"حســیـن جــــان_ع"
هوای دو نفره نه چتر می خواهد و نه باران ...!
فقط یک حرم می خواهد و زائری خسته ...!
بطلـــب آقـــا ...
دلــتـنـگـتم ...
#یااباعبدالله_الحسین_المظلوم
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌼قم را همیشه
💫بوی شما لاله زار کرد
🌼عالَم به شهر پاک شما افتخار کرد
🌼زینب نداشتیم و خدا از سرم کَرَم
💫معصومه را به شهر شما رهسپار کرد
🌼سالروز ورود
💫حضرت معصومه (س)
🌼به شهر قم گرامی باد 💐
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 عنایت عجیب امام رضا علیهالسلام، به پیرمرد روستایی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
1.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️سهمشان از سفره انقلاب تکه نانی بود که به هم دیگر تعارف میکردند
رفتند تا بقیه دوست و فامیل هایشان را بیاورند.
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
@Maddahionlinمداحی آنلاین - مقام شفاعت حضرت معصومه - استاد رفیعی.mp3
زمان:
حجم:
3.02M
🌸 #ورود_حضرت_معصومه_به_قم
♨️مقام شفاعت حضرت معصومه(س)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#روز_شمار_شهدایی
💠امروز #شنبه ۸ آبان ۱۴۰۰ مصادف با ۲۳ ربیع الاول میباشد.
📿ذکر روز شنبه :یا رب العالمین (صد مرتبه
✅ذکر روز شنبه موجب رزق و روزی میشود.
سالروز شهادت
🌷شهید مدافع حرم محمدحسن دهقانی
🌷شهید مدافع حرم عزت الله سلیمانی
🌷شهید مدافع حرم محمد کیهانی
💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
•°| بسم رب الشهدا |°•:
کسی که اهل دنیا نیست
فقط با شهادت آروم میگیره...🥀
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨
ای شقایق های آتش گرفته🥀
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
1.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل به کسی ببند که دل کندن یادت بده...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
5.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچهها شهید همت بشید...🍃
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. ص
✍️#تنهامیانداعش
....پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم کرد: «یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به اشکم خندید و طعنه زد: «خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید: «با غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت: «پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد: زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و مرگ فاصلهای نبود.
دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت: «واسه پسرعموت چی اوردی؟»
و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد: «مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت.
دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد: «پسرعموت رو خودم سر بریدم!»
احساس کردم حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم.
من با حیدر عهد بسته بودم مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
انگار باران خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، غیرتشان برای من میتپید و حالا همه شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم…
چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد: «برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است.
از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد: «برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم داعشیها به خانه نزدیک میشوند...
ادامهدارد...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi