من اصلا فکر شهادت ایمان را نمیکردم.
وقتی از رفتن گفت فقط یک بار گفتم:
میشود نروی؟! الان تازه عروسی کردیم.
گفت:الهههر دلیلی آوردن برای نرفتن،یک جور
توجیه کردن است.مدام یک شعری میخواند؛♥|
میگفت:
ما گر ز سر بریده میترسیدیم؛
در محفل عاشقان نمیرقصدیم..
بعدبهمنگفت:
الهه ما با رفتنمان جهاد میکنیم؛شما با صبرتون،
فکر نکن اجر شما کمتر از اجرماست شاید اجر بیشتری هم داشته باشید.🍃|
من فکر میکردم این حرفها را برای مدتی
که سوریه هست میزند و صبر من.در آن زمان
میگه اصلا فکر شهادت نمیکردم،ولی ایمان
حرفهای خودش رو اینجوری به من زده بود..🕊|
#همسـرآسمانیمن
#شهیدایمانخزاعینژاد
🍃🌺
💔
اشکی برای گریه به این دیدهها دهید
دستی برای سینه زدن دست ما دهید
بانی روضههای محرم که گشتهاید
بانی خیر گشته... به ما کربلا دهید
#ما_ملت_امام_حسینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
🍃🌺
.
اے ڪاش . . .
آن روزها ڪربلا بودید و ڪمی هم، لب های خشڪیده ی حسیــــن(ع) را تر میڪــــردید!!
.
#کربلای_جبهه_ها
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#مولاعلےجان
با مِهر تو هر دلی شرَف میگیرد
عشق تو دل مرا هدف میگیرد
هر کس که به ذکر یاعلی دلگرم است
از فاطمه(س) ایوان نجف میگیرد...
#یکشنبه_های_علوی_فاطمی
#اربعینایرانبمانمبےگماندقمےکنم💔
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یقه ی بی حجابا رو میگیرم...
صوت شهید...
گوش بدین👂
کم حجم🗞
#استوری
#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_محمد_را_دوست_دارم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
شهیدی که
صدای پای امام
زمان رو شنید 😳
#شهید_روح_الله_قربانی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اربعین
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
اگر پیروز شدیم یا شکست خوردیم،
مهم نیست،
اصل این است ڪه به تڪلیفمان عمل ڪرده باشیم...!
#شهید_مهدی_زینالدین ❤️
#فرمانده_لشگر_علیابنابیطالب.ع
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_66 حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید الورود و ایرانی الاصل
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_67
با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بدطعم دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد. خاطراتی که هر چند، گره از معماهایِ ریزو درشتِ زندگیم باز میکردند اما کمکی به بیشتر شدنِ تعداد نفسهایِ محدودم نمیکردند.
نفسهایی که به لطفِ این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدنِ دوباره یِ دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟؟
مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوسِ بزرگ زندگیم.
و رویایی از خدایی مهربان و حسامی محجوب مسلک، که طعمِ زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش.
خدایی که ندیدمش در عین بودن.
این جوان زیادی خوب بود.
آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم رویِ صورتش نگاه کنم.
ناگهان صدایی مرا به خود آورد. همان پرستار چاق و بامزه (بچه سید.. آخه من از دست تو چیکار کنم؟ هان؟؟ استعفا بدم خلاص میشی؟ دست از سر کچلم برمیداری؟)
حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید (هیچی والا.. من جات بودم روزی دو کعت نماز شکر میخووندم که همچین مریض باحالی گیر اومده. مریض که نیستم، گل پسرم)
مرد پرستار با آن شکم بزرگش، دست به جیب روبه رویِ حسام ایستاد (من میخوام بدوونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون ویلچر اینور اونور بری؟ تو دکتری؟ تخصص داری؟جراحی؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم.. از بس دنبالت، اتاقِ اینو اونو گشتم)
حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد (خدا پدرمو بیامرزه پس.. داری لاغر میشیااا.. یعنی دعایِ یه خوونواده پشت و پناهمه. برو بابت زحماتم شکرگذار باش.)
پرستار برای پاسخ آماده شد که صدایِ مسنِ زنی متوقفش کرد (امیرمهدی.. اینجایی؟؟ کشتی منو تو آخه مادر.. همیشه باید دنبالت بدوئم.. چه موقعی که بچه بودی.. چه حالا..)
امیر مهدی؟ منظورش چه کسی بود؟ پرستار؟
حسام با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کرد (بشین سرجات بچه.. فقط خم و راست شدنو بلده؟؟ تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی.)
حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت (خیلی نامردی. حالا دیگه میری مامانمو میاری؟ این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن، بازم میای سراغم دیگه.)
پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد (برو بابا.. تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر. گل کوچیک پیشکش. در ضمن فعلا مهمون منی)
حسام (آدم فروشی) حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد.
امیر مهدی نامِ حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که روسریِ تیره و گلدارِ زیرش را پوشانده بود، مادرش؟
زن ویلچر به دست وارد اتاق شد (بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشاا.. با من طرفی.) و حسام مانند پسر بچه ایی مطیع با گردنی کج، تند و تند سرش را تکان داد.
زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد، گرم و مادرانه (سلام عزیزم.. خدا ان شالله بهت سلامتی بده.. قربون اون چشمایِ قشنگت برم) با چشمانی متعجب، جواب سلامش را با کلمه ایی دست و پا شکسته دادم.
سلامی که مطمئن نبود درست ادا کرده باشم.
حسام کمی سرش را خاراند (مامان جان.. گفته بودم که سارا خانووم بلد نیست فارسی صحبت کنه.)
زن بدون درنگ به حسام تشر زد (تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری. از وقتی بهوش اومدی من مثه مادر یه بچه ی دوسال دارم دنبالت میگردم.)
مادرش بود. آن چشمها و هاله ایی از شباهتِ غیر قابل انکار، این نسبت را شهادت میداد.
حسام با لبخند دست مادرش را بوسید (الهی قربونت برم. ببخشید.. خب بابا من چیکار کنم. این اکبر، عین زندانبانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم، خب حوصله ام سر میره دیگه. در ضمن برادر سارا خانووم، ایشونو به من سپرده. باید از حالشون مطلع میشدم یا نه؟ بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو میدونستن، که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم. البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش، وسطش رسید و شمام که..)
پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید (عه.. عه .. عه .. من کی مثه زندانبانا بالای سرت بودم؟ آخه بچه سید، اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم تمام مریضایِ بخش میشناسنت. اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی.)
زن دستی بر موهای ِنامرتب حسام کشید (فدایِ اون قدت بشم من! قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی. از الانم هر وقت خواستی جایی بری، بدون ویلچر تشریف ببری، گوشِ تو طوری میپیچونم که یه هفته ام واسه خاطرِ اون اینجا بستری بمونی.)
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
آن ها چفیه بستند تا بسیجی وار بجنگند🕯
من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم!📿
آن ها چفیه را خیس می کردند تا نفس هایشان”آلوده شیمیایی” نشود
من چادر می پوشم تا از”نفس های آلوده”دور بمانم!⛓
“بانو چادرت را بتکان قصد تیمم داریم.
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
این ڪہ در ھیݘ جـاۍ زیـارٺ عاشـورا
حـرفے از تـوبہ و استغـفار از گـناه نـیامده اسـٺ
شـاید یڪ معنـی اش ایـن است ڪہ وقتے می رویم
زیـارٺ سیـدالشہدا مـا را اینطور نگـاه میڪنند...
انـگار ڪہ هیݘ خبـرے از گـناه نیسـت...💔🥀
#اباعبدالله
#حســٻن
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi