#یک حبه نور ✨
{ اِنّی اَسْئَلُکَ نِگاهَت }
دست دست که کنی؛
خدا را
دل به دل می برند
می زنند به نام
خوبترین ها..!!
🏴
دست خالی بر نمیگردد دعا از روضه اش
سائلان را آستانش کعبه ی حاجت رواست
#صائب.
#اللهماشفکلمریضبحقالحسین
عالم همه در طواف عشق است...
سرمان گرم حسین است...
الحمدلله...
🍃🌺
#دوست خوبم
آرزویم این است
که دلت خوش باشد
نرود لحظه ای از صورت ماهت لبخند
نشود غصه کمی نزدیکت
لحظه هایت همه زیبا و قشنگ
از خدا میخواهم
که تو را سالم و خوشبخت بدارد.
سلاااااام و مــهر
حس خوب یک لبخندسهم امروزتون باشه..☀️
🍃🌺
#فانوس_رآه
غربال شدن مردم در آخرالزمان
مثل غربال شدن اصحاب حضرت
امام حسین ع در شب عاشوراست...!🍃
#آیتاللهحقشناس
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
10.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای شنیدنی نامه رزمنده مدافع حرم به امام رضا(ع) از زبان حجت اللاسلام سید حسین آقامیری
رزمنده ای که حتی یک بار هم حرم امام رضا(ع) نرفته بود اما امام رضا نامه شهادت این رزمنده را امضا کرد
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
هاتفے گفت: یتیم است،مراعات ڪنید!
نیزهایے گفت:حسینے ست،مجازات کنید!
#محرم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
❌دختر_خیابان_انقلاب!😏
کاش بودی و میدیدی ایستادگی ،بسیجی_گردان_کمیل!😭
همان ها که یک هفته بدون آب زیر آتش مستقیم عراق، مردانه ایستادند و به قول حاج سعید قاسمی، همت با یک واسطه از امام به آنها گفته بود، خط را نگه دارید و تا نگفتم برنگردید!😢
به اینجای قصه که میرسید صدایش را بلند میکرد، که هنوز که هنوزه برنگشته اند!😞
.
❌دختر خیابان انقلاب!😏
بسیجی_های_گردان_کمیل،خودشان که هیچ،پیکرشان که هیچ،پلاکشان که هیچ،استخوان هایشان هم برنگشته است!😔
همانها که وصیت کردند، سیاهی چادر شما از سرخی خون ما برنده تر است!😢
.
❌دختر_خیابان_انقلاب!
تا به حال مادر_شهید_گمنام دیده ای؟😔
همان پیرزن قد خمیده ای که سی سال در معراج شهدا لای استخوان ها به دنبال جوان رعنایش میگشت و التماس میکرد، فقط یک بند انگشت، به یک بند انگشتش هم راضی ام؟😭
همان که سی سال است از خانه که بیرون میرود، کلید را به همسایه میدهد که اگر جوانش آمد، پشت در نماند!😭
.
❌دختر خیابان انقلاب!😏
کاش بودی و میدیدی،آخرین لحظات بیسیمچی_گردان_حنظله، که پشت خط به حاج ابراهیم همت میگفت :بعثی ها دارند می آیند، باید کد بیسیم را تغییر دهم، به امام بگویید:غم به دل راه ندهد که ما تا آخرین لحظه عاشورایی جنگیدیم!😔
❌دختر خیابان انقلاب!😏
کاش بودی و میشنیدی، هق هق های پشت بیسیم سردار_خیبر_شکن خمینی حاج ابراهیم همت، که چگونه میسوخت و آب میشد از پر پر شدن یارانش !😭
.
❌دختر خیابان انقلاب!😏
کاش بودی و میدیدی،
تخریب_چی_لشگر_محمد، را که چگونه مین فسفری، که هر چیزی را در خود ذوب میکند، در آغوش گرفته بود تا نورش عملیات را لو ندهد و جسمش در بیابان شب میسوزد و دلش میرفت تا پشت دیوار مدینه!😭
❌دختر خیابان انقلاب!😏
کاش بودی آن لحظه که بلدوزر های، کفر میریختند خاک صحرا بر صورت غواصان_دست_بسته_خمینی، و میشنیدی صدای تکبیر هایی که از زیر خاک تا افلاک میرفت و حسین حسین گفتن هایی که پیوند میزد کارون را به علقمه، والفجر را به عاشورا!!😔
.
❌دختر خیابان انقلاب!😏
کاش بودی و میدیدي
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#کلام_شهید
یهجوریباشکهسرنوشتتهرچیشد
ختمبهامامزمان(عج)بشه...
#شهید_محسن_حججی
#سردار_بی_سر
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_59 درد، طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی ا
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_60
کجای کارین ابلها، اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد! خوونوادشو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم خودشو پیدا کنیم.
به قول خودتون اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم میره.. در واقع مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن.)
با دهانی باز به حسام زل زدم. یعنی او هم حیوانی بی قید بود؟؟ بازیگری ماهر مانند عثمان؟
باورش از هر دروغی دشوارتر بود... با حرفهایش حس تنفر را دوباره در دلم زنده کرد. مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند و حسام هم یکی از آنها...
عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد (ارنست تماس نگرفت ؟) صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد.
هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمیرسیدم... حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست.
اما حالا خوب میدانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟
عثمان سری تکان داد (ارنست خیلی عصبانیه. به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه. صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه. پس خودتم درستش کن. تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن! چون نبودم و نیستم. میفهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه)
صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شد (مثه سگ داری دروغ میگی! مطمئنم همه چیزو میدونی! هم جایِ دانیالو.. هم اسم اون رابطو)
عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد (هی.. هی.. آروم باش دختر! انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست)
ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد (ارنست رسید ایران. میدونی که دلِ خوشی از تو نداره پس حواستو جمع کن)
هر دو از اتاق خارج شدند و باز من ماندم و حسام. دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمیداد.
با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت (نمیخوای زبون باز کنی؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟)
رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود (یان مُرده.. همینا کشتنش! اگرم میبینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان. اینا اهل ریسک نیستن! تا دانیال پیداش نشه، منو شما نفس میکشیم.)
باورم نمیشد.. یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟؟
زبانم بند آمده بود ( چ.. چرا کشتنش؟)
ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام میخواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده!
مرگ را در چند قدمی ام میدیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمیکردم. وحشت تکه تکه یخ میشد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن میکشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم.
به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ایی از حسام چشم برنمیداشتم. انگار او هم ترسیده بود... فریاد میزد که نمیداند.. که از هیچ چیز خبر ندارد.. که دانیال او را هم پیچانده.. که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد.. فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش..
عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه ایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِعادی ما را تماشا میکرد.
صوفی اسلحه اش را مسلح کرد. (میکشمش.. اگه دهنتو باز نکنی میکشمش..)
و حسام که انگار حالا اشک میریخت، اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم
صوفی انقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد.. حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد.
یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم.. انقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد..
پنج.. صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام...
سکوتی عجیب..
چیزی محکم به زمین کوبیده شد.. جراتی محض باز کردنِ چشمانم نبود.
نفسِ راحت حسام، کمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام. چشمانم را باز کردم. همه جا تار بود...
برخوردِ مایه ایی گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام، هشیارترم کردم. کمی سرم را چرخاندم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌷🕊
سردار رشید اسلام شهید #عبدالحسینقنبری :
🔸اگر ڪوتاهے ڪنیم، نمے توانیم جواب خون شہدا را بدهیم.
#روزتون_شهدایی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موی پسر شهیدشان را نگه داشتند تا در کفن بگذارند!
کاش بعضی مسئولین از خون شهیدان خجالت میکشیدند😔
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi