eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
25.9هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.مـݧ طاقت ندارم پاشو مـݧ نمیتونم بدوݧ تو کے بدنت و اینطورے زخمے کرده الهے مـݧ فدات بشم .چرا سرت شکستہ؟؟ پهلوت چرا خونیہ؟؟؟دستاتو کے ازم گرفت؟؟علے پاشو فقط یہ بار نگاهم کـݧ بہ قولت عمل کردے برام گل یاس آوردے. علے رفتے ؟؟رفتے پیش خانوم زینب؟؟نگفت چرا عروستو نیاوردے؟؟؟؟ عزیزم بہ آرزوت رسیدے رفتے پیش مصطفے منو یادت نره سلام منو بهشوݧ برسوݧ.شفاعت عروستو پیش خدا بکـݧ . بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو کہ چقد همو دوست داریم. بگو ما طاقت دورے از همو نداریم. بگو همسرم خودش با دستهاے خودش راحیم کرد تا از حرم بے بے زینب دفاع کنم بگو خودش ساکم و بست و پشت سرم آب ریخت کہ زود برگردم. بگو کہ زود برگشتے اما اینطورے جوݧ تو بدنت نیست.تو بدݧ مـݧ هم نیست تو جوݧ مـݧ بودے و رفتے اردلاݧ با چند نفر دیگہ وارد اتاق شدݧ کہ علے و ببرݧ . 〰❤️〰❤️〰❤️🌹 میبینے علے اومدݧ ببرنت.الانم میخواݧ ازم بگیرنت نمیزارݧ پیشت باشم.علے وقت خداحافظیہ بازور منو از رو تابوت جدا کردݧ با چشمام رفتـݧ علے از اتاق دنبال میکردم.صداے نفس هامو کہ بہ سختے میکشیدم میشنیدم . از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت کہ همراهشوݧ برم. دومیـݧ قدمو کہ برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگہ چیزے نفهمیدم قرارمان به برگشتنت بود... به دوباره دیدنت... اما تو اکنون اینجا ارام گرفته ای... بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت... 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 . .یک سال از رفتـݧ علے مـݧ میگذره حالا تموم زندگے مـݧ شده .دوتا انگشتر یہ قرآن کوچیک ،سربند و بازو بند خونے همسرم . هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم. ولے مـݧ باهاشوݧ زندگے میکنم و سہ روز در هفتہ میرم پیش همسرم و کلے باهاش حرف میزنم. حضورش و همیشہ احساس میکنم.... خودش بهم داد خودشم ازم گرفت... نویسنده: من عاشق لبخندهایت بودم وحالا باخنده های زخمی‌ات دل میبری ازمن . عاشق ترینم!من کجاوحضرت زینب؟! حق داشتی اینقدرراحت بگذری ازمن ❤️❤️❤️ ✅✅✅پایاݧ✅✅✅ باشه 😔 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌸 موقع اعزام حجت یه گوشه کز کرده بود رفته بود تو فکر ، یکی از مسئولین متوجه اش شد ،گفت حجت چرا تو فکری اگر نگرانی و تردید داری ، میتونیم اعزامت نکنیم اجباری نیست حتی الان که موقع اعزام فرا رسیده، میگفت حجت لبخندی زد وگفت نه بابا دارم به این فکر میکنم که میشه من هم مثل حضرت عباس شهید بشم! رفیق حجت میگفت پس از آن شهادت حماسی و رشادت وار حجت که باعث نجات تعدادی از رزمندھ ها هم شد،وقتی بدنش رو برگرداندند دو تا دستاش قطع شده بود... درست مثل حضرت عباس [علیه السلام] شهید مدافع حرم 🌷 یادش با ذکر 🍃 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
ازکربلا‌که‌برگشت . . . ازش‌پرسیدم‌ " ازامام‌حسین'ع'چۍ خواستید؟ گفت " یک‌نگاه‌به‌گنبد‌حضرت‌ابولفضل‌'ع' کردم ؛ یک‌نگاه‌به‌گنبد‌سیدالشهدا'ع' ؛ فقط بهشون‌گفتم‌آدمم‌کنید :)💔 - مادر‌شھید‌مدافع‌حرم‌مجید‌قربانخانۍ
محبوب من زِ جان خوشتر چه باشد؟ آن تو باشی... به نام خدای همه
حبه نور ✨ [و لا تَحزَنُوا... آل عمران آیه۱۳۹ "میدونی که خدا ناراحتی ِ بندگانش رو دوست نداره" 🍃🌹🍃🌹
°•🌱 [♥️]°• آمدم دم بزنم یڪ دمی از مبحث ع‌ـشق دم من گرم شد و حنجره‌ام گفت: حـُღـسین 🌱 🍃🌹🍃🌹
بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است ! اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج🍃 🍃🌹🍃🌹
•°🌱 بعضۍ‌وقتا‌ نہ‌مداحۍآرومت‌میڪنہ‌ نہ‌روضـہ ... ؛ نہ‌عڪس‌ِڪربلا بعضۍوقتا‌یہ"حسین"ڪم‌دارۍ ! -باید‌برۍضریحشوبغل‌ڪنی‌تا‌آروم‌شۍ(:"💔 🍃🌹🍃🌹
✨✨ يكي از خصوصيات بازر اخلاقي او قناعت بود؛ مثلاً اگر صبح ۲۰ ريال به او مي دادم، نيمي از آن را همان روز خرج مي كرد و نصف ديگر را براي فردا نگه مي داشت... حرف ها و حركاتش مثل دختري ۱۵ ساله بود... در بيشتر مواقع به مادرش مي گفت تا من در شستن ظرف ها به تو كمك كنم، ولي به دليل قامت كوتاهش به ظرف شويي نمي رسيد! لذا چهارپايه زير پايش قرار مي داد و ظرف ها را مي شست. خيلي نسبت به پدر و مادر و همسايه ها مهربان بود، يا بهتر بگويم نمونه بود👌🏻 تا من به نماز مي ايستادم، چادر مي پوشيد و در كنار من مي ايستاد و شروع به نماز خواندن مي كرد به همين صورت نماز را فراگرفت.✨ مي گفت: دلم مي خواهد به خانه ی عمويم بروم و او برايم كتاب و قرآن بخواند و من گوش بدهم📖 به اين گونه مسائل علاقه داشت... 🎤از زبان پدر شهیده ۸ساله 🌹 🍃🌹🍃🌹
🌧 بدون‌ِ‌چشم‌‌داشت و توقع محبّت‌کنید، بارانے‌از‌؏ـشق‌باشید..؛ ڪہ‌بارش‌ِآن..؛ دلهاۍِغمگین‌را‌شاد‌مے‌گرداندꔷ͜ꔷ!☕🌿 ⚘⸣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💌 🌹شهـــید بابک نوری: به تو حسادت میکنند تو مکن، تو را تکذیب میکنند آرام باش، تو را می ستایند فریب مخور، تو را نکوهش میکنند شکوه مکن، مردم از تو بد میگویند اندوهگین مشو همه مردم تو را نیک میخوانند مسرور مباش، آنگاه از ما خواهی بود، حدیثی بود که همیشه در قلب من وجود داشت از امام پنجم… 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
6.mp3
11.42M
📚 🍂خاطرات مادر شهیده زینب کمایی قسمت6⃣ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 😍 دو رفیق؛ دو شهیـــ🕊ـــد... همه جا شده بودن به باهم بودن☺ تو اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم 😍 خبر علی رو که آوردن، مادر محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت:"بچم!!!"😭 اول همه فکر میکرن علی روهم مثل بچش میدونه، به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه😔 بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید مادر علی رو دلداری بدی😢 همونجوری که های های اشک میریخت گفت: "زانوهای محکم کجا بود؟! اگه علی شده مطمئنم محمد منم شده اونا محاله از هم جدا بشن😞 عهد بستن آخه مادر... عهد بستن بدون هم پیش نرن😭💔 مامور سپاهی که خبر آورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی شده بود خیره مونده بود... ✉️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
مَرد جنگ کربلایی است و کربلایی مَرد میدان عشق است و از سختی‌ها و سرباختن ها و جان دادن‌ها نمی‌ هراسد ... عکاس: محمدحسین حیدری 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
✍️ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
‍ ‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش مجید هست🥰✋ *الهام شهادت*🕊️ *شهید مجید صانعی*🌹 تاریخ تولد: ۲۸ / ۳ / ۱۳۵۸ تاریخ شهادت: ۲۵ / ۷ / ۱۳۹۴ محل تولد: همدان محل شهادت: سوریه *🌹همسرش← شاید برای همه تعجب آور باشد اما ما هیچگاه با هم دعوا نکردیم🍃و اختلافی با هم نداشتیم🌿فرزندمان طاها مثل پدرش صبور است🍂 ولی بعضی وقت‌ها حرف‌هایی می‌زند که جگر آدم را می‌سوزاند🥀متاسفانه موقع خاکسپاری مجید، بالای قبر بود🥀و دیده بوده که پدرش را چطور توی قبر می‌گذارند🥀تا مدت‌ها در خانه دراز می‌کشید و می‌گفت بابا اینطوری خوابیده بود🥀مدام جلوی عکس پدرش می‌نشیند و با او حرف می‌زند🥀اگر چیزی بخرد می‌آورد و به مجید نشان می‌دهد🍂همیشه میگوید: "مامان بابا کی بر می‌گردد خسته شدم"🥀من هم می‌گویم ان شاالله با امام زمان (عج)می آید»💚 زمان سوریه رفتن مجید یک هفته مانده بود به رفتنش🕊️تعدادی عکس نشانم داد و گفت این عکس‌ها را روی تابوتم بچسبانید🍂حرف را جدی نگرفتم و سربه سرش گذاشتم🍂اما جدی گفت: "خواب دیدم شهید می‌شوم🕊️در معرکه ای بودم که شهید همت و باکری بالای سرم آمدند💚 یکی داشت با عجله به سمتم می‌آمد که شهید همت به او گفت نزدیک نشو🦋 او از ماست و من شهید شدم"»🕊️من هم گفتم مجید حسودیم شد چه خواب خوبی دیدی🦋 او عاقبت با اصابت گلوله به پهلو🥀به شهادت رسید🕊️🕋* *شهید مجید صانعی موفق* *شادی روحش صلوات*💙🌹 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
📩 خوابش را دیدم، گفتم: چگونه توفیق پیدا کردی؟! گفت: از آنچه می‌خواست، ! 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
••• 💥 . .☘ بیدارت میڪند 🥀 دستت را میگیرد✋🏻 ☘شهیـد مےڪند اگر که 🥀 بخواهی ☘فرقـی نمی ڪند... 🥀" فڪه " و " " ☘یا " دمشق " و "" 🥀 یا " صعده "و " " ...و این را بــدان:هرکسی با یڪ خو گرفت روز آبــــرو از او گرفت 🍃🌹🍃🌹