کانال شهید ابراهیم هادی
❤ #عاشقانہ_دو_مدافع ❤ #قسمت_ییست_نهم _بہ نظرم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم... باشہ چشم... روبروے
❤ #عاشقانہ_دو_مدافع❤
#قسمت_سی_ام
_چرا،ایـݧ فکرو میکردید❓
خوب براے ایـݧ کہ همیشہ منو میدید راهتونو عوض میکردید،چند بارم تصادفا صندلے هاموݧ کنار هم افتاد کہ شما جاتونو عوض کردید.
همیشہ سرتوݧ پاییـݧ بود و اصلا با دخترا حرف نمیزدید حتے چند دفعہ چند تا از دختراے دانشگاه ازتوݧ سوال داشتـݧ ازتوݧ اما شما جواب ندادید...
_بعدشم اصولا دانشجوهایے کہ تو بسیج دانشگاه هستـݧ یکم بد اخلاقـݧ چند دفعہ دیدم بہ دوستم مریم بخاطر حجابش گیر دادݧ اگر آقاے محسنے دوستتونو میگم،اگہ ایشوݧ نبودݧ مریم و میبردݧ دفتر دانشگاه نمیدونم چے در گوش مأمور حراست گفتن کہ بیخیال شدݧ سجادے دستشو گذاشت جلوے دهنش تا جلوے خندش و بگیره و تو هموݧ حالت گفت محسنے❓
بلہ دیگہ
_آهاݧ خدا خیرشوݧ بده ان شاءالله
مگہ چیہ❓
هیچے،چیزے نیست،ان شاءالله بزودے متوجہ میشید دلیل ایــݧ فداکاریارو
اخمهام رفت توهم و گفتم
مث قضیہ اوݧ پلاک❓
خیلے جدے جواب داد...
_چیزے نگفتم تعجب کرده بودم از ایـݧ لحن
دستے بہ موهاش کشید و آهے از تہ دل
خانم محمدے دلیل دورے مـݧ از شما بخاطر خودم بود.
مـݧ بہ شما علاقہ داشتم ولے نمیخواستم خداے نکرده از راه دیگہ اے وارد بشم.
_مـݧ یک سال ایـݧ دورے و تحمل کردم تا شرایطمو جور کنم براے خواستگارے پا پیش بزارم.
نمیدونید کہ چقد سخت بود همش نگراݧ ایـݧ بودم کہ نکنہ ازدواج کنید
هر وقت میدیدم یکے از پسرهاے دانشگاه میاد سمتتوݧ حساس میشدم قلبم تند تند میزد دل تو دلم نبود کہ بیام جلو ببینم با شما چیکار داره
وقتے میدیدم شما بے اهمیت از کنارشوݧ میگذرید خیالم راحت میشد.
_وقتے ایـݧ حرفهارو میزد خجالت میکشیدم و سرمو انداختہ بودم پاییـݧ
درمور صداقت هم مـݧ بہ شما اطمیناݧ میدم کہ همیشہ باهاتوݧ صادق خواهم بود
بازم چیز دیگہ اے هست❓
فقط....
_فقط چے❓
آقاے سجادے مـݧ هرچے کہ دارم و الاݧ اگہ اینجا هستم همش از لطف و عنایت شهدا و اهل بیت هست
شما با توجہ بہ اوݧ نامہ کماکاݧ از گذشتہ ے مـݧ خبر دارید مـݧ خیلے سختے کشیدم
خانم محمدے همہ ما هرچے کہ داریم از اهل بیت و شهداست ولے خواهش میکنم از گذشتتوݧ حرفے نزنید
_شما از چے میترسید❓
آهے کشیدم و گفتم:از آینده
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:چیکار کنم کہ بهم اعتماد کنید
هرکارے بگید میکنم
نمیدونم....
_و باز هم سکوت بیـنموݧ
براے گوشیم پیام اومد
"سلام آبجے خنگم،بسہ دیگہ پاشو بیا خونہ از الاݧ بنده خدا رو تو خرج ننداز😜یہ فکریم براے داداش خوشتیپت بکـݧ.فعلا"
_خندم گرفت
سجادے هم از خنده ے مـݧ لبخندے زد و گفت
خدا خیرش بده کسے رو کہ باعث شد شما بخندید و ایـݧ سکوت شکستہ بشه
بهتره دیگہ بریم اگہ موافق باشید
حرفشو تایید کردم و رفتیم سمت ماشیـݧ
باورم نمیشد در کنار سجادے کاملا خاطراتم تو ایـݧ پارک و فراموش کرده بودم...
_پشت چراغ قرمز وایساده بودیم
پسر بچہ اے بہ شیشہ ماشیـݧ زد
سجادے شیشہ ماشینو داد پاییـݧ
سلاااام عمو علے
سلام مصطفے جاݧ
عمو علے زنتہ❓ازدواج کردے❓
سجادے نگاهے بہ مـݧ کرد و با خنده گفت: ایشالا تو دعا کــݧ
_عمو پس ایـݧ یہ سال بخاطر ایـݧ خانم فال میگرفتے❓
سجادے ابروهاش بہ نشانہ ے ایــݧ کہ نگووو داد بالا
عمو خوش سلیقہ اے هاااا
خندم گرفتہ بود
خوب دیگہ مصطفے جاݧ الاݧ چراق سبز میشہ برو
إ عمو فالونمیگیرے❓خالہ شما چے❓
خانم محمدے فال بر میدارید❓
بدم نمیاد.
چشمامو بستم نیت کردم و یہ فال برداشتم
سجادے هم برداشت...
داستان ادامه داره😊
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_نهم 💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #ع
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ام
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi