امیدوارم امروز
تمام شادی های جهان
به قلب شما سرازیر شود
و جاودانه در خانه دلتان بماند..
سلااام
صبحتون بخیر
شیرین ترین دقایق در انتظارتون🌤
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌹 سیزده شهید مدافع حرمی که درچنین ایامی به فیض عظیم شهادت نائل آمدند:
🕊شهیدمدافع حرم حسین امیدواری
🕊شهیدمدافع حرم مصطفی چگینی
🕊شهیدمدافع حرم امیر علی محمدیان
🕊شهیدمدافع حرم مجید قربانخانی
🕊شهیدمدافع حرم مرتضی کریمی
🕊شهیدمدافع حرم عباس آسمیه
🕊شهیدمدافع حرم محمد آژند
🕊شهیدمدافع حرم میثم نظری
🕊شهیدمدافع حرم رضا عباسی
🕊شهیدمدافع حرم علیرضا مرادی
🕊شهیدمدافع حرم مهدی حیدری
🕊شهیدمدافع حرم محمد اینانلو
🕊شهیدمدافع حرم عباس آبیاری
🕊شهید مدافع حرم فرزاد زنگنه
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🍂در فراقِ #دوستان
آخـر زِ ما چیزی نماند ...
🍃هر کہ #رفت
از هستے ما #پاره ای با خویش برد...
رفیقان مےروند نوبت بہ #نوبت😔
#شهید_محمدتقی_سالخورده
#شهید_علی_عابدینی
#روزتون_شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
[ هرکه پرسید چه دارم اگر از دار جهان
همۀی دارو ندارم بنویسید #حســــن ]
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#هرگزنمیردآنکهدلشمستمجتباست
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
2.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹انگشتر خاصی که حاج قاسم همیشه دستش میکرد
♦️ سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در یکی از سخنرانیهایش به انگشتر سبزرنگی همیشه به دست میکرد اشاره کرد و ماجرای آن را شرح داد، ماجرایی که مربوط میشد به انفجار تروریستی حرم رضوی
🔰#مستند
🔰#خادم_الرضا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
از شیخ انصاری پرسیدند: چگونه میشود یک ساعت فکر کردن، برتر از هفتاد سال عبادت باشد؟؟
فرمودند: فکری مانند فکر جناب #حر در روز عاشورا...
#تلنگر
یادی کنیم از
داداش مجیدمون...❤
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
تندیس زیبای حاج #قاسم_سلیمانی ،
اثر حمید کنگرانی عزیز ،
از آثار ماندگار ایران خواهد شد.
ماشاءالله به این هنرمند مجسمهساز
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
" ما سَربلند و
سینهستبر و
سَرآمدیم !
این اقتدارِ ما . . ؛
ز شهیدانِ فاطمهست
با این حساب ،
قبرِ شهیدانِ بی پلاک
پایینِ پای مرقدِ پنهانِ
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
~🕊
گفت ، من یقین دارم فردا شهید میشم ،
برای اینکه جنازم روی زمین نمونه
با ماژیک کف پام اسممو نوشتم ..
ترکش خمپاره سرش را برداشت .
از کف پاش شناسایی شد...
#شهید_علیاصغر_قربانی♥️
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#شهیدانه🦋
شهید ذوالفقاری ارادت خاصی به شهید ابراهیم هادی داشت، خودش (در حوزه نجف) از روز اول گفته بود من را ابراهیم صدا کنید.
او همیشه جلوی موتورش یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت؛ و در خصلت ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیک کرده بود.
راوی: حاج باقر شیرازی
پن. رفیقِ شهید، شهیدت میکنه :) ♥️🍃🕊
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نوزدهم زحمتو کم میکنم ، حداقل اینم سهم ما بچه سهمیه ایا از دنیاس ! سهمیه
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_بیستم
پدر هم تصمیمش برای راه ندادنم جدی است و اصلا دوست ندارم کسی پادرمیانی کند ، این رابه مادر و عمو هم گفته ام ، از منت کشیدن متنفرم!
هوای گرم مرداد کلافه ام کرده و این چند قدم از سر کوچه تا خانه عمو را به سختی بر می دارم...
کیفم روی دوشم سنگینی می کند، اگر مادر الان اینجا بود می گفت: حقت است ، تا تو باشی در این گرما چادر سیاه سرت نکنی !
حداقل الان که در خانه عمو هستم ، کسی به چادر و پوشش و دست ندادنم با نامحرم گیر نمی دهد و امل خطابم نمی کند.
به چند قدمی در رسیده ام که در باز می شود ،لحظه ای می ایستم ، بارم نمی شود ! حامد! اینجا چه می کند؟ با دیدن من بدجور دستپاچه می شود و باز هم نگاهمان تلاقی می کند ؛
دلم نمی خواهد دوباره سرش را پایین بیندازد و برود ، می خواهم بدانم او کیست که انقدر اشنا میزند؟
چشمانش اصلا برایم بیگانه نیست، اما انقدر هولم که هیچ نمی گویم و فقط با تعجب نگاهش میکنم .
او هم لب می گزد و درحالی که ارام استغفرالله می گوید ، سربه زیر می اندازد ، نگاهشان پریشان بود ، او مرا می شناسد؟
نمی دانم ! تحیر فرصت هرگونه سوال و عکس العمل را از هر دومان گرفته است ، به سلامی ارام میکند و باز هم فرار می کند
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_بیست_و_یکم
من مانده ام و یک مجهول دیگر : او در خانه عمو چکار داشت؟!
دلم می خواد سوالم را از عمو بپرسم ، اما نمی دانم چگونه؟ سر میز ناهار ، زن عمو هم متوجه درگیر بودن ذهنم می شود و ان را پای پیدا نکردن خانه می گذارد :
- حوراء جون عزیزم انقدر ذهنتو در گیر نکن درست میشه ان شاءالله.
عمو هم بی خبر از ملاقات ناگهانی من و حامد می گوید : می میخوای اصلا تا تابستون تمام نشده بری یه مسافرتی ، جایی؟
تازه به خودم می آیم : چی؟ مسافرت؟ کجا؟ عمو برای خودش دوغ می ریزد و می گوید : نمی دونم ! یه جا که هم سرت هوا بخوره ، هم مذهبی باشه.
دل می دهم به حرفای عمو: کجا مثلا؟
-راهیان نور! البته جنوب الان گرمه، ولی غرب میتونی بری!
قلبم به تپش می افتد ، راهیان نور ! چقدر دوست داشتم یک بار هم که شده ، ببینم قتلگاه شهدایی را که عمری همدمم بودند ، هربار دوستانم از آرامش آن بیابان های گرم و نیزارهای خوزستان می گفتند ، دلم پر می کشید برای جنوب ....
برای نخل هایی که می گفتند مثل آدم هستند، برای سه راه شهادت ، پادگان دوکوهه ، شلمچه، هویزه ....
برای جاهایی که وصفش را فقط شنیده و خوانده بودم و هربار هم دوستانم می گفتند تا خودت نروی و نبینی نمی فهمی ، مشکلاتم یادم می رود: جنوب....
عاطفه خودش را می اندازد روی من تا پرده را ببند :
-وای پختم از گرما! ببند اینو که سایه بشه!
-برو کنار لهم کردی ! خودم می بندم!
روی صندلی یله می دهد و در حالی که با چادرش خودش را باد میزند زید لب غر غر می می کند: حالا که اینجا اصفهانه ! تو راه رسما کباب میشیم ! نمی دونم چرا تو چله تابستون راه افتادم دنبال تا راهیان نور!
کم نمی آورم و جوابش را می دهم: عقل درست حسابی نداری که😁.....
نویسنده :خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi