eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
33.3هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام آقا جمعه است و کاروانی عازم کرببلا است نمی دانم کجا برپا نمودند خیمه خود گذارتان اگر بر خیمه شان افتاد امروز سلام ما رسان بر جد و اهل بیت قرآن 🍃🌺
Reza NarimaniReza-Narimani_Too-Delam-Moonde.mp3
زمان: حجم: 16M
تو دل غم مونده.. یه ماتم مونده..!🥀😞 نوای 🎙️ 🍃🌺
داره صدای مادری میاد....💔 ۶ روز
کانال شهید ابراهیم هادی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_38 وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت.. نفسی عمیق و پر صدا (
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه.. یان بی توجه به اطراف با انگشت اشاره اش با لبه ی گیلاس بازی میکرد.( بعد از اینکه  عثمان از خونه ات اومد بیرون، تنها کاری که نکرد کتک زدنم بود.. اووووووف.. فکر کنم خدا خیلی دوستم داشت.  و اِلا با اون چشمای قرمز عثمان؛ زنده موندم یه جور معجزه محسوب میشه..) او هم از خدا حرف میزد.. این خدا انگار خیالِ بی خیالی نداشت.. صدایش صاف بود ( میدونستی عثمان هم روانشناسی خوونده؟؟ اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناسا نیست.. مخصوصا اخلاقِ افتضاحش.. ) ولی از نظر من عثمان روانشناس بزرگی بود که این چنین خام و رام کرده بود. به ساعت مچی اش نگاه کرد و به سمتم چرخید ( نمیدونم چی به عثمان گفتی که اونطور رم کرد. اما وقتی که رفت، من همونجا تو ماشینم منتظرموندم. مطمئن بودم که از خونه میزنی بیرون..) کش و قوسی به صورتش داد ( ولی خب.. انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم. چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الان دارم از حال میرم..) صاف نشست (مشخص نیست؟؟) این مرد دیوانه چه میگفت؟؟ انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند.. وقتی با بی تفاوتیم مواجهه شد. دستش را زیر چانه اش زد ( ظاهرا.. فعلا از غذا خوردن خبری نیست..  خب میدونی.. به نظر من گاهی بعضی از آدما بیشتر از آرامش و حرفهای ایده آل روانشناختانه به شوک احتیاج دارن..  و من امروز تمام تلاشمو کردم.. انگار کمی هم موفق بودم.. ) و شروع کرد به حرف زدن.. از مادر.. از حالِ وخیم روحش.. از سکوتی که امکانِ ماندگاری داشت.. از کمکی که باید میکردم.. و.. و.. و… در سکوت فقط گوش دادم.. تمام عمر فقط شنونده بودم نه گوینده..  نگاهم کرد ( میدونم از ایران و مسلمونا متنفری.. عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته.. اما فراموش نکن که عثمان هم یه مسلمونه و تا جایی که میشد کمکت کرده.. شاید ایران هم مثه عثمانِ مسلمون، زیادم بد نباشه..) کمکهای عثمان محضِ علاقه ی احمقانه اش بود نه از سرِ انسان دوستی.. مسلمانها همه شان نفرت انگیزند.. اعتماد به عثمان حماقت بود، اعتماد به ایران چه چیزی را به گندآب میکشید؟؟ لابد تمام زندگیم را.. چانه اش را خاراند ( اگه عثمان بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت کنم.. احتمالا میکشتم..) صدایش پچ پچ وار، به گوشم رسید (پسره احمق..). عثمان چقدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش میدانست.. با انگشتانش روی میز ضرب گرفت ( اصلا شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی.. اما خب.. به یه بار امتحانش میارزه.. حداقل فقط و فقط به خاطره اون زن که اسم مادر رو به دوش میکشه.. راستی چرا خودتو ایرانی نمیدونی؟؟ ) صدایم کش میآمد ( من نه ایرانیم..نه مسلمون.. من فقط سارام..) سری  تکان داد ( اوه.. با اینکه قابل قبول نیست.. اما باشه.. خیلی دوستدارم نظرتو در مورد  اون عثمان دیوونه بدونم.. اونکه روی ابرا راه میره.. نمونه ایی بارز از یه عشق شرقی.. ) حرفهایش مسخره بود.تلو تلو خوران ایستادم ( اونم یه عوضیه.. مثه پدرم.. مثه برادرم.. و همه ی مردها..) ابرویی بالا انداخت ( اوه.. متشکرم دختر ایرانی.. فکر میکردم مشکل تو با مسلمونهاست .. اما ظاهرا بیشتر یه فمنیستی.. ) کمی سرش را خاراند و به چیزی فکر کرد ( آخه فمنیست هم نیستی.. اگه بودی که حال و روز مادرت اونطور نمیشد.. واقعا تو چکاره ایی؟) قدمهایم سست و پر لرزش بود ( من فقط سارام.. سارا..) ندایی از درون مرا به سمت ایران هل میداد.. مادر حقِ زندگی داشت.. او تمام عمرش صرفِ حفظ من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد.. اما.. اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود..  کاش هرگز به دنیا نمی آمدم.. اما به قول یان، به یکبار امتحان میارزید.. کمترین سودش، ندیدنِ عثمان بود.. یان بازویم را گرفت تا زمین نخورم. ( بهتری ببرمت خوونه.. اگه اینجا.. اینطوری رهات کنم. باید فردا با گل بیای بیمارستان ملاقاتم.. چون احتمالا عثمان دو تا پامو خورد میکنه..) حرفهای یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران مدام در ذهنم تکرار و تکرار میشد.. و من سرگردانتر از همیشه... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
گاهی عجیب آرامشم را به تــو مدیونم ... به نگاهـت ... به دعایـت ... 🌷خوزستان ، سال ۱۳۶۲ ،فکه موقعیت ائمه(ع) ، محل تجمع گردان‌های لشکر امام حسین(ع) عملیات والفجر یک 📎عکاس: شهید علی جنگعلی 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌱🌸برای شناختن آدمها اینقدر عجله نداشته باش روزگار تک تک آدمها را به تو نشان می دهد وتو میرنجی از خودت و قضاوتهای عجولانه ی زود هنگامت یک روز به آدمها نگاه میکنی و می بینی آنهایی که فکر می کردی بد هستند برایت بزرگترین کارها را کرده اند و آنهایی که دوستشان داشتی و فکر میکردی همیشه دستت را برای بلند شدنت از زمین می گیرند، زمینت زده اند آنقدر محکم که صدای خورد شدن استخوانهایت رابا تمام وجود شنیده ای آدمها را قضاوت نکن روزگار بهترین قاضی است... پس ذهنت را از خوبی و بدی آدمها پُر نکن به حرفهای قشنگشان دل نبند واز حرفهای نازیبای شان نرنج... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 سمـت آتش ببـری یا نبـری خـود دانی من دلم سوخته، گفتم که بدانید فقط گر بنـا نیسـت ببخشیـد، نبخشیـد امّا دسـت مـا را به محرم برسـانیـد فقط 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قول آقا سید رضا که خطاب به رفیقمون میگه : تو رفتی و موندم..🚶 با این دلِ تنگم..💔 برام یه دعا کن..👐 که مایه ی ننگم..😞 چند کلمه ای نزدیک غروب جمعه با امید حرف زده باشیم..
💔 یک روز زنگ زد گفت: با تعدادی دوستان بسیجی و با صفا که مشتاق شهادت هستند در یک جلسه خودمانی که چله زیارت عاشورا است به نیت شهادت گرفته‌ایم. حدودا ۱۰ یا ۱۲ جوان فوق العاده بودند که الان متوجه شدم خداوند حرف آن‌ها را خرید و من را نخرید. از آن جمع ۳ نفر به شهادت رسیدند. متوجه شدم که خداوند آن جوانان را مورد عنایت قرار داده و از این چله نشینی‌ها نتیجه گرفتند.
💔 نوشت: سال پیش ماه محرم، حلب بودم؛ کارم نگه داری از بچه های مدافعان حرم بود امسال ترفیع گرفتم کارم شده نگه داری از بچه شهید مدافع حرم همسر پ.ن: محمدحسن نوزاد تازه رسیده شهید، چند ماه بعد از شهادت پدر، به دنیا آمد
💔 💞 خداوندا! پاهایم جرأت عبور از صراط را ندارد، من آنها را در بین الحرمین برهنه دواندم، در سنگرها خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خندیدم و گریستم افتادم و بلند شدم... امید دارم آن جهیدن ها و خزیدن ها و به حُرمت آن حریم ها آنها را ببخشی... ...