eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
33.2هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال شهید ابراهیم هادی
فاطیما: 💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_دو با ولع همراه می گیرم و صوت را پخش میکنم ، صدای مهربانش
💔 چروک های پیشانی و پای چشمش بیشتر می شود : حامد... دوست حامد بود ...گفت حامد زخمی شده .. سعی می کنم خودم و عمه را ارام کنم : -خوب گریه نکنین ان شاءالله که چیزی نیست... -نه.. من می دونم وقتی بگن زخمی شده حتما شهید شده... این بچه آخر خودشو به کشتن داد! وای خدا بچـم .. گویا واقعا حالش خوب نیست ، نمی دانم بروم اب قند بیاورم یا با حرف زدن آرامش کنم... - از کجا معلوم ؟ شاید واقعا هم زخمی شده باشه! اصلا گفتن الان کجاست؟ -گفتن اصفهانه.. بیمارستانه... -خب دیگه خودتونم میگید بیمارستان ! چیزی نیست نترسید ! -باید بریم بیمارستان ...تا با چشمای خودم نبینم اروم نمیشم ! تنها راه آرام شدنش همین است ، تسلیم می شوم : چشم ، شما آماده شین میریم بیمارستان. راهروها را یک به یک می گذرانیم و عمه با هر قدم ، یک صلوات می فرستد یا ذکری می گوید ، بوی تند مواد ضد عفونی اعصابم را خرد می کند ، نمی دانم در اولین مواجهه باید چه رفتاری داشته باشم ، دلهره چند لحظه بعد ، نمی گذارد به راحتی نفس بکشم... هرچه به اتاقش نزدیکتر می شویم ، قدم های من هم کندتر می شود ،اتاقی را با دست نشان عمه می دهم : اونجاست .... عمه ناگهان می پرسد : خودت نمیای تو ؟ سوالش خون در رگ هایم منجمد می کند ، سر تکان می دهم : فعلا نه ، حالا شما برین ، منم میام.... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 چروک های پیشانی و پای چشمش بیشتر می شود : حامد... دوست حامد بود ...گفت حامد زخمی شده .. سعی می کنم خودم و عمه را ارام کنم : -خوب گریه نکنین ان شاءالله که چیزی نیست... -نه.. من می دونم وقتی بگن زخمی شده حتما شهید شده... این بچه آخر خودشو به کشتن داد! وای خدا بچـم .. گویا واقعا حالش خوب نیست ، نمی دانم بروم اب قند بیاورم یا با حرف زدن آرامش کنم... - از کجا معلوم ؟ شاید واقعا هم زخمی شده باشه! اصلا گفتن الان کجاست؟ -گفتن اصفهانه.. بیمارستانه... -خب دیگه خودتونم میگید بیمارستان ! چیزی نیست نترسید ! -باید بریم بیمارستان ...تا با چشمای خودم نبینم اروم نمیشم ! تنها راه آرام شدنش همین است ، تسلیم می شوم : چشم ، شما آماده شین میریم بیمارستان. راهروها را یک به یک می گذرانیم و عمه با هر قدم ، یک صلوات می فرستد یا ذکری می گوید ، بوی تند مواد ضد عفونی اعصابم را خرد می کند ، نمی دانم در اولین مواجهه باید چه رفتاری داشته باشم ، دلهره چند لحظه بعد ، نمی گذارد به راحتی نفس بکشم... هرچه به اتاقش نزدیکتر می شویم ، قدم های من هم کندتر می شود ،اتاقی را با دست نشان عمه می دهم : اونجاست .... عمه ناگهان می پرسد : خودت نمیای تو ؟ سوالش خون در رگ هایم منجمد می کند ، سر تکان می دهم : فعلا نه ، حالا شما برین ، منم میام.... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi