💔
با تو بگویم که هجر با من بی دل چه کرد
روزیِ من گر شود وصل تو بار دگر
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
🍃🌺
💔
متن نامه را بخوانید!
#خواهش_میکنم...
#دستتان_را_میبوسم...
چقدر حس پدری در این سطرها موج می زند
میشود فهمید که حاجی
چقدر دغدغه کودکان و همسران چشم براه را داشته
حالا هم در بهشت
سربازها در کنار سردار
دور اباعبدلله❤️
#آھ...
چه بهشتی بشود آن بهشت
چه بهشتی
#شهدای_خانطومان
#حاج_قاسم_سلیمانی
💔
چه خوب آمدید!
چه به موقع!
زندگی داشت ما را با خودش می برد!
همیشه وقتے دست مان خالیست،
میآیید و به دادمان میرسید.
همیشه وقتی
ولیتان تنهاست،
خودتان را میرسانید!
ما که قدمان به دنیایتان نمیرسد،
شما بیایید!
ما را که پاے آمدنمان نیست، 😔
شما بیایید!🥀
#خانطومان♥️🌹
🍃🌺
#احلےمنالعسل
خوابش را دید و گفت :
چگونه توفیق #شھادت پیدا کردی؟
-گفت از آنچه دلم میخواست؛
#گذشتم...
.
.
#خوابت رادیدم:
تنها سهمی ڪه از #تو دارم
چه #زیبا شده بودی بازهم #بیا...😢
🌷•| مدافع وطن #پاسدارشهیدمحمدغفاری
🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹اگه بقیع دست ایرانیا بود
الان شبیه حرم رضا 🕊بود
شبای جمعه مثل کربلا بود
#حسینی_شده_ی_دست_امام_حسنم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#پای_کار_حسین_ایستاده_ایم
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#آجرک_الله_یا_بقیه_الله
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🍃🌺
♥️ روز قیامت خدا میگہ:
🔥 این بنده الان بایدبره جهنم.
الان بایدفـشارقـبر داشته باشه.
ولیحـسینم... هرچے تو بگے...
🍂 این زحـمت نڪشیده،نمیتونم چیزے بهش بدم...
ولی اگہ توبخوای میشہ....ツ
اصلا ابرقدرته 😍حـسین(ع)...
⬅️استاد پناهیان
✅ مرحوم دولابی (ره) :
🌹 عجب امانی است استغفار! امان خداست .
ان شاءالله خدا استغفار به شما مرحمت کند .
یادتان بماند که اگر توانستید در شبانه روز هفتاد مرتبه استغفار را سر جانماز هیچ وقت ترک نکنید .
این امان خداست.یعنی در امان خدا هستی...
☘️ اگر در هر شبانه روز یک دفعه این کار را بکنی برای خودت دیوار چدنی گذاشته ای ،برای خودت و ذراریت .استغفار امان خداست.
📘طوبای محبت۵،ص۱۸۰
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بابا آمد ... بابا بدون گل و عروسک آمد ... بابا خیلی دیر آمد ...
🌹 قاب عکس بابا و یک دنیا حرفهای دخترانه 😭
#شهدای_خان_طومان
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
دوسال پیششبپنجممحرمبود،حسین گفتمیایبریمهیات ؟دعوتمڪردن باید برمبخونم...گفتم بریم
باخودمفڪ ڪردمشایدیه هیات بزرگ ومعروفیهڪه یهشبمحرمرو وقت میذارهومیره اونجاوقتی رسیدیم جلویهیات به ماگفتن هنوزشروع نشده..حسین،گفت مشڪلی نداره ما منتظرمیمونیم تاشروعشه ...نیم ساعتی توماشین نشستیم وحسین شعرهاشوورقمیزدوتمرین میڪرد ...
وقتیداخل هیاتشدیم جاخوردم ، دیدم ڪلاسه چهارنفرنشستنویڪ نفرمشغول قرانخوندنه ...بعداز قرائت قرانحسین رفتوشروعڪردبه خوندن زیارتعاشوراوروضهچشمهاشوبسته بودومیخوندبهجمعیت و،هم هیچڪاری نداشت.برگشتنیگفتمحاج حسینشمامیدونستی اینجا انقدخلوته ؟گفتبله منهرسال قول دادمیه شببیام اینجاروضه بخونم .گاهی تو اینمجالسخلوت ڪهمعروفمنیستن یه عنایاتی بهآدممیشهڪه هیچجاهمچین چیزی پیدانمیشه ..
#شهیدحسینمعزغلامی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
هرڪس ڪه بیشتر
برای خداڪارڪرد
بیشتر بایدفحش بشنود
ماباید برای فحششنیدن
ساخته بشویم
برای تحمل تهمتوافترا و دروغ
چون ما اگرتحمل نڪنیم
بایدمیدان را خالےڪنیم...👣
🌺شهیدابراهیمهمت
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
تو همان جرعه آبی که نشد وقت سحر
بزنم لب به تو و زود اذان را گفتند
همسـرشهید #امیرسیاوشی
نامزد بودن و قبل عروسی داماد آسمانی شد
#یادشهداباصلوات
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویر کمتر دیده شده از شهید مدافع حرم «محمود رادمهر»
🔹 مادر شهید: «هر وقت از او مسئولیتش را میپرسیدم میگفت هیچ کاره هستم.»
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
زرنگی معنوی
اگرمیخواهی صدقه بدی همینطورصدقه نده.صدقه راازطرف امام رضا(ع)برای سلامتی[وتعجیل درفرج]آقاامام زمان(عج)بده.برای دومعصوم که صدقه بدهی ممکن نیست خداوند این صدقه راردکند.
#تلنگـر
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
گفتند
#بسیجی
باید
#خاکی
باشد...
#خاک
شد....
مسیر #افلاک
از #خاک
می گذرد
#بازگشت_شهدای_خانطومان
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_95 چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد (نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم.
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_96
"یاعلی" را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد (کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود.)
سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت.
یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟
شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت (واجب شد دهنمونو شیرین کنیم.. بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد.)
میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟؟
با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد.
نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند.
و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم.
هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم (این روسری خیلی بهتون میاد. دستِ کسی که خریده درد نکنه.)
یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟؟
بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ایی جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد.
یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت.
شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله ی مان کردند.
و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی، هر چند کوتاه.
آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم.
فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید.
اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و حالا با هر برشِ پارچه، صورتم را میبوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محض خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم.
پروین مدام کارهایِ ریز و درشت را انجام میداد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیرمهدی اولاد پیغمبرست.. که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم.
و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟
بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را.
چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدن نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی.
دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود.
صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه ی مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند.
هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر میشد و من ریه هایم کمی حسام میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم میآمد، اما نیامد.
با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم. وقتی حجاب از سر برداشتم زنِ آرایشگر با صورتی پر دلسوزی به ابروهایِ یکی درمیان و موهایِ یک سانتی ام چشم دوخت.
نگاهش حس قشنگی نداشت.. بغض کردم.. این روزها زیادی تحقیر نشده بودم؟
بهایِ داشتنت، خیلی سنگین بود امیرمهدیِ فاطمه خانم، خیلی.. اما می ارزید..
چشمانِ شیشه شده در آینه اشکم، از مادرِ حسام پنهان نماند. صورتم را بوسید و قربان صدقه ام رفت که بخندم.. که عروس مگر گریه میکند؟؟ که اگر امیر مهدی بفهمد، ناراحت میشود.
و من خندیدم.. به لطفِ اسمِ تنها جنگجویِ زندگیم، لبخند بر لب نشاندم. مردِ نبردی که چند روزی از آخر دیدارش میگذشت و من کلافه بودم از ندیدنش..
آرایشگر، رنگ بازیش را شروع کرد و من لحظه به لحظه کمی به زندگان، شبیه تر میشدم.
مقابل آینه ایستادم. این من بودم. سارای برهنه ی دیروز که حالا پوشیده در کلاهی سنگدوزی شده، محضِ پنهان کردنِ کچلی سرش، لباسی بلند و اسلامی سِت میکرد با آن.
سارایی که نه مادری کنارش بود برایِ کِل کشیدن و نه پدری که به آغوش بکشد، تنِ نحیفش را.
در اوج سیاه فکری، لب تَر کردم به نقل و نباتِ خنده و چه کسی گفته بود امروز خورشید برایِ من طلوع نکرده..
فاطمه خانم چادری سفید را رویِ سرم کشید و مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم عذر طلب کرد.
چادر جلویِ دیدم را میگرفت و من همچون نابینایی عصا زنان به لطفِ دستانِ فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣عاشقانهها با شهید مدافع حرم #حسن_رجایی_فر
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
📸تابلویی که هنوز در کنار #زینب تکرار میشود و ما بازماندهٔ آن #تاریخ...
#یا_لیتنا_کنا_معکم_فنفوز_فوزا_عظیما
ای کاش ما هم با شما بودیم...😔
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
شرح قصهـ
سوریه را سوریه می گویند چون سور، به معنای قلعه است. هفت قلعه داشت یکی ، باب الصغیر ، یکی ...
و یکی باب الساعات (یعنی شلوغ ترین دروازه ی سوریه).
به این دلیل اسرای کربلا را از باب الساعات وارد کردند
شهدای ما هم از همین باب آمدند...
تا شرمنده بی بی زینب علیها السلام نباشند...
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
وَ الصُّبـح إذا ٺَنَفَّــس
" ٺڪویر18"
و سوڱند به سپیده دم
وقٺی که دلٺنڱی هایم را بہ آغوش میڪِشی و عشق طلوع میکند از ڱرمای حضورٺ...💚
به نام خدای همه
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#یک حبه نور ✨
[ اَلَستُ بِرَبِّکم قالوا بَلی شَهِدنا ]
بله را گفتی؟! حالا وقتش َست که پای حرفت بایستی.
ببین چقدر مهربانست که خودش به یادت میآورد ..
وگرنه تو همان فراموشکاری هستی که:
إنَّ الانسانَ لِرَبِّه لَکَنُود ..
بیا و سپاسگزارش باش که تنها اوست شایسته َش ..
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
زیـر عݪـمـــت امـنترین؛
جـــاۍ جـہـــان است؛
چیزۍ ڪہ عیـان است؛
چہ حاجت بہ بیـان است...!
روزتون_حسینی❤️
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
و باز هم پنجشنبه ای دیگر به نیت ظهور
مولای غریبمان
ختم هزاران صلوات
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi