کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_79 چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت و من مطالعه ی کتابی ب
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_80
ماتِ متانتش بودم. نباید میرفت. من اینجا تنهایِ تنهایم..
مکثم را که دید، کمی سرش را بلند کرد (چیزی شده؟ حالتون خوب نیست؟)
سری تکان دادمو بسته را از دستش گرفتم.
به طرف در قدم برداشت (مزاحمتون نمیشم، استراحت کنید اما اگه دیگه ندیدمتون حلال بفرمایید.. یا علی..)
ابرویی در هم کشیدم (چرا دیگه نبینمتون؟)
لبخند رویِ لبهایش، تک چالِ رویِ گونه اش را نمایان کرد (سوریه ست دیگه.. میدون جنگ.)
جملاتش اصلا قشنگ نبود. داشت کلافه ام میکرد.
(اصلا سوریه به شما چه ربطی داره؟
از ایران پا شدین میرین سوریه که چی؟
مگه اونجا خودش سرباز نداره؟
مرد نداره؟؟
جون و پول و وقتنونو دارین تو یه کشور دیگه هزینه میکنید که چی بشه..؟
سوریه.. لبنان.. عراق.. افغانستان.. فلسطین.. و.. و.. و.. آخه به شماها چه..؟)
عصبی بودم و تشخیصش نیاز به هوش سرشار نداشت.
دستی به ابرویش کشید و نفسی عمیق بیرون داد. خنده از لبهایش حذف نمیشد... (خب.. اولا خدا میگه وقتی صدای کمک مسلمونی رو شنیدی واسه کمک بهش شتاب کن..
پس رسم بچه مسلمونی نیست که مردم بیگناهو تیکه پاره کنن، ما بشینیم اینجا آبمیوه و کلوچه امونو بخوریم.
دوما... کشورهایی که نام بردین همه اشون خط مقدم ایران هستن، هدف داعش و بقیه ابر قدرتها از حمله و ناامن کردن این کشورها، رسیدن به ایرانه. یه نگاه به نقشه بندازین، دور تا دور ایران آتیشه.
و ایران حکم ابراهیمو داره وسطه شعله هایِ سوزان.
ابراهیم نسوخت.. ما هم نمیذاریم که ایران بسوزه.
من.. دانیال و بقیه میریم تا اجازه ندیم حتی دودش به چشم هموطنامون بره.
ما جون و پولو وقتمونو میبریم اونجا تا مجبور نشیم تو خاک خودمون هزینه اشون کنیم.. مرزهامونو تو عراق و سوریه و الی آخر حفظ میکنیم تا شما با خیال راحت و بدون ترس از اینکه هر آن یه مشت وحشی بریزن تو خونه اتون، راحت کتاب دست بگیرنو مطالعه کنید.
اینجا ایرانه! سرزمین دست نیافتنی واسه ابرقدرت های دنیا.💪
مرزامونو تو اون کشورها نگه میداریم تا دشمن نزدیک مرزای ما نشده و ما اونوقت تازه به این فکر بیوفتیم که باید جلوی پیشروی شونو بگیریم تا وارد خاکمون نشدن...
ما تو سوریه و عراق و لبنان و فلسطین و الی آخر نفس دشمنو میبریم تا لب مرز از ترس ورودشون به خاک ایران، نفسمون بند نیاد.)
منطق حرفهایش، خاموشم کرد. من فقط نوک بینی ام را تماشا میکردم و او..
سکوت و نفس عمیقم را که دید با خداحافظی از اتاق بیرون زد.
و من ماندم حسرت زده که ای کاش برای یکبار هم که شده آواز قرآنش را ضبط میکردم.
بسته ی هدیه اش را باز کردم. یک روسری بزرگ با رنگهایِ در هم پیچیده ی شاد.
خوش سلیقه نبود؟؟ این مرد بیشتر از ظرفیتش زیبابین بود.
چند روزی از رفتن حسام میگذشت و فاطمه خانم گه گاهی به خانه ی ما میآمد و با پروین هم کلام میشد. حرفایش برای جذاب بود از همسر شهیدش گفت و امیری مهدیِ تک فرزند، که هیچ وقت پدرش را ندید.
از دلشوره ها و نمازهایِ شبانه اش که نذر میشد برایِ سلامتیِ تنها امیدِ نفس کشیدنش.
از دلتنگی ها و دلواپسی هایِ مادرانه اش در ثانیه ثانیه های زندگی.
ازنگرانی هایِ ایرانی مَآبش برای توپ بازی هایِ کودکانه ی پسرش در کوچه هایِ بچگی گرفته، تا ماموریتش در آلمان و حالا وسطِ داعشی هایِ حیوان مسلک در سوریه.
من زیادی به این مادر بدهکار بودم...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi