eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
32.9هزار ویدیو
84 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
20.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا حرف تو میشه، میشه بارونی چشام من راضیم اگه حتی دیر به دیر بیام😔 خبر لغو اربعین امسال چقدر مارو اذیت کرد، آقاجان بطلب نوکراتو 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
از پرسیدند : چگونه میشود یک ساعت "فکرکردن" ، برتر از هفتاد سال "عبادت" باشد ؟ فرمودند: «فکری مانند فکرِ جناب‌ِ حُر در روز عاشورا»💔 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_58 دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. ا
درد، طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم. صدایش کردم. چندین بار.. مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود. وحشت بغض شد در گلویم. او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید میماند. با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش. (حسام.. حسااااام..). نفسم حبس شد. چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم بازگشت. بیرمقی را در مردمک چشمانش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلند  شد ( نه.. نخواب.. خواهش میکنم حسام! من میترسم) لبخند زد. از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش.. خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم میکرد. ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. (اینجا چه خبره؟ دانیال کجاست؟) و در جواب، باز هم فقط لبخند زد. چشمانش نایِ ایستادگی نداشت. رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم. ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد. مار شدم و در خود پیچیدم. به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده، ناله میکردم. میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ایی به نام دانیال نشات میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود. حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد. صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود (طاقت بیار... همه چیز تموم میشه. من هنوز سر قولم هستم، نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته) فریاد زدم (بگو! بگو تو کی هستی؟ این عوضیا با دانیال چه کار دارن؟ برادرم کجاست..؟) لبش را به گوشم نزدیک کرد، و صدایی که به زور شنیدم ( اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن) منظورش را نفهمیدم. یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا میکردند؟ دلیلش چه بود؟ جیغ زدم (درد.. درد دارم.. دا..دانیااال.. همه تون گم شید از زندگیمون بیرون.. گم شید آشغالا.. چرا دست از سرمون برنمیدارید.. برادرمن کجاست؟ اصلا زنده ست؟) صدایِ بی حال حسام را شنیدم (آرووم باش.. همه چی درست میشه) دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم.. صوفی؟؟ عثمان؟؟ و یا حسام؟؟ تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود صوفیِ مظلوم، ظالم عثمانِ مهربان، حیوان و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض. حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه. صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد. با موجی کم جان، قرآن میخواند. نمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد، حکم مسکن را میافت. دردم از بین نرفت اما کم شد. انقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم. خماریش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد. عثمان و صوفی بودند. عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند. (ببین بچه! ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم.. مثه آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه؟) حسام خندید (شما رو هم پیچونده؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده! صد دفعه گفتم، بازم میگم.. من.. نِ .. می.. دو.. نم.. بفهم.. من نمیدونم.. نه اسمِ اون رابطو.. نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه) عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی بر صورتِ حسام نشست. انقدر محکم که سرش به دیوارِ کناری خورد (باید باور کنم که اسم اون رابطو نمیدونی؟ تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو میگی نمیدونم، منم میگم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خونه ش؟ خودتم میدونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره! مهم یه اسمِ که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال. تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی، هم خودت زنده میمونی، هم این دختر، هم اون دانیال عوضی اما اگه نگی، دیگه شرایط عوض میشه) چرخی به دورم زد باورم نمیشد این همان عثمانِ مهربان باشد. دو زانو روبه رویِ حسام نشست (اگه نگی.. اول تو رو میفرستم اون دنیا.. بعد این خانوم خانوما رو از مرز خارج میکنمو انقدر شکنجه ش میکنم تا دانیال خودشو برسونه. میدونی که وقتی پایِ خواهرش وسط باشه تا خودِ کره ی ماه هم شده، میره. خب.. نظرت چیه؟) قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت.. چرا هیچکس برایم توضیح نمیداد که ماجرا از چه قرار است؟ حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد (فکر کردی خیلی زرنگی؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟ من چرا باید اسمِ اون رابطو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟ شهرِ هِرته؟) آنها از کدام سازمان حرف میزدند؟ جریان رابط چه بود؟ صوفی با عصبانیت به رویِ حسام خم شد. گلویش را فشار داد و جملاتی را از بین دندانهایِ گره خورده اش بیان کرد (با ما بازی نکن. ما میدونیم شما خوونواده ی دانیالو آوردین ایران! من اون دانیالِ آشغالو میخوام. خودِ خودشو) و باز حسام خندید ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
در محضرعشق امتحان میدادید گویی که به خاک آسمان میدادید ای شهره ی آسمان هفتم چه غریب آنشب به دل سردشت جان میدادید خدایا کمکمان کن اگر در صف شهدا غایبیم، در صف پیام رسانان راهشان غایب نباشیم 🌷 🇮🇷 ▫️یادکنید شهدا را با ذکر صلوات▫️ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
1.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دو تصویری که تاکنون از شهید مرزبانی به دستمان رسیده 🔹 شهدای مرزبانی مظلوم هستند، نگذاریم در مظلومیت نام و خاطرشان از یادمان بروند 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
نمےدانم اینجا چہ اتفاقے افتادہ... میدان بودہ؟ یا نبرد تن با تانڪ؟ نمےدانم..همینقدر مےدانم ڪہ اگر یڪ نفرشان روز بپرسد خون من چہ شد؟؟ چہ دارم جز شرمندگے😔 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست کشید از ته دل و گفت: قسمت نیست بیا به داد دل تنگ ما برس ای عشق اگر که حوصله داری، اگر که زحمت نیست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
18.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃چقدر خوبه ڪه بعضی آدمای خوب، بدون اینڪه خودت بفهمی... توی زندگیت ظاهر میشن و زندگیت روتغییر میدن... اون وقته ڪه میفهمی خدا، خیلی وقته جواب دعاهات رو، بافرستادن بنده هاش داده...🍀 «گوشه ای افتاده بودم عشق دستم را گرفت..» 💚 😭 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 سلامـ بر ‍‌ای کـه آقـازاد‍‌ه‌ها را شرمنده‍ کرد. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 یک کلاغ آمده اینجا که کبوتر بشود عمرِ ما کاش فقط پیشِ رضا سر بشود بگذارید همین دفعه طوافش بکنم طاقتم نیست که هنگامهٔ محشر بشود 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌸🍃🌸 خاطره ای زیبا و کوتاه از شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی: 🌷🕊یکبار در خانه صحبت وصیتنامه شد، به پوستر حاج همت روی کمدش اشاره کرد و گفت: وصیت من، همان جمله ی حاج همت است. 🌹" با خدای خود پیمان بسته‌ام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن، آرام و قرار نگیرم." همین هم شد تا شهادتش برای اهدافش آرام و قرار نگرفت. روحش شاد با ذکر 🌸🍃🌸 ‍
❁﷽❁ هفٺ روز اسٺ زینب ڪبراسٺ سپر و حامے و زینب ڪبراسٺ چہ گویم ڪه حرم زینب ڪبراسٺ بخداوند قسم حرم زینب ڪبراسٺ 💔🍂 🏴