eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
32.9هزار ویدیو
84 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴امروز سالگرد شهادت یک "مرد" است مردی که اگر اراده میکرد هیچکس نمیتوانست مقابلش بایستد و آنقدر ایستادگی کرد که دشمن چاره ای جز شهادتش نداشت آخرین باری که دیدمش گله داشت نه از دشمن،بلکه از خودیهای بی اراده هر چند دیگر مصطفی را نداریم ولی صدها مصطفی داریم درهسته ای، نانو،بیو و... حجت نیکی ملکی 🍃🌺
1.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹لحظاتی بعد از شهادت شهید هسته ای کشور مصطفی احمدی روشن 🌹درایام سالروز شهادت شادی روحش الفاتحه مع الصلوات 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼گزینش حاج قاسم را رد کرد ولی بعد از جذب او ۱۶ ماهه معاون سپاه شد ✍مرتضی بانک، فرمانده سپاه کرمان در دوران دفاع مقدس و دبیر شورای عالی مناطق آزاد: شهید سلیمانی برای حضور در سپاه داوطلب بود، اما به علت اینکه تنها آستین کوتاه به تن داشته او را از سیستم گزینش رد کرده بودند، بلافاصله جلسه‌ای را در همان زمان تشکیل دادیم و از مسئولان گزینش خواستیم تا برای جذب افراد توانمند اینگونه موارد را مدنظر قرار ندهند. این جوان طی مدت ۱۶ ماه یا شاید هم ۱۸ ماه به فرماندهی یک عملیات جنگی رسید. این مورد در خود او هم بود که هیچ گاه برای واگذاری مدیریت‌ها نباید به ظاهر افراد توجه داشت بلکه باید از تمام توانمندی‌های او برای کار استفاده کرد. ایشان بعد از جذب بعد از مدتی به سمت معاونت سپاه کرمان و لشکر ثارالله در آمدند. طی سال های گذشته هر گاه من را در جلسه ای می دیدند با خنده می گفتند" آقای بانک شما اولین حکم من را زدید."
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم هوای کرده  هوای غروب مقدسی که نسیمش بوی حرم یار دارد هوای سرزمین عشق سنگرهای نور لاله های خونین و خاک مقدس جبهه که بوی بهشت میدهد... دلم برای شلمچه تنگ شده آنجا که آسمانش به زمین نزدیک است... دلم قدم گذاشتن به آسمان را میخواهد، اما من جامانده ام جامانده...😔💔 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 ‌ ‌ دی ماه 1365 شلمچه، کربلای 5, سه راه شهادت آخرین لحظات زنده بودن یک رزمنده قبل از شهادتش🥀 به نظر شما این در آخرین لحظه حیات، کاغذ و قلم به دست گرفته تا چه بنویسد؟! برای کی بنویسد؟ فهرست اموال و دارایی‌ها؟ حسابهای بانکی؟ نشانی خانه های شخصی؟ حقوقهای نجومی؟ اظهارنامه مالیاتی؟ شما چی فکر می کنید؟ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفدهم کتاب فروشی عمو همیشه جدیدترین کتاب ها را دارد و یکی از جاهایی است
💔 خانم رسولی قبل از اینکه جوابی به آقای حامد بدهد ، چشمش به من می افتد و خشکش می زند ؛با لبخندی تصنعی می آید طرفم: عه حورا جان! شما که با عمو هماهنگ نکرده بودی و اومدی این جا ! سعی میکنم تعجبم را پشت لبخند پنهان کنم: -اولا سلام ،دوماً چی شده؟ چه خبره؟ -سلام ، هیچی عزیزم، بیا اینور یه چایی بخور تا عموت بیان. و تعارفم می کند پشت پیش خوان تنه ام را بر می گردانم تا "آقا حامد" را ببینم ، جوانی است با تیپ و ظاهر مذهبی و شدیداً آشنا ، به ذهنم فشار می آورم که بشناسمش ، می رود پشت قفسه ها و درست صورتش را نمی بینم . عمو که می رسد با خبر از ماجرای امروز ، به سلامی دست و پاشکسته بسنده می کند و می رود که با آقا حامد صحبت کند ، صدای زمزمه اشان از پشت قفسه ها می آید: -حاجی ! زشته به خدا! ظاهرشون، رفتارشون، نمادهایی که روی لباساشونه ، پوسترایی که به در و دیوار می چسبونن... من که بدنمیگم! نمی خوام زیر آب بزنم ! یه تذکره فقط ! -خب شمام یکم مراعات کن گل پسر ، می دونم چی میگیا، ولی... چی بگم والا. -حاجی شما که خودت اهل دلی ، مگه نمیگی اینجام میدون جنگه ؟ حداقل بزار فقط میدون جنگ فرهنگی باشه، دیگه میدون جنگ با شیطان رجیم نشه! عمو فقط آه می کشد ، حامد می گوید : الانم من تذکرم رو دادم ، اگه فکر می کنید اینا دخالته و خوب نیست ، باشه ! من وظیفمو انجام دادم ، دیگه مزاحمتون نمیشم... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هجدهم خانم رسولی قبل از اینکه جوابی به آقای حامد بدهد ، چشمش به من می اف
💔 زحمتو کم میکنم ، حداقل اینم سهم ما بچه سهمیه ایا از دنیاس ! سهمیه فحش و تهمت داریم فقط!... به اینجای بحثشان که می رسد دیگه طاقت نمی آورم و می روم جلو که بپرسم چه خبر است؛ به پشت قفسه می رسم و با صدای بلند می پرسم : عمو چه خبره اینجا؟! عمو با دیدنم دست پاچه می شود و حامد برمیگردد ، یک لحظه ناخواسته نگاهمان باهم گره می خورد ، اما او سریع نگاهش را می دزدد و گویا بخواهد از من فرار کند ، زیر لب "با اجازه ای"می گوید و می رود ، عمو نمی داند دنبالش برود یا بماند و برای من توضیح بدهد حامد سریع از کنارم رد می شود و از در بیرون می زند ؛ با چشم دنبالش می کنم، سوار موتور می شود و راه می افتد ، عمو دنبالش می دود: -آقا حامد، وایسا ،پسرم. متحیر ایستاده ام منتظر توضیح عمو ، وقتی عمو از برگرداندن حامد ناامید می شود و داخل کتاب فروشی بر می گردد، بی درنگ می پرسم: چه خبر بود عمو؟؟ عمو سعی دارد خود را عادی جلوه دهد و نگاهش را از من پنهان کند: هیچی عمو.... یه اختلاف عقیده کوچولو بود! بیشتر نمی پرسم چون میدانم غیر از این جوابی نمی گیرم ، اما آن جوان ... خودش بود! همان که آن شب هم به دادم رسید! چرا زودتر نفهمیدم ؟! چه نگاهش آشنا بود برایم ، مطمئنم جای دیگری هم اورا دیده ام ، چرا عمو نمی خواست اورا ببینم؟ چرا؟ چرا؟چرا؟ خسته از جست وجوی بی نتیجه ، می رسم به خانه عمو ، دلم نمیخواهد سربار باشم، کارهای پذیرش حوزه را انجام داده ام ولی هنوز نمی دانم کجا باید اقامت کنم..... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi