#شهیدانه
#شهدا اینقدر مهربانند که
دست من و شما رو میگیرند و تو سفره
پربرکت #شهید و #شهادت دعوت میکنن...
مطمئنا کسی که #خالصانه
و با تمام وجود
بهشون #متوسل بشه
دست خالے بر نمیگرده
#آےشهــــدا
#گاهےنگاهے
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🍃🌺
🍂 مۅݪا نمیگم
دَستَمۅ بگیڔ 👋
🌾 چۅݩ هَمیشہ
دَستَمۅ گِڔِفتۍ👐
🍁حالا که گرفتی
ول نکن...😇
#اربعین
#استوری
#دفاع_مقدس
🍃🌺
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_77 چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ ف
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_78
چند ضربه به در زد . ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم. "با اجازه" ایی گفت و داخل شد.
در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد.. سر به زیر و محجوب، درست مثل همیشه اما لبخند گوشه ی لبش، با همیشه فرق داشت. پر از تحسین بود. تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برایِ احترام.
خوب براندازش کردم. موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانیِ لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش. شلوارِ کتانِ طوسی رنگش، دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد.
لبخند بر لبانم نشست. خوش پوشی، مختصِ غیرِ مذهبی ها نبود.
این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود.
سلام کرد و حالم را جویا شد.
چه میدانست از طوفانی که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا، سر بلند نمیکرد.
گفت که آمده به قولش عمل کند. انقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید.
با گوشی اش شماره ایی را گرفت و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد. مکالمه ایی به شدت صمیمانه، یعنی با دانیال حرف میزد؟ (پسر تو چرا انقدر پرچونه ایی؟ یه مقدار سنگین باش برادرمن. یه کم از من یاد بگیر. آخه هر کَس دو روز با من گشته، ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست. باشه.. باشه.. گوشی..)
چقدر راست میگفت، و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته ست.
موبایل را به سمتم گرفت. (بفرمایید با شما کار دارن.)
با تعجب گوشی را رویِ گوشم گذاشتم و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد. خودش بود. دیوانه ترین، روانشناسِ دنیا.
یانی که شیک میپوشید، شیک حرف میزد، شیک برخورد میکرد.. اما نه در برابرِ دوستانش.
صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که با لحنی با مزه صدایم میکرد.. این مرد واقعا، پزشکی 34 ساله بود؟ (سلام بر دختر ایرانی..
شنیدم کلی برام گریه کردی
سیاه پوشیدی
گل انداختی تو رودخونه
روزی سه بار خود زنی کردی
شیش وعده در روز غذا خوردی
بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم...)
حسام راست میگفت، یان همیشه پر حرف بود. اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد. اینکه زنده بود و سالم، طبق طبق شادی در وجودم میپاشید.
حسام از اتاق خارج شد.
و من حرف زدم.. از خسته گی هایم.. از دردهایم.. از ترسهایم.. از روزهایی که گذشت و جهنم بود
از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم.. از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد و وقت اضافه ایی که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است.
از.. از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت، که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود.
و او فقط و فقط گوش داد. یان پرحرف در سکوت، سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد.
که ای کاش با پوزخندی بلند، به سخره ام میگرفت و سرم فریاد میکشید.
بعد از اتمام تماس، بغضم را قورت دادم و زانو به بغل، رویِ تخت چمپاتمه زدم.
تمام خاطرات، تصویر شد برایِ رژه رفتن در مقابل چشمانم.
حسام چند ضربه به در زد و وارد شد. وقتی دید تکان نمیخورم، صدایی صاف کرد محض اعلامِ حضور.
سرم را بلند کردم. چشمانش را دزدید. دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت (خوندینشون؟ به دردتون خوردن؟)
نفسی عمیق کشیدم (علی.. خیلی دوسش دارم.)
لبخندی عمیق بر صورتش نشست.
نمیدانستم آرزویم چیست. اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش؟؟ (دانیال کی میاد؟؟ دلم واسه دیدنش پر میکشه.)
به جمله ی (خیلی زود برمیگرده) اکتفا کرد.
اجازه گرفت که برود. صدایش کردم.. شنیدنِ چند آیه از قرآن برایِ منی که خمارِ صدایش بود، پرتوقعی محسوب نمیشد که اگرهم محسوب میشد، اهمیتی نداشت.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
روزگاری
مردمانی
با ذکر مقدس
#یازهرا
درهای بستہ را
باز مےکردند
و اینجا من
با زبان آلوده
و دلی پرگناه
نام مادر را صدا مےزنم
و در کار خود ماندهام...
یه ذڪـر #زهرا مےگیرم
که باز بشه درِ قفس🕊⛓
آیتالله #ملامحمدحسننائینی
#گلستان_شهدا_اصفهان
#تخت_فولاد
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
زمانی معنای اِربا" اِربا را دانستم که مادرت
تکه استخوانهایت را
کنار هم میگــذاشت تا تو را درست کند...😔😔😔
گاهی هم کم میآمد...
#سر
#دست
#پا
آرام زیر لب میخواند:
#امان_از_دل_زینب 😭😭😭
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
آن ها چفیه بستند تا بسیجی وار بجنگند🕯
من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم!📿
آن ها چفیه را خیس می کردند تا نفس هایشان”آلوده شیمیایی” نشود
من چادر می پوشم تا از”نفس های آلوده”دور بمانم!⛓
“بانو چادرت را بتکان قصد تیمم داریم.
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 درمیان شهدای دفاع مقدس، «پهلوان ابراهیم هادی» به «علمدار» معروف است
قصه این علمداری به لحظههای آخر شهادت ابراهیم و فداکاریاش برای رفع تشنگی مجروحانی که در محاصره بودند برمیگردد.
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#تا_اربعین
#مخاطب_خاص
اربعینی بودن، انگاری نمیآید به ما...
باز هم در کار خود... در کار دنیا... ماندهام!
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
3.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 انتشار نخستینبار
🎥 ببینید | ماجرای دلسوزی حاج قاسم سلیمانی برای یکی از همرزمانش در ماجرای فتنه ۸۸
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
"ڪربلایے" نیستم
اماتوشاهدباشحسین
هردعایـےڪردم
اول"ڪربلا"راخواستمـ
#ما_ملت_امام_حسینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#اربعین
#پروفایل😍
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
عکسی از مادر یک شهید که جهانی شد
مادر شهید شاهین باقری:
🔹شاهین در عملیات خیبر در جزیره مجنون مفقود شد، ۱۱ سال از فرزندم خبری نداشتم و هر لحظه منتظر بازگشتش بودم تا جایی که هرگاه کسی درب خانه را میزد به گمان بازگشت شاهین به سمت درب میدویدم و هر بار بیش از قبل ناامید میشدم.
🔹هرگاه کاروانی از شهدا به تهران میآمد به امید اینکه خبری از فرزندم بگیرم به استقبال شهدا میرفتم. یک روز زمستانی هنگامی که برف هم شدید میبارید متوجه شدم کاروانی از شهدا به تهران آمده فوراً به سمت آن کاروان رفتم. در همین حال عکسی از من در کنار ماشین حمل شهدا گرفته شد که این عکس در رسانههای داخلی و خارجی بازتاب زیادی داشت.
🔹شاهین ۱۲ اسفند ۶۲ در جزیره مجنون به شهادت رسید و پیکرش هم در باتلاقهای این جزیره ماند، اما بلاخره پس از ۱۱ سال به من خبر دادند که پیکر فرزندت بازگشته؛ وقتی برای دریافت پیکر شاهین رفتم تنها چند کیلو استخوان تحویلم دادند و آن روز به یاد روز تولدش افتادم که تنها ۳ کیلو داشت و آن روز هم ۳ کیلو از استخوانهایش را تحویلم دادند.
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi