eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
25.8هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✅برگی از خاطرات همسرم عاشق سیدالشهدا بود. هرسال ماه محرم لباس مشکی به تن می‌کرد و نسبت به ائمه اطهار(ع) تعصب داشت. وقتی می‌شنید تکفیری‌ها به حرم حضرت زینب‌(س) نزدیک شدند، می‌گفت غیرتم اجازه نمی‌دهد تحمل کنم به ناموس اهل بیت(س) تعرض شود. اواخر خیلی وابسته حضرت زینب‌(س) بود. حشمت خیلی صبور و با گذشت بود و آرامش خاصی داشت. او مانند یاری صدیق و مهربان بود، بعد از شهادتش هم هروقت به مشکلی برمی‌خورم از روح بلندش مدد می‌طلبم و به فرموده قرآن که شهدا زنده‌اند خیلی زود مشکلم حل می‌شود. ✍ به روایت همسرشهید 🌹شهید حشمت سهرابی 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_49 در بهبه ی غروب خورشید،‌ نم نمِ باران رویِ‌ شیشه مینشست و درختِ‌ خرم
پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم. باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم. تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم. مُردن، کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت، چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست. با موهایی پریشان، صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش، عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد. با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد. (صبر کن. داری چیکار میکنی؟) زخم دستم سطحی بود. پروین با دیدنم جیغ زد. عصبی فریاد زدم (دهنتو ببند.) حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم. آرزوی این تَن را به دلش میگذاشتم. (نزدیک نیا عوضی.) ایستاد. دستانش را تسلیم وار بالا برد. حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند. (باشه. فقط اون شیشه رو بنداز کنار. از دستت داره خون میاد.) روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم اما حالا داشتم جانم را برای اخلاصی از دستش معامله میکردم. ترس و خشم صدایم را میخراشید (بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟ مگه تو خواب ببینی. وقتی دانیالو ازم گرفتی. وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودتو اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنمو خِرخِرتو بجوئم اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم. نمیدونمم دنبال چی هستی. چی از جوونم میخوای اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم.) گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید. غافلگیر شدم. به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم. نمیدانم چند ثانیه گذشت اما شیشه در دستش بود و از پارگیِ به جا ماند رویِ سینه اش خون بیرون میزد. هارمونی عجیبی  داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش. روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد. کاش میمیرد. چرا قلبش را نشکافتم؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم. شیشه را به درون سطل پرتاب کرد. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد. شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ میخورد. مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت. این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد. چشم به زمین دوخته به سمتم خم شد (برین روی تختتون استراحت کنید خودم اینا رو جمع میکنم). این دیوانه چه میگفت؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده. سرش را بالا آورد. تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید (واقعیت چیزه دیگه ایه. همه چیز رو براتون تعریف میکنم.) یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد (قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه. نه از طرف من، نه از طرف داعش) مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟ چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم. من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت. پروین به اتاق  آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید (هیییس حاج خانوم. چیزی نیست، یه بریدگی سطحیه، بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین. بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید) و با لحنی مهربان، او را از سلامتش مطمئن کرد. پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد. حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد. با دقت نگاهش میکردم. بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد. او هم مانند پدرم هفت جان داشت. درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد. در خود جمع شدم. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت. صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را میشنیدم (آقا حسام! مادر تورو خدا برو درمونگاه. شدی گچ دیوار) و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش. قران به دست برگشت. درست در چهار چوبِ باز مانده یِ  در نشست. دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم. اما برایم مهم نبود. او حتی لیاقت مردن هم نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش.. پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سرباز استاد شده در مکتب خدا پرستی. صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را. دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند، بغضم نفسگیرتر میشد اما من اشک ریختن بلد نبودم. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
دردا! پدرزِداغ‌پسر،پیرمۍشود تنهاحسین‌بودوعلۍاکبرۍنداشت.. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داشتیم با یکی از رفقا تجزیه تحلیل این شعرو میکردیم: «خیلی حسین زحمت مارا کشیده است..» گفتم: من جوری خودمو مدیون آقا میدونم که یه نفر وقتی یکی جونشو از مرگ نجات میده خودشو مدیون میدونه! انصافا اگه آقا اون فداکاریو نکرده بود و اونطور به شهادت نمیرسید..ما الان چیزی از دین و ایمون نداشتیم! رفیقم گفت: آره! ولی یه جاشو اشتباه کردی! به آقامون حسین باید بیشتر از اینا مدیون باشیم! باید جوری مدیون باشیم که بچه به مادرش بابت نه ماه بارداریش مدیونه! گفتم: چطور؟ گفت: دیدی جنین تو شکم مادر چجور زندگی میگیره از مادر؟ یه لحظه بند ناف قطع شه مرده اس! من و تو از آقامون حسین اینجوری حیات میگیریم..همیشه و هر لحظه! اینجور نبوده که آقا ۱۴۰۰ سال پیش یه ایثاری کرده باشه و تموم شده باشه! این آقا هنوزم داره واسمون زحمت میکشه! هنوزم داره بهمون حیات میده! نشون به اون نشون که همین اشک تو روضه هاش دلتو نرم و سبک میکنه و میشورتت از گناه! یقین بدون اگه یه لحظه حسینو ازمون بگیرن نابودیم حُـسین آقام همه میرن تو میمونی برام💚 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
جانم پناه بر تو که بی واژه مرا میشنوی... به نام خدای همه 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
شروع یک روز زیبا و یک ماه عالی با سلام و صلوات بر محمد و خاندان مطهرش اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و َ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
‍🌷یكباره دلم گفت ✨كه بنویس كلامی 🌷دروصف بلند مرتبه ✨و شاه مقامی 🌷دستی به ‌روی سینه نهادم ✨ونوشتم....✍ 🌷از من به ‌ ✨حسین بن علی(ع) 🌷عرض سلامی 🌷اَلسلامُ علی الحُسین ✨وعلی علی بن الحُسین 🌷وَعلی اُولاد الـحسین ✨وعَلی اصحاب الحسین 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🏴«جوانان بنی هاشم بیایید» صحنه مربوط به شهادت حضرت علی اکبر (علیه‌السلام). بنی‌هاشم در حال انتقال پیکر ایشان به خیام هستند. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌹از او: گفتم:اگر در کربلا بودم تا پای جان برای حسین (ع) تلاش می کردم 🌹گفت: یک حسین (ع) زنده داریم نامش مهدی (صاحب الزمان روحی فداه) است ؛ تا حالا برایش چه کرده ای؟ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
زندگی بوی خوش نسترن است بوی یاسی است که گل کرده به دیوارِ نگاهِ من و تو زندگی خاطره است زندگی دیروز است زندگی امروز است آدینه تون سرشار ازحس خوب زندگی 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مقتل نامه شهدای مدافع حرم 📲مجموعه استوری هایی از روایت مجاهدت و نحوه شهادت شهید مدافع حرم" سید مصطفی موسوی " 💐شادی روح پرفتوح شهید صلوات 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 راستی دعا کنید برای حضرت... امام زمان* فرمود: ما به اندازه خوردنی ما را نمی خواهند، اگر بخواهند و دعا کنند ما می رسد😔 *روحی‌له‌الفداء 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 رفقاى هيأتى اش مى گفتند وقت نمى كرد همه ده شب محرم را هيأت بيايد اما شب (ع)، هر طورى بود مى آمد. 🍃🌸 اما دهه محرم اگر تبريز مى آمد با هم بوديم. در يكى از اين دفعات، وسط هيأت كارى پيش آمد، من بلند شدم و رفتم. وقتى برگشتم، اواخر مجلس بود؛ حلقه اى تشكيل شده بود و داشتند شور مى زدند. هم آن وسط بود. حالش اما يكجور خاصى بود و مثل اين بود كه روى هواست و روى زمين سينه نمى زند. حقاً محمودرضا هرچه پيدا كرد، بعد از مسجد، پاى (ع) پيدا كرد. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
داشتم میگفتم : این کوفیان چه کردند با حسین ؟!🤔 یاد خودم افتادم...😔 گناهانم چه کردند با قلـبِ امام زمانم:))💔 🍃🌺
ڪسے ڪه دلش حسینے نیست تو را نمیفهمد گریه هاے تو را درڪ نمیڪند شاخه اے بے برگ است ڪه طعم طراوت را نچشیده به او ایراد نگیر دعایش ڪن دعا ڪن ڪه حسینے شود 🍃🌺
از همین لحظه تا صبح روز یازدهم محرم هرچه میتوانید؛ برای سلامتی آقا امام عصر علیه السلام صدقه بدهید🙏 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi