eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
26هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال شهید ابراهیم هادی
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_17 باز هم باران… و شیشه های خیس.. زل زده به زن، بیحرکت ایستادم (
صدای عثمان سکوتم را بهم زد ( سارا.. اگه حالتون خوب نیست.. بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه) با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم.. دختر آرامشی عصبی داشت (بار سفر بستم.. و عجب سوپرایزی بود.. رفتیم مرز. از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم.. مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند.. ترسیده بودم، چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست.. میدونستم جای خوبی نمیریم.. و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت.. چند روزی تو راه بودیم.. حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست.. و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم را نمیفهمیدم.. بالاخره به مقصد رسیدیم.. جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه..  نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره.. اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت.. مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بود.. اون از رسالت آسمانی  و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت. اما من درک نمیکردم. و اون روی وحشی وارشو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟؟ و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره، وقتی مزه دهنم شه..  منه کتک نخورده از دست پدر.. از برادرت کتک خوردم.. تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش، از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه.. اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم.. ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی، نه راه پیش؟؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟؟ که دست هیچ کس واسه نجات، بهت نمیرسه؟؟ که بگی چه غلط کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری..؟؟ من تجربه اش کردم.. اون شب برای اولین بود مثله یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده.. اما مکان نداشت. صبح وقتی بیدار شدم، نبود.. یعنی دیگه هیچ وقت نبود.. ساکت و گوشه گیر شده بودم، مدام به خودم امید میدادم که برمیگردو از اینجا میریم.. اما..) نفسهایم تند شده بود.. دختره روبه رویم، همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟؟ در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم.. عثمان از جایش بلند شد ( صوفی فعلا تمومش کن..) و لیوانی آب به سمتم گرفت (بخور سارا.. واسه امروز بسه..) اما بس نبود.. داستان سرایی های این زن نظیر نداشت.. شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید.. ای عثمان احمق.. چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟ خالی تر این هم میشد که بود؟؟ ( من خوبم.. بگو..) لبهای مچاله شدن صوفی زیر دندانهایش، باز شد ( زنهای زیادی اونجا بودن که….) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
👈 🔹یاد بخیر ڪه پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت ڪسی دیگر پرداخت میڪند. 🔹یاد بخیر ڪه یڪی از دوستانش تعریف میڪرد ڪه : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده ڪه معلوله ... شناختمش و رفتم جلو ڪه ببینم چه خبره ڪه فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !! 🔹یاد بخیر ڪه قمقمه آبش را در حالی ڪه خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت ڪه کامش از تشنگی به هم نچسبه !! 🔹یاد بخیر ڪه انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر ڪار میڪنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باڪریه ڪه صورتشو پوشونده ڪسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !! آره به خیر ڪه خیلی چیزها به ما یاد دادند ڪه بدون چشم داشت و تلافی ڪمڪ ڪنیم و بفهمیم دیگران رو، اگر کاری میکنیم فقط واسه باشه و 👌هـر چیزی رو به دید خودمون تفسیـر نڪنیم !! 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 اونایی که هشتک اعدام نکنید میزنن عمدا این صحنه ها را ندید میگیرن 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدم ست دیگر... وقتی زیاد دلش گرفته باشد دنیایش خاکستری میشود اوضاع اگر بهتر بود، شاید سیاه و سفید شود دنیای یک آدمِ دل گرفته... حالا بیا و درستش کن!... در این دنیای رنگ رنگ، که همه چیز حتی سیاهی ها هم طیف دارند خیلی سخت است غبار خاکستریِ دلگرفتگی بر قلبی بنشیند و آن صاحبدل بیچاره به هفت آسمان برسد... دل خوشیم به یکرنگی رفیق شهیدمان در این دنیای رنگ رنگ در این دنیایی که به چشمم خاکستری ست پژمرده و بی روح است امیدم به نگاه نافذ اوست که جلا دهد رنگ های زندگی ام را و برگرداند به من تمام رنگ هایی را که پاک شدند از زندگی ام مثلا رنگ سرخ شهادت... رنگ سفید دوست داشتن رنگ آبیِ امنیت... و رنگ طلائیِ یک قلب آرام... رفیق! دعامون کن 💚 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
یه مکالمه خاص یهویی و یه آرامش خاص با رفیق خاص 🤗💔 🍂 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
اگر نتوانی روی زمین بهشت را پیدا کنی در آسمانها نیز نمیتوانی آن را بیابی خانه خدا همین نزدیک است و تنها نشانی آن مهربانی است🦋 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
بارالها... اي خوب زوال ناپذير من به گشودن درهاي رحمتت اميد دارم. به نام خدای همه 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
‍ خدایا امروز هر تاریکی به نور هر رنجی به رحمت هر فراقی به وصل و هر ناممکنی را با دست مهربانت ممکن بگردان به برکت ذکر پر نور صلوات 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
نور✨ وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ ۚ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ عَلِيمٌ مشرق و مغرب از آن خداست، پس به هر سو روكنید، آنجا روى خداست، همانا خداوند (به همه جا) محیط و (به هر چیز) داناست. -آیه ۱۱۵ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 پـدرم گفـت اگر خادم ایـن خـانہ شوی همہ زندگے و آخـرتـت، تضمـین اسـت از خـدا خواستـھ ام تا بشـوم بیمارت بسڪہ داروی شفاخـانه تو شیرین است.. 💔 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
امام زمانم اے ڪه روشن شود از نـور تو هر صبح جهان روشنـــاے دل من حضرتـــ خورشـید سلام اللهم عجل لولیک الفرج 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
صبح هنگام، خورشید لبخند می‌‌زند و سلام خداوند را به زمینیان می‌رساند. پاسخ سلام خداوند را با عشق، امید و ایمان بدهیم. سلام🍂 روزتون سرشار از آرامش 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🍃 با حجاب نیز میتوان! اولش جا خوردن بعدش لذت بردم که محجبه و ماخوذ به حیا،بدون یک حرکت و حرف اضافه و در نهایت ادب! 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌱 شهید محمد حسین محمد خانی فرزند علی محمد در سال 1346 در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود و در اردیبهشت ماه سال 1362 در جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش به مقام والای شهادت نائل گردید.💚😔 - نام : محمدحسین - نام خانوادگی : محمد خانی - تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۴/۹ - تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱۶ - مکان شهادت : سوریه # شهید‌محمدخانی 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
‏بعضی وقتا آدم فكر ميكنه ديگه محاله كه حالش خوب بشه ، ولی ميشه. از این لحظه های خوب برای همتون آرزو میکنم.آمین در کامِ ما دعا را چون شهد و شیر، خوش کن و آن را که گوید آمین هم دوستکام گردان مولانا 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 🥀مادری که عاشق بچه‌شه، مدام دوست داره بچه رو ببوسه؛ از بوسیدن خسته میشه؟😕 تکرار بوسه واسش خوشایند نیست؟ نه...!😘 نماز هم همینطوره... هرچی تکرار بشه، باز یه موضوع تازه و قشنگه:)❤️ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلار پر طلا پر سکه پر مسکن پر کار پر رفاه پر حق و‌ حقوق پر ملت ایران پر پر علی برکت الله 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_18 صدای عثمان سکوتم را بهم زد ( سارا.. اگه حالتون خوب نیست.. بقیه
صدای آرام عثمان بلند شد (کمی صبرکن صوفی..) و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت. ( بخورید.. سارا داری میلرزی..) من به لرزیدنها عادت داشتم.. همیشه میلزیدم.. وقتی پدر مست به خانه می آمد.. وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد.. وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم.. وقتی مسلمان شد.. وقتی دیوانه شد.. وقتی رفت..  پس کی تمام میشد؟؟ حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟ صوفی زیبا بود.. مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه رنگش، چشم را میزد.. چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید.. چرا چشمانش نور نداشت؟؟  شاید.. صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد.. فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم.. گرمایش زود گم شد.. و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه  بخار گرفته ی کنارم، بود.. و باز صوفی (صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون،تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم.. فقط خرابه و خرابه.. جایی شبیه ته دنیا.. ترسیدم.. منطقه کاملا جنگی بود.. اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند، و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف  از کنارت رد میشدن ، فهمید.. اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.. اما نبودم.. تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب.. یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود. رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم. خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه.. حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود. منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن.. اولش همه چی خوب بود.. یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود..  هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که، برای این مبارزه انتخاب شدم.. کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت.. افتخار میکردم که همسر دانیال، یه مرد خدا هستم.. از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم.. دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم. اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم.. و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها، چیزی ناراحتم نمیکرد.. هر روز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده.. ) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi