبانه 🌹رفتند از این خانه ♦️از فتنه داعش تا فتنه دراویش 🌹سالگرد شهادت به دست دراویش فتنه گر 🍃🌹🍃🌹
وقتی با صدای قشنگش بگه: یا اهل العالم اناالمهدی... از طنین صداش، از ابهتش، از عظمتش... به خاک میوفتیم...!! عاشق که باشی شده سینه خیزم به دیدار معشوقت میری... با اون شال سبز محمدیش... با هیبت علویش... با وقار فاطمیش... با بیان زینبیش... از همه دلبری میکنه.... هر دل سختی رو آب میکنه... هر پشیمونی رو میبخشه... فقط خدا کنه وقتی میاد، من مشغول کاری نباشم که از خجالت نتونم سرمو بلند کنم و صورت ماهشو ببینم.... فقط، خدا کنه قبل اومدنش، دخل وخرجمو ... حساب کتاب خودمو و بقیه رو پاک کرده باشم... خدایا جدایی ما رو از مهدی زهرا به هیچ طریقی نخواه... و دلهامونو روز به روز به وجودش... به مهربونیش... به عظمتش قرص و محکم بگردان!! الهی آمین 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌸🌱 •|♥|• √میگفت : ال‍ٰهے عاشِقِ ڪَسے بِشے ڪه‍ عِشقِش بچه‍ هاےِ حِیدَر و زَهراست...🌱 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
●بارها به من  می گفتندکه من باید درراه خدا شهید بشوم . برای من دعا کنید تا شهید شوم و شما نیز باید افتخار کنید که مادر یک شهید هستید. ●يك شب خواب ديدم دور قبر او را با پارچه‌اي سياه پوشانده‌اند از اسماعيل سؤال كردم چرا اينگونه است؟ ايشان پاسخ دادند: بدليل اينكه شما پيشاني خود را با پارچه‌اي سياه بسته‌ايد. گفتم كه چرا دستهايت تاول زده است.گفت‌: بخاطر اشكهايي است كه شما مي‌ريزيد. ●بعد از اين خواب پيشاني بند سياه را باز كردم و ديگر گريه نكردم مدتي بعد دوباره فرزندم را در خواب ديدم اما اين بار دستهاي او تاول زده نبود. ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۵ ماهشهر ، خوزستان ●شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۱ شلمچه 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi