کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد حامد اجازه میگیرد و کنار نیما می نشیند: ناسلامتی منم داداشتمــا..
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتاد_و_یک
صدای ناآشنایم باعث میشود یکتا سر برگرداند؛ او هم با دیدن من کمی شوکه
می شود و شالش را جلو میکشد، آخر برای همه غیرقابل باور است که نیما، خواهری
چادری داشته باشد!
دست دراز میکنم و لبخند میزنم: حوراء هستم، خواهر نیما.
هنوز از تعجبش چیز ی کم نشده، با تردید دست میدهد و رو به من مینشیند؛
دختر ریزنقش و زیبایی است، از مادرش اجازه میگیرم که روی صندلی بنشینم:
میشه تنهایی حرف بزنیم؟
مادرش سر تکان میدهد و می رود؛ رو به یکتا میکنم: من خبر نداشتم از این رابطه،
چون خیلی وقته با نیما زندگی نمیکنم، اما وقتی نیما اومد ماجرا رو برام گفت خیلی
داغون شده بود، دائم میگفت تو همه زندگیشی و نمیخواد از دستت بده.
با همان حالت محزون و صدای گرفته می گوید: پس چرا بهم سر نزد؟
- طاقت نداشت رو تخت بیمارستان ببینتت، بعدم الان خودش نمیدونه با دنیا و
خودش و خدا چند چنده.
طوری نگاهم میکند که یعنی بیشتر توضیح دهم؛ سعی میکنم رو راست باشم اما
ناراحتش هم نکنم: ببین عزیزم، من با نوع دوستی شما موافق نیستم ؛چون برای
هردو تون ضرر داره، اما نمی تونم به نیما اجازه بدم که الان تو این موقعیت تو رو ول
کنه، چون برام خیلی مهمه که احساس تو له نشه، الانم اومدم بگم نیما نه فراموشت
کرده، نه میخواد فراموشت کنه.
پوزخندش کمی نگرانم میکند؛ دوباره رو به پنجره میکند و میگوید: بهش بگو
فراموش کنه، دو روز دیگه بخاطر شیمی درمانی همه موهام میریزه... ابروهام
میریزه... من از الان خودمو مرده حساب میکنم.
- کی گفته هرکی سرطان بگیره میمیره؟ عمر دست خداست!
پوزخندش کج تر میشود: هه! خدا! خدا تا الان کجا بود؟ اصلا چکار به من داره؟ من
تنها چیزی که از خدا میدونم اینه که دائم بلده امتحان بگیره و من و امثال من که
گناهکاریمو عذاب کنه! الانم لابد خدا گفته دوستی یکتا و نیما حرام است که تو
اومدی اینجا این حرفا رو میزنی!
دلم برایش میسوزد، او هنوز سنی ندارد که اینطور خودش را از خدا دور میبیند؛
مشکل ما همین بوده که در مدارس بجای خدا داری، خدا دانی یادمان داده اند و نوجوان هایمان خدا را نزدیکتر از رگ گردن نمی شناسند.
لبخند میزنم: کی گفته خدا
انقدر بداخلاق و نچسبه؟
عاقل اندر سفیه نگاهم میکند. ادامه میدهم: خدا بنده هایش که بیشتر دوست
داره رو امتحان میکنه که ببینه اونام دوسش دارن یا نه؟
حرفم را قطع میکند: ولی من که دوسش داشتم! لازم نبود اینطوری بشه تا ثابت بشه به خدا!
- میدونم... اما اولا همه میتونن بگن خدا رو دوست دارن، اما امتحان که میشن، تو
سختیا اصل وجود آدم پیدا میشه، بعد هم ما بیشتر میدونیم یا خدا؟ مطمئن باش
خدا بد تو رو نمیخواد؛ اگه هنوز زنده ای، یعنی خدا دوست داره و میخواد بهت
فرصتای جدید بده، شاید همین بیماری ام راه پیشرفت باشه.سر تکان میدهد: تو دلت خوشه... میدونی حالا حالاها زنده ای...برای همین انقدر راحت حرف میزنی!
بلند میشوم و پیشانیش را میبوسم: نه! هیچکس نمیدونه چقدر زنده میمونه، به حرفام فکر کن!
میخواهم خارج شوم که میگوید: میشه شماره تو داشته باشم؟
لبخند پیروزمندانه ای بر لبانم مینشیند: با کمال میل!
و شماره ام را روی کاغذی مینویسم. دوباره میگوید: بازم بهم سر بزن.
- چشم! حتما! یا علی!
زیر لب میگوید: فعلا.
کفگیر را برمیدارد تا برنج بکشد در بشقابش، اما دستش را میگیرم: اول بگو نیما
چی میگفت؟
نگاه مظلومانه ای میکند و میگوید: باشه همشو میگم برات... بذار بعد شام.
ابرو بالا میاندازم: نچ! شما مردا سیر که شدین همه چی یادتون میره! اول بگو بعد
شام بخور.
با چشم به دستش که در هوا مانده اشاره میکند: اینجوری؟ بذار حداقل عین آدم بشینم بگم برات!
عمه که خنده اش گرفته، کفگیر را از دست حامد در می آورد و برایم غذا میکشد،
لب و لوچۀ حامد آویزان میشود: پس من؟
عمه با آرامش میگوید: اول جواب خواهرتو بده بعد!تسلیم میشود: خوب دستمو ول کن تا بگم!
دستش را رها میکنم: خب، میشنوم؟
و خودم مشغول خوردن میشوم.
- خیلی احساسی با قضیه برخورد کرده؛ خیلی بچه اس هنوز برای این لیلی و مجنون
بازیا، از خدا و زمین و زمانم شاکیه، باید یکم فکر کنه ببینه اصلا عشق داره یا هوس؟
اما اگه واقعا یکتا رو دوست داره، خب باهم نامزد کنن و عین آدم برن سر خونه زندگیشون!
شانه بالا میدهم: ولی اینجور ازدواجا عاقبت بخیر نمیشنا! چون از گذشته همدیگه
خبر دارن و سخت به هم اعتماد میکنن.
با سر تایید میکند: اونکه آره، اگه واقعا یه زندگی سالم بخوان باید هر دوشون سعی
کنن اصلاح بشن.
و در بشقابش غذا میکشد؛ میخواهد قاشق اول را بردارد که اینبار عمه دستش را
میگیرد: وایسا منم کارت دارم!
حامد می نالد: جــانم؟ دیگه امری مونده؟
و قاشق را به بشقاب برمیگرداند و منتظر حرف عمه میشود.
#ادامہ_ دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi