eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
26هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال شهید ابراهیم هادی
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_نهم حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و
☕️ مرد از بهشت می گفت... از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم.. از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود.. از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان.. راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟😏 سخنرانی تمام شد. برشورها پخش شدند و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان، اسمم را صدا میزد. (سارا.. سارا.. خوبی..؟؟ ) و من با سر، خوب بودن دروغینم را تایید کردم. بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد.. بازویم را گرفت و بلندم کردم (این حرفها.. این سخنرانی برام آشنا بود..) و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: (چقدر اسلام بده.. ) سکوت عجیبی  در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست. (اسلام بد نیست.. فقط..) و من منفجر شدم (فقط چی؟؟ خداتون بده؟؟ یا داداش بدبخت من؟؟ حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟؟ داشت با پنبه سر میبرد.. در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد.. مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد.. شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ماا.. هان؟؟ اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره، مثه مامانم ترسویی.. همین! دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی.. یه نگاه به دنیا بنداز، هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست.. میبینی همه تون عوضی هستین..) و بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش، قدم تند کردم و رفتم. و او ماند حیران، در خیابانی تنها. چند روزی گذشت. هیچ خبری از عثمان نبود. نه تماسی، نه پیامکی.. چند روزی که در خانه حبس بودم، نه به اجبار پدر یا غضب مادر.. فقط به دل خودم. شبهایی با زمزمه ی ناله های مادر روی سجاده و مست گویی های پدر روی کاناپه.. و من با افکاری که آرامشم را میدزدید و مجبورم میکرد تا نقشه پروری کنم محضه یافتن دانیال.. در اولین شکست حصر، به سراغ عثمان رفتم. همان رستورانِ بی کیفیتی که در آنجا ظرف میشست و نان عایشه وسلما را میداد. آمد… همان پسر سبزه و قد بلند.. اما اینبار شرم نگاهش کمی عصبی بود. به سردی جواب سلامم را داد و من با عذر خواهی کوچک و بی مقدمه، اصل مطلب را هدف گرفتم. (بابت حرفهای اون روزم عذر میخوام. میدونی که دانیال واسم مهمه.. میدونم که هانیه رو خیلی دوس داری.. پس نشستن هیچ دردی را دوا نمیکنه.. من مطمئنم هر دوشون گول خوردن.. حداقل برادر من. حالام اومدم اینجا تا بهت بگم یه نقشه ای دارم.. بیای، همراهمی.. نیای، خودم میرم..) و او با دقت فقط گوش میداد و گاهی عصبی تر از قبل چشمهایش قرمز میشد.😡 📌ادامه دارد ... ✍نویسنده:زهرا اسعدبلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 💠من کسی را ندارم... ●اسمش یوسف بود.یوسف قربانی...بچه ی زنجان .شش ماهگی پدرش و از دست داد و یتیم شد.شش سالگی مادرش را از دست داد و با برادرش برای ادامه زندگی به خانه ی مادربزرگ رفتن... ●دبستان بود که مادر بزرگش به رحمت خدا رفت و تنها دلخوشیش برادر بزرگترش بود که در دوران نوجوانی او را در سانحه ی تصادفی از دست داد و تنهای تنها شد.رفت جبهه.تو اطلاعات عملیات بود.غواص هم بود.تو کربلای پنج شهید شد.چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟ او پاسخ داده بود: غواص یعنی مرغابی امام زمان عج‌الله... ‌●همرزم یوسف: “هر روز می دیدم یوسف گوشه ای نشسته و نامه می نویسد. با خودم می گفتم یوسف که کسی را ندارد! برای چه کسی نامه می نویسد؟ آن هم هر روز! یک روز گفتم: یوسف نامه ات را پست نمی کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد. نامه را از جیبش در آورد، ریز ریز کرد و توی آب ریخت. چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می نویسم، کسی را ندارم ! شهید اب 📎جهت شادی روح همه شهدا صلوات🌺 🌷 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💠 *نماز پشت به قبله*!! به حبیب گفتم وضع خط خوب نیست. گردان را ببر جلو آهسته گفت : بچه ها به خاطر خوردن کنسرو فاسد همه مسموم شدند . . . امکان برگرداندن آن ها به عقب نبود و بچه ها با همان حال خراب شش روز در حال دفاع بودند….. حبیب گفت : اگه می تونی یکی از بچه های مجروح را ببر بعد دیدم با احترام زیاد نوجوانی را صدا زد. ترکشی به سینه اش اصابت کرده بود و جای زخم را با دست فشار می داد. سوار شد تا حرکت کردم *صدای اذان از رادیو ماشین بلند شد.* تصمیم گرفتم کمی با این نوجوان حرف بزنم. گفتم برادر اسمت چیه؟ جواب نداد نگاهش کردم دیدم رنگ به رو نداشت، زیر لب چیزهای می گوید. فکر کردم لابد اولین بار جبهه آمده و زخمی شده کپ کرده برا همین دیگه سوال نکردم. مدتی بعد مودب و شمرده خودش را کامل معرفی کرد . گفتم چرا دفعه اول چیزی نگفتی؟ گفت نماز می خواندم . نگاهش کردم از زخمش خون می زد بیرون… گفتم ما که رو به قبله نیستیم، تازه پسرجون بدنت پاک نیست لباست هم که خونیه، نجسه. گفت حالا همین نماز را می خونیم تا بعد ببینیم چی میشه و ساکت شد. گفتم نماز عصر را هم خوندی ؟گفت بله گفتم خب صبر می کردی زخمت را ببندند بعد لباست را عوض می کردی آنوقت نماز می خوندی. گفت: معلوم نیست چقدر دیگه تو این دنیا باشم ، فعلا همین نماز را خوندم رد و قبولش با خدا. گفتم : بابا جون تو چیزیت نیست یک جراحت مختصره زود بر می گردی پیش رفیقات ، با خودم فکر کردم یک الف بچه احکام نماز را هم شاید درست بلد نیست و الّا بابدن خونی و نجس تو ماشین که معلوم نیست قبله کدوم طرفه نماز نمی خونه!!! دم اورژانس پیادش کردم و گفتم باز همدیگر را ببینیم بچه محل! گفت: تا خدا چی بخواد. با برانکارد آمدند ببرنش گفتم خودش می تونه بیاد زیاد زخمش جدی نیست فقط سریع بهش برسید… بیست دقیقه ای آن جا بودم، بعد خواستم برگردم رفتم اورژانس پرسیدم حال مجروح نوجوان چطوره؟ گفتند شهید شد... با آرامش خاصی چشم هایش را روی هم گذاشت ورفت….. تمام وجودم لرزید. بعدها درنواری از شهید آیت الله دستغیب شنیدم که پاییز ۶۰ در تجلیل از رزمندگان فرموده: *آهای بسیجی* *خوب گوش کن چه می گویم! * *من می خواهم به تو پیشنهاد یک معامله ای بدهم که در این معامله سرت کلاه برود!* *من دستغیب* *حاضرم یکجا ثواب هفتاد سال* *نمازهای واجب و نوافل و روزه ها و تهجدها و شب زنده داری هایم را بدهم به تو،* *و در عوض ثواب آن دو رکعت نمازی را که تو در میدان جنگ بدون وضو پشت به قبله با لباس خونی و بدن نجس خوانده ای را از تو بگیرم...* آیا تو حاضر به چنین معامله ای هستی...؟! 📚خاطرات سردار شهید حاج حسین همدانی 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 هے زمین میخورند ولی آخرِ ڪار عاشقان، ایستاده میمیرند... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
پرسیدند: ماه قشنگ‌تر است یا مادرت؟ گفتم: ماه را ڪه می‌بینم یاد مادرم می‌افتم اما مادرم را ڪه می‌بینم ماه را ڪُلّا فراموش می‌ڪنم ...! همه گمان‌می‌ڪنندڪه عکس پدر عزیزم را ؛ به ديوارخانه‌ام نصب‌ڪرده‌ام اما نمي‌دانند ڪه ديوار خانه ام را به عڪس‌پدرم تڪيه‌داده‌ام براے سلامتے همه پدرو‌مادرهاے عزیز و شادے روح‌ِپدرومادرهاے عزیز از دنیارفته وهمه در گذشتگان فاتحه و صلوات 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🔹گفتم: محمد این لباس جدیدت خیلی بھت میاد...☺️ 🔸گفت: لباس شھادتــه!🙂 🔹گفتم: زده به سرت!😒 🔸گفت:می زنه ان شاءاللّه!😊 🦋چند ثانیه بعد از انفجار رسیدم بالای سرش، نا نداشت، فقط آروم گفت: دیدی زد!!! ❤️🌿 یادش با صلوات 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
✨•• عاشقانی که مدام از فرجت می‌گفتند عکسشان قابــ شدواز تو نیامدخبری!! شبتون مهدوی🌸 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
** الهـی⭐ یـاورمان بـاش ⭐️ تامحتاج روزگار نباشیم⭐️ همدممان باش تا ڪه تنهاے روزگـار نباشیم ⭐️ ڪنارمان بمان تا ڪه بے ڪس روزگار نباشیم⭐️ وخدایمان باش تا بنده این روزگار نباشیم⭐️ شبتون بخیر آرامش شب نصیبتون⭐️ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خُــدایـــا 《فَـهُــوَ حَـسـبُه》 ڪـہ مـی خوانم انگار ڪسی دستی بـہ قلـــــبم می ڪشد و مـــــن آ ر ا م می شوم انگار ڪسی مے گوید : " خیـــــالت راحـــــت ! مـــــن هستم .. " و من تمام ِدلشــوره هایم را می سپارم بـہ بــــاد .. انگار همـہ برایم می شود تــــو و تـــو می شوی ّّهمه ی من ... به نام خدای همه 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
آغاز هفته را معطر کنیم با عطر صلوات بر محمد و آل محمد اللّهمَّ صَلِّ عَلی محمَّد و آلِ مُحَمَّد و عجل فرجهم☘ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
حبه نور✨ وَلَا تَحْزَنْ ۖ إِنَّا مُنَجُّوكَ به همین دلخوش‌ام که یکروز بالاخره نجات‌ام خواهی داد... . . . . . 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
گرچه این شهر شلوغ اسٺ ولی باور ڪن آنچنانن جاے تو خالیسٺ صدا میپیچد.. عجل لوليك الفرج 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
ثروت من کسانی هستند که با یادشان، لبخندی از محبت بر لبانم مینشیند و هیچ دیواری مانع گرمای وجودشان نیست.. سلام شنبتون گرم از وجود پر مهر عزیزان☀️ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
امـــروز ... برایتــان لطف بی پایان پروردگار را آرزومنـــدم. سلام روزتون بخیر 🌷 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 محسن روی حجاب خیلی تأکید داشت، به حدی که خیلی ناراحت می‌شد اگر جایی در بین دوستان می‌دید که حجاب رعایت نمی‌شود و به صراحت اعلام می‌کرد که حجاب را رعایت کنید، در حالت کلی می‌توان گفت بسیار روی مسئله حجاب ‌حساس بود. بخشی از وصیت نامه : از همه ی خواهران عزیزم و از همه ی زنان امت رسول الله می خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید، مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند؛ مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود؛ مبادا چادر را کنار بگذارید...همیشه الگوی خود را حضرت زهرا و زنان اهل بیت قرار دهید؛ همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید آن زمانی که حضرت رقیه سلام الله خطاب به پدرش فرمودند: غصه ی حجاب من را نخوری بابا جان چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز... از همه ی مردان امت رسول الله می خواهم فریب فرهنگ و مدهای غربی را نخورید؛ همواره علی ابن ابی طالب امیرالمومنین را الگو و پیشوای خود قرار دهید و از شهداء درس بگیرید... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹تقدیم به دختران سرزمینم🌹 امروز روز عفاف و حجاب هست. تبریک میگیم به بانوان ایران این روز رو. ان شاءالله وارث خوبی برای ارثیه بی بی باشید. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
اهل دل که باشی دو چیز را خوب یاد می‌گیری، جدا شدن از زمین 🥀 پر کشیدن به آسمان 🕊 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
‏یه زمانی هم بود همه هوای هم و داشتن آدمای اون موقع دِلای بزرگی داشتن... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_دهم مرد از بهشت می گفت... از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم.. از م
☕️ و من گفتم... از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو، از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم اما با پرواز هر جمله از دهانم، رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد. و در آخر، فقط در سکوت نگاهم کرد. بی هیچ کلامی..😶 من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال.. پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم. قطرات باران مثل کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم.. چقدر بچه گی باید میکردم و نشد😔 جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان. عثمان مگر عصبانی هم میشد؟؟ کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت، پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند (سارا بپوش بریم..) و من گیج (چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟)😰😨 بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد. کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت، دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود. و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم. بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد. بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجرنشین ایستادیم و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم.. راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم. از ترس، تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد: (نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود.. حالا چی شده؟؟😏 همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟؟😒 کم کم عادت میکنی.. این تازه اولشه.. یادت رفته، منم یه مسلمونم😏..) راست میگفت و من ترسیدم.. دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم ولی نه.. خدا، خدای همین مسلمانهاست.. پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد. اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید.. آنجا دلها یخ زده بود.😔 از بین دندانهای قفل شده ام غریدم (شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد..) و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود.. بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد. محکمتر از قبل بازوم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید (یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی.. پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی.. میخوام مبارزه رو نشونت بدم☝️) و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد. 📌ادامه دارد.. ✍نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سخنان بغض آلود همسر شهید مدافع حرم: ♨️بی حجابی و اهل فحشا بودن افتخار شده و کسی صدایش در نمی آید!! از زدن من تعجب می کنند!! «حضرت زهرا س شرمنده ایم شهدا شرمنده ایم» ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
✨﷽✨ خیلے نگو من گناهکارم ... هے نگو من گنه کارم ... این را ادامه نده تا خودت هم به این یقین برسے ... روے صفات خوب و کارهاے خوبت کار کن تا روے اونها به یقین برسے ؛ معصیت را به یقین نرسان ؛ ایمان را به شک تبدیل نکن ... تاثیر زبان اینست که اگر چهار مرتبه بگویے بیچاره ام و عادت کنے ، اوضاع خیلے بے ریخت مے شود ... همیشه بگوییـد : الحـمدلله شکر خـدا بلکه بتوانے دلت را هم با زبانت همراه کنے اگر پکر هستے دو مرتبه همراه با دلت بگو الحمدلله ... آن وقت غمت را از بین مے برد ... " حـاج اسماعیل دولابے " 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
بوی بهشت کربلا بوی محرمش میاد... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 خواهرم! حجابت را حفظ کن؛ چون عزت تو در حجاب است... همیشه زینب وار باشید 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi