💔
هشتم ذی الحجه(یومالترویه)
فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ
قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ
از كعبه رو به كرببلا ميكندحسين
و آنجا دوباره كعبه بنا ميكندحسين
من به قربان آقای خائفی که همچون جد بزرگوارشان
از مردمنماها فاصله گرفتند
و در بیابان ها ساکن شدند
من و پدر و مادرم به قربان اباعبدلله
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#اللهم_الرزقنی_شفاعت_الحسین_یوم_الورود
🍃🌹🍃🌹
همـہ مے گویند:خــوش بحـال
فلانے #شـــــهید شد اما هیچ
ڪس حواســــش نیست ڪه
فلانے براۍشهید شدن شهیـد
#بـــــودن را یاد ڱرفت.🙂🌱
❤️ شهیدمحسنحججے ❤️
🍃🌹🍃🌹
💔
❪هروقـت بعـد از گنـاه
خدا انقدر زنده نگهت داشـت
که وضو بگیـری
وایسـتی جلوش و نمـاز بخونـی
یعنی قبـولت کـرده!
یعنـی خـدا هـنوز ازت ناامـید نشـده...❫
#استادشجاعی
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز ۲۸ تیر ماه سالروز شهادت مدافع حرم" سید محمد موسوی " و " ابوالفضل سرابیان" گرامی باد.
#صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
ارباب جان
عشق جان
عزیز دل فاطمه
جانان
دلتنگیم💔
عرفه
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری 🌺🌹
شخصیت هادی برای من بسیار جذاب بود.☺️🙂
رفاقت با او کسی را خسته نمیکرد.🌺
در ایامے که با هم در مسجد موسی ابن جعفر (علیه السلام) فعالیت داشتیم، بهترین روزهای زندگی ما رقم خورد.😊☺️
یادم هست یکٔ شب جمعه وقتی کار بسیج تمام شد هادی گفت: بچهها حالش رو دارید بریم زیارت؟🤔
گفتیم:کجا؟ وسیله نداریم.
هادی گفت: من میرم ماشین بابام رو مییارم. بعد با هم بریم زیارت شاه عبدالعظیم( علیه اسلام) .🙂
گفتیم: باشه، ما هستیم.😉
هادی رفت و ما منتظر شدیم تا با ماشین پدرش برگردد. بعضی از بچهها که هادی را نمیشناختند، فکر میکردند یک ماشین مدل بالا و...😉
چند دقیقه بعد یکٔ پیکان استیشن درب و داغون جلوی مسجد ایستاد.
فکر کنم تنها جای سالم این ماشین موتورش بود که کار می کرد و ماشین راه میرفت.
نه بدنه داشت، نه صندلی درست و حسابی و... از همه بدتر اینکه برق نداشت. یعنی لامپهای ماشین کار نمی یکرد!
رفقا با دیدن ماشین خیلی خندیدند. هر کسی ماشین را میدید میگفت: اینکه تا سر چهارراه هم نمیتونه بره، چه برسه به شهر ری. 😅
اما با آن شرایط حرکت کردیم. بچهها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طی مسیر از نور چراغقوه استفاده می کردیم.😄😉
وقتی هم میخواستیم راهنما بزنیم، چراغقوه را بیرون می گرفتیم و به سمت عقب راهنما میزدیم.😅
خلاصه اینکه آن شب خیلی خندیدیم. زیارت عجیبی شد خاطره و این خاطره برای مدتها نقل محافل شده بود.😁😉
بعضی بچهها شوخی می کردند و می گفتند: میخواهیم برای شب عروسی،ماشین هادی را بگیریم و...😄😃
چند روز بعد هم پدر هادی آن پیکان استیشن را که برای کار استفاده می کرد فروخت و یکٔ وانت خرید.🌹🌸
منبع:#کتاب_پسرڪ_فلافل_فروش
#شهدارفتندوجاماندهایم 😔
سال روزِ تَوَلُدَش:1367/11/13
سال روزِ آسِمانے شُدَنَش:1393/11/26
هدیه به شهید هادی ذوالفقاری یڪ صلوات هدیه ڪـنید 🌸🍃
#شهید
#شهادت
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🍃وقتی کاری را قبول می کرد ، آن را به خوبی انجام میداد.
✨وقتی بازار بود ، بیش از بقیه کارگران مغازه زحمت میکشید.
بارهای سنگین که کسی نمی توانست جابهجا کند را او بر میداشت.
✨وقتی کامند و معلم شد ، زودتر از بقیه به محل کار میرفت و دیرتر بر میگشت.
✨نمیگذاشت کسی احساس کند که او در انجام کار ، کم میگذارد.
🍂دیده بود برخی آدم ها وقتی برای خودشان چیزی میخواهند ، آن را کامل می گیرند ، اما وقتی میخواهند چیزی به دیگران بدهند از آن کم میگذارند. ابراهیم میخواست مخاطب این آیات قرار نگیرد :
وَیلٌ لِلْمُطَفِّفينَ{۱}
الَّذِينَ إِذَا اكْتالُوا عَلَى النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ{۲}
وَ إِذا كالُوهُمْ أَوْ وَّزَنُوهُمْ يُخْسِرُونَ{۳}
✨وای بر کم فروشان. آنان که چون از مردم کالایی را با پیمانه و وزن میستانند تمام و کامل میستانند ، اما هنگامی که می خواهند برای دیگران پیمانه یا وزن کنند ، کم میگذارند!
📚خدای خوب ابراهیم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
13.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 این تصاویر با دوربین مداربسته ثبت شده و واقعی است/مراقب رفتارمان باشیم
💠 امیرالمؤمنین علیه السلام:
📛 با مردم آنگونه معاشرت كنيد كه اگر مُرديد بر شما اشک ريزند و اگر زنده مانديد، با اشتياق سوى شما آيند.
📙 نهج البلاغه، حکمت ۱۰
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
❤ #عاشقانہ_دو_مدافع❤ #قسمت_پانزدهم _۵دیقہ بعد رامی رسید... سوار ماشیـݧ شدم بدوݧ اینکہ حرفے بزنہ حرک
❤ #عاشقانہ_دو_مدافع❤
#قسمت_شانزدهم
_رفتم کنارش نشستم.
سرشو به دستش تکیہ داده بود
سلام کردم بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سردو خشک جوابمو داد
حرف نمیزد
_نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم
بلند شدم ک برم کیفمو گرفت و گفت بشیـݧ باید حرف بزنیم
_با عصبانیت نشستم و گفتم:
جدے❓❓خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ❓❓
قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیروݧ چیشده ک الاݧ..
_حرفمو قطع کرد و گفت
اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ
اولیـݧ بار بود ک اینطورے باهام حرف میزد مـݧ ک چیز بدے نگفتہ بودم.
ادامہ داد
ببیـݧ اسماء ۱سال باهمیم
چند ماه بعد از دوستیموݧ بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور همـوݧ روز هم بہ خانوادم گفتم جریان و اما بہ تو چیزے نگفتم.
از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم
چند وقت پیش همون موقع اے ک تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردݧ و گفتـݧ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبر کنے....
ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد
حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ
دیشب باز بحثموݧ شد.
_بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خوانواده ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست
ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام ـسختہ
اما باید بگ.دیشب تا صب فکر کردم حق با خوانوادمہ خوانواده ے تو منو نمیخواݧ منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد مخصوصا حالا کہ...گوشیش زنگ زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد
نزاشتم ادامہ بده از جام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدݧ و دست هامو بہ هم میزدم
آفریـݧ رامیـݧ نمایش جالبے بود
با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد
اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم...
از اولم چے رامیـݧ اشتباه کردیم❓یادمہ میگفتے درست تریـݧ تصمیم زندگیتم،بدوݧ مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا❓❓
اسماء جاݧ تو لیاقتت بیشتر از اینهاس
اره معلومہ ک بیشتر تو لیاقت منو عشق پاکے بهت دارم و ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے ک باتو تباه کردم و بهم برگردونے❓
سکوت کرد.دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد
_پوز خندے بهش زدم و گفتم هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ
ازجاش بلند شد اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش،گفتم برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم سرشو انداخت پاییـݧ و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت براے همیشہ
واقا رفت باورم نمیشد پاهام شل شد وافتادم زمیـݧ بہ یہ گوشہ خیره شده بودم اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد
_از جام بلند شدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم یہ ساعتے بود رامیـݧ رفتہ بود خودمو ب جلوے در پارک رسوندم
صحنہ اے رو ک میدیدم باورم نمیشد
رامیـݧ با یکے از دوستام دست در دست و باخنده میومدݧ داخل پارک
احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخہ قلبم ب تپش افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچید
دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم ...
داستا ادامه دارد.....
بامــــاهمـــراه باشــید
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
#حسیــݩجاݩ♥️
ما همه نگران مُحَرَّمیم
🎙 حاج مهدی توکلی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi