فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مثل خودش: روایتهای سردار دلها از همرزمان شهیدش
🔹قسمت اول: سردار شهید محمدحسین یوسفاللهی
🔹تصویرساز: کمیل کریمی
🔹گرداورنده خاطرات: احمد ایزدی
🔹متحرکساز: محمد فلاحیان
🔹گوینده: امیرمشتاق رودساز
🔹صدابردار: سامان مهدوی
🔹تولید شده در حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمان
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺نامه اعزامش را که دیدم در دلم پیچید که بر نمیگردد
👈 همسر شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی از روزی میگوید که او «مرزهای عاشقی» را پشت سر گذاشت و نامه اعزامش را به او نشان داد.
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
Nariman.Panahi.Esmeto.Bordam.Zire.Baroon.mp3
5.63M
اسمتو بردم زیر بارون بارون گریه کرد
تربت گذاشتم لای قرآن قرآن گریه کرد
#باحالخوبگوشکنید
#نریمانپناهی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
خدا به سه طریق جواب میدهد:
میگوید نه و چیز بهتری را به شما میدهد
میگوید بله و آنچه که خواستید را به شما میدهد
میگوید صبر کن و بهترین را به شما میدهد.. :)♡
#بیشترصبرکنیمرفیق؟
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
از بس حضرت زهرایے بود
در عملیات خیبـر
اسم گردانش را عوض کرد
گذاشت " یازهرا (س) ”
در والفجر۸ شهیـد که شد
ایّام فاطمیـه بود ...
ترکش خورده بود بہ پهلویش ...
#شهید_سیدکمال_فاضلی🌷
#شهادت_بهمن۶۴
#فاطمیه
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
حرم ﻛﺮﺏ ﻭ ﺑﻼ ﺟﻠﻮﻩ ی ﺑﻴﺖ ﺍﻟﺤﺴﻦ ﺍﺳﺖ...
ﺣَﺴَﻨﻴﻪ ﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﺮﺟﺎ ﻛﻪ ﺣُﺴﻴﻨﻴﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﺳﺖ...
ﻃﺎﻟﻊ ﻫﺮﻛﻪ حسینی ﺳﺖ ﻳﻘﻴﻨﺎً حسنی ﺳﺖ...
ﻛﻪ ﺣﺴﻴﻦ ﺍﺑﻦ علی ﻫﻢ ﺣﺴﻦ ﺩﻭﻡ ﻣﺎﺳﺖ...
حسنی ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺸﺮ ﭼﻪ ﺑﺎکی ﺩﺍﺭﻡ...
ﻛﻪ ﺳﺮ ﻭ ﻛﺎﺭ ﻏﻼﻣﺎﻥ ﺣﺴﻦ ﺑﺎ ﺯﻫﺮﺍﺳﺖ...
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#هرگزنمیردآنکهدلشمستمجتباست
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌿🌺﷽🌿🌺
🦋انسانی که به شناخت خویش نرسیده باشد ،
بیسواد است.
هر چند تمام کتب دنیا را خوانده باشد.
اگر درونت پر از :
🔥خشم ،
🔥نفرت ،
🔥خودخواهی
🔥 غرور
🔥 حسادت و زبالههای دیگر است ،
بدان که هیچگاه چیزی را نیاموختهای
بدان که هنوز رشد نکردهای.
انسان در مورد چیزهای زیبا حرف می زند ،
اما زشت زندگی می کند.
این همان چیزی است که تا کنون بشریت بر خود روا داشته است.
🌈صداقت یعنی دو گونه زندگی نداشتن .
همانگونه زندگی کنیم که می گوییم .
#هنر_شاد_زیستن
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
در دفعات مختلف به دیدار امام زمان عج نائل آمد
شهید علی سیفی🌺
#شهید_علی_سیفی_نصب
#شهید_دفاع_مقدس
سالروزشهادت🥀
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
چه آشنایی هایی که خیلی زود به فراق تبدیل شد.😔
💔چه خداحافظی هایی که دیگر دیداری رخ نداد.
چه غم هایی که هیچ شادی ای جایش را نگرفت.
✨و ای خدا تو شاهدی چه دسته گل هایی از این سرزمین پر کشیدند تا دین و کشور حفظ شود.
🕊خداوندا: شهدای ما را مهمان سرور شهیدان بنما و ما را با آنها محشور فرما....
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
شهید مهدی نوروزی در ۱۵ خرداد ۱۳۶۱ مصادف با نیمه شعبان به دنیا آمد. چندین مرتبه جهت مبارزه با وهابیت تکفیری به عراق اعزام شد و هنگامیکه فرماندهان سپاه قدس نبوغ نظامی و شجاعت کمنظیر او را دیدند، بهعنوان فرمانده چند عملیات انتخابش کردند که هیچکدام با شکست مواجه نشد و در آخر بهعنوان فرمانده عملیات ویژه سامرا منصوب شد و در همین مقام به فیض شهادت نائل آمد.
وی در روز شهادت امام صادق (ع) برای سومین بار راهی میدان جهاد شد و در ۲۰ دیماه ۱۳۹۳ مصادف با روز میلاد رسول گرامی اسلام و رئیس مکتب شیعه جام شهادت را نوشید.
#شهید_مهدی_نوروزی
#شهید_مدافع_حرم
#معرفی_شهید
سالروز شهادت 🥀
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#قرار_عاشقی
دلتنگی
آدم را
کم کم ... ذره ذره
نا آرام می کند
السلام علیک یا انیس النفوس
سلام بر تو
همدم دلتنگی های من ...
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوسه بنیامین بهادری بر چادر مادر شهید قربانخانی و هدیهای که این مادر بزرگوار از طرف شهید قربانخانی به بنیامین بهادری داد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاثیر مهم لشکر فاطمیون جبهه مقاومت
روایت شبکه المیادین از برخی عملیاتهای مهم فاطمیون و نقش پررنگ آن در مقابله با تروریستهای تکفیری در سوریه
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
برای با شهدا بودن بهانہ زیاد است؛
بهاے این #بهانہها،
همنفس شدن است با شهدایی
ڪہ روزگاری در این #خاڪ زیستہ اند...
#شهید_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
#روزتون_شهدایی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_و_دو جمعیت انقدر زیاد است که نمیتوانیم به رفتن داخل حرم فکر کنیم ، این
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_و_سه
صدای همان مرد نظامی مرا به خود می آورد:خانم....
برمـی گردم و خشکم می زدند از چیزی که میبینم ...
با لباسی نیمه نظامی و سر و رویی ژولیده ، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به من خیره شده ، زیر لب زمزمه می کنم : حــامـد !؟ ...
خودش هم می داند دختری تک و تنها اینجا باشد ، بین جمعیت گم شده است . شرمنده می شوم ، شاید هم به خاطر ترس سرم را پایین انداخته ام و دوست ندارم دعوایم کند ، خستگی از نگاهش می بارد ، چشمان سرخ و گود افتاده اش نشان می دهد خواب و خوراک درست حسابی نداشته ، لبخند میزند :
-طوری نیست ابجی ، علی بهم گفت برنگشتی هتل همه رو نگران کردی ، خوب شد که حالا اتفاقی نیوفتاده ، بریم ....
و به نشانه تشکر از مرد نظامی دست بر سینه میگذارد : ممنون شیـخ احمـد !
وقتی می بیند شیخ احمد هنوز گیج است ، می گوید : خواهر من ، ممنون بابت کمک، یاعلی !
و دست مرا میگیرد و دنبال خودش می کشاند ، احساس آرامشی که در حرم داشتم ، دوچندان می شود ، با دلسوزی خاص خودش می گوید :
-آدم توی این جمعیت بدون اینکه بخواد گم میشه ، خوب کاری کردی اومدی سراغ شیخ احمد ، ولی توروخدا دفه بعد مواظب باش ، اینجا ازهمه جای دنیا میان ، یه وقت اتفاقی برات می افته ، داعش که شاخ و دم نداره ، اصلا وقتی فهمیدم گم شدی ، داشتم خل و چل می شدم ، خیلی نگران شدم ....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_و_چهار
یک دستش را دور شانه هایم می اندازد و لب هایش را نزدیک گوشم می کند :خدارو شکر الان که چیزی نشده اصلا دفه های بعد خودم میارمت ، ولی خواهش میکنم مواظب خودت باش ، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم می کنه ! حالا دیگه بخند....
تبسمم با خجالت در می امیزد ، من الان باید معذرت بخواهم و نمیخواهم ، به هتل که می رسیم عمه و علی اقا دم در ایستاده اند ، علی اقا دسش بر پیشانی می گذارد و به دیوار تکیه میدهد :اوف .....خدارو شکر.... نزدیک بود اقا حامد تحویل داعشم بده ....
عمه با لحن مادرانه صورتم را می بوسد :
کجابودی ? دلم هزار راه رفت فدات بشم...
خاطر ندارم در خانواده ای که قبلاً داشتم ، تابه حال اینقدر نگرانم شده باشند ، حامد با علی دست می دهد اما دستش را رها نمیکند و فشار می دهد :
-بار اخرت باشه ابجی مارو گم میکنیا !
علی هم سرش را خم می کند :چشم من غلط کردم!
حاج اقا کاظمی به جمع ما می پیوندد و
می گوید :خیلیا هنوز نیومدنا !
حامد در گوشم می گوید : فقط برای تو اینقدر نگران شدیم ، خیلی عزیزی برامون ....
حسابی بی سابقه ای است حس دوست داشته شدن ، حامد می گوید باید برود اما یکی دو ساعت قبل از نماز صبح می آید دنبالمان که بریم حرم ، اینجا بهشت است ، بهشت....
محبت های حامد و عمه کار خودش را کرده و حسابی وابسته اشان شدم ، اما هنوز بلد نیستم مثل ان ها محبتم رانشان بدهم ، من هم به اندازه خودشان دوستشان دارم ،اما یاد نگرفته ام همین حرف هارا به زبان بیاورم ....
تنها کاری که بلدم ، نشان دادن علاقه به روش های عملی است ، مثلا اتو زدن لباس های داداش حامدم یا شستن ظرف ها برای عمه ...
حامد خیلی اصرار دارد نیما را ببیند اما من حوصله نیما را ندارم ، اصلا بعد از برگشتنمان از کربلا خبری هم از او ندارم ....
بدون اینکه لباس هایم را در بیاورم ، خود را روی تخت رها میکنم ، صدای عمه را که برای ناهار صدایم می کند گنگ می شنوم !....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_و_چهار یک دستش را دور شانه هایم می اندازد و لب هایش را نزدیک گوشم می ک
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_و_پنج
زنگ پیامک از جا میپراندم ، هرکس که باشد نمی داند نباید این ساعت به من که تازه از کلاس برگشته ام ، پیام دهد ؟ بعله خودش است *نیما!* پسر گیتار و قهوه و وقت نشناس !
نوشته : میشه ببینمت ؟ خواهش میکنم ...دیگه مثل دفه های قبل نیست ....تورو به هر کی میپرستی جواب بده !
پیامک اول را در خواب می خوانم ، اما لحنش باعث می شود هشیارتر شوم و چند دور دیگه بخوانمش ، چشمانم گرد می شود و سر جایم می نشینم ، خواب از سرم پریده ... باورم نمی شود نیما باشد ....
هیچ وقت اینطور پیام نمی داد حتما دوست دخترش گوشی را برداشته و خواسته شیطنتی بکند ، یا.... چه میدانم !
از خصوصیات بارز نیما این است که در مشکلات دست به دامان کسی نمی شود و خودش انقدر دست و پا میزدند تا مشکلش حل شود ، مادر هر دومان را اینجوری تربیت کرده ، روش تربیتی بدی نیست!...... ولمان کرده وسط مشکل و گفته : خودت حلش کن و گذاشته رفته !
مثل قدیم که برای اموزش شنا ، شاگرد را می انداختند توی رودخانه و می رفتن یا می مرد یا شنا یاد میگرفت ....
اما حالا نمی دانم نیما چرا چنین پیامی برایم داده ، حتی شوخی اش هم برای نیما افت دارد! از پایین صدای حامد می اید که مثل همیشه رسیده خانه و بلبل زبانی می کند ....
جواب نمی دهم ، تا من لباسهایم را عوض کنم و ابی به صورتم بزنم ، حامد نشسته سر سفره و حالم را می پرسد و سر به سرم می گذارد او برعکس من ، خستگی و دغدغه های کاری اش را داخل خانه نمی اورد ، اما ذهن من هنوز درگیر پیامک نیما است ! طوری که نمی فهمم حامد کی غذایم را کشید و گذاشت جلویم ...
حامد معتقد است : ناهار مثل گلوله است تا بخوری باید بیفتی!!!
اما من اعتقاد دیگری دارم ، برای همین وقتی حامد بعد از ناهار ، وسط هال دراز کشیده می روم سراغش و تکانش می دهم :
-پاشو پاشو کارت دارم !
حامد که چشمانش تازه در حال گرم شدن بوده زیر لب غر میزند : قدیما خواهرا میدیدن برادراشون خوابه ، ملافه می کشیدن روش
ناخرسند و خواب الود می نشیند و با چشمان خسته اش نگاهم می کند : بفرمایید! اوامر ؟
-نیما بهم پیام داده .
درحالی که پلک هایش را به زور نگه داشته می گوید : خب؟ جوابشو بده !
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا....
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi