💔
می گفت:
خواب بود، ولی همه چیز واضح و روشن و طولانی ....
می گفت: رزمایش بود، محمودرضا هم بود
با لباس رزم؛
کلی باهم حرف زدیم،
کلی ....
آخرش محمود گفت "چیزی میخوای ازم"؟
گفتم: محمودرضا هیچی... فقط... تو رو خدا بهش زیاد سر بزن....
نگاهم کرد و صورتمو بوسید و گفت "بلند شو بریم پیشش"
اومدیم تو یه خونه متروکه.،
اومد ... بدو همدیگرو بغل کردن
بغلش کرد و بوسیدش
ما سه تا کنارهم بودیم.....
.
گفت:
زود بلند شد ؛
رو زانوهاش نشسته بود....
گفت :
"بچه ها! به خدا #من_زنده_ام...
پیش شما هستم... شما چرا نمیدونین که من کنارتونم"....؟
گفت: "هم نوازشمون کرد، هم غفلتمون رو به رومون آورد"...
✍چقدر بعضی خوابا حرف دارن... بهتره بگم بعضی خواب ها اصلا حرف ندارن، تڪِ تکن👌
#شهید_محمودرضا_بیضائی