eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
26هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹تصویری تکان دهنده! ♦️وقتی این کلاه خودها به این شکل در می‎آمدند هرکدام بر سر یکی از فرزندان این آب و خاک بودند ♦️شرح عکس: سربازان بعثی کلاه شهدای ایرانی در منطقه «البیضا» را در کنار هم قرار داده‎اند! 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌷 رفت تا دامنش از گرد زمین پاڪ بماند 🌷 آسمانے تر از آن بود ڪه در خاڪ بماند 💞 هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آن ها شما رو نزد سیدالشهدا یاد میکنند 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت خواب عجیب نوجوان شهید لبنانی از زبان سردار شهید سلیمانی 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
چه آرامشی در مـن است وقتی با منی... و چه آشوبیده‌ام بی تو ! دور نشو ... مـرا از من نگیر ! من حوالی تو بودن را دوست دارم به نام خدای همه 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
حبه نور ✨ { لِایَ الاُمور الیکَ اشکو...} از چه چیز به تو شکایت کنم؟ # بگم یا میدونی؟ ؛ می‌خوام صداتو بشنوم. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 🌱 گفته اند امسال راه کربلایت باز نیست بیشتر از این مسوزان سینه های خسته را ! 💔 😍 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
[ یا رادَّ یُوسُفَ عَلی یَعقُوبَ ] ای که یوسف را به یعقوب برگرداندی ... می شود ما را هم به یوسف مان برگردانی؟؟! گم شده ایم در دنیای بدون او ... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🏴 ‌‌‌‌بی کفن بود حسین، ورنه وصیت می کرد تا به روی کفنش نام حسن بنویسند ... # محسن حنیفی ‌ ‌هفتم ماه صفر، سالروز شهادت آقا امام حسن مجتبی (ع) تسلیت باد🏴 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🏴 پاره‌های جگر از گلوی جگرپاره هستی، فرو ریخت و کربلا، همان لحظه در خویش آغاز شد؛ همان جایی که مهربانی بی‌همتای حسن‌ بن علی علیه السلام رو به روی یک جفت چشم خیانتکار، پرپر می‌زد و سینه‌اش در اقیانوس زهر، غوطه‌ور بود؛ همان جایی که ذره ذره‌های روح امامت، چون تل از خاکستر در تشت فرو می‌ریخت و زنی دست در دست ابلیس، پشیمانی گاه و بی‌گاهش را دست به سر می‌کرد. دریغا...! که سفره اطعام شبانه روزی مدینه، اینک برچیده می‌شود و کریم اهل بیت علیهم السلام چون خورشیدی خسته از خاک، به معراج ابدی می‌رود. شهادت امام حسن مجتبی کریم آل الله تسلیت و تعزیت باد 🏴 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
بر صبحدم قشنگ پاییز سلام بر نغمهٔ بلبل سحـرخـیز سـلام بر خندهٔ غنچه‌ای ڪه از فیض سحر گردیده ز شور و شوق لبریز، ســـلام ســـلام صبحتون بخیر🍂🍁 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
❤️اینجا ایران است🇮🇷 🔹سلبریتی های دوزاری ببینید👆 🔹نگران فقرا نباشید 🔹پول ضریح امام حسین(ع) رو همین فقرا دادن 🔹شما با پولتون پورشه بخرید😏 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
آدمهای بزرگ انسان را بزرگ میکند . و دوست داشتن آدمهای نورانی به انسان نورانیت میدهد . اثر وضعی ، آنقدر زیاد است که آدم باید مراقب باشد مبادا به افراد علاقه پیدا کند. چه دوستی بهتراز ⁉️ رفیقت که شهدایی باشد ... 🌼✨ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
یادم باشه امروز کارهامو به هیچ چیزی نفروشم بقول ایشون 👆 کار فقط باید برای رضای خدا باشه... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
گفت حسین کوهی از غصه داشت ولیکن رباب داشت ... اما حسن .. تنها میانِ خانه و تنها میانِ شهر زخم زبانِ همسر و زخم زبانِ شهر... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
جاے شهید سجاد عفتی خالی که: لحظه شهادتش به همرزماش میگه منو رو دوتا زانو بلند کنید اقام حسین(ع)اومده باید سلام بدم،سلام داد و شهیدشد 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
اگر نبودید لاله ها را باد به یغما می برد... 🌺🌿
اینقدر مهربانند که دست من و شما رو میگیرند و تو سفره پربرکت و دعوت میکنن... مطمئنا کسی که و با تمام وجود بهشون بشه دست خالے بر نمیگرده 🍃🌺
🍂 مۅݪا نمیگم دَستَمۅ بگیڔ 👋 🌾 چۅݩ هَمیشہ دَستَمۅ گِڔِفتۍ👐 🍁حالا که گرفتی ول نکن...😇 🍃🌺
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_77 چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ ف
چند ضربه به در زد . ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم. "با اجازه" ایی گفت و داخل شد. در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد.. سر به زیر و محجوب، درست مثل همیشه اما لبخند گوشه ی لبش، با همیشه فرق داشت. پر از تحسین بود. تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برایِ احترام. خوب براندازش کردم. موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانیِ لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش. شلوارِ کتانِ طوسی رنگش، دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد. لبخند بر لبانم نشست. خوش پوشی، مختصِ غیرِ مذهبی ها نبود. این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود. سلام کرد و حالم را جویا شد.  چه میدانست از طوفانی که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا، سر بلند نمیکرد. گفت که آمده به قولش عمل کند. انقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید. با گوشی اش شماره ایی را گرفت و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد. مکالمه ایی به شدت صمیمانه، یعنی با دانیال حرف میزد؟ (پسر تو چرا انقدر پرچونه ایی؟ یه مقدار سنگین باش برادرمن.  یه کم از من یاد بگیر. آخه هر کَس دو روز با من گشته، ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست. باشه.. باشه.. گوشی..)  چقدر راست میگفت، و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته ست. موبایل را به سمتم گرفت. (بفرمایید با شما کار دارن.) با تعجب گوشی را رویِ گوشم گذاشتم و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد. خودش بود. دیوانه ترین، روانشناسِ دنیا. یانی که شیک میپوشید، شیک حرف میزد، شیک برخورد میکرد.. اما نه در برابرِ دوستانش. صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که با لحنی با مزه صدایم میکرد.. این مرد واقعا، پزشکی 34 ساله بود؟ (سلام بر دختر ایرانی.. شنیدم کلی برام گریه کردی سیاه پوشیدی گل انداختی تو رودخونه روزی سه بار خود زنی کردی شیش وعده در روز غذا خوردی بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم...) حسام راست میگفت، یان همیشه پر حرف بود. اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد. اینکه زنده بود و سالم، طبق طبق شادی در وجودم میپاشید. حسام از اتاق خارج شد.  و من حرف زدم.. از خسته گی هایم.. از دردهایم.. از ترسهایم.. از روزهایی که گذشت و جهنم بود از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم.. از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد و وقت اضافه ایی که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است. از.. از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت، که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود. و او فقط و فقط گوش داد. یان پرحرف در سکوت، سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد. که ای کاش با پوزخندی بلند، به سخره ام میگرفت و سرم فریاد میکشید. بعد از اتمام تماس، بغضم را قورت دادم و زانو به بغل، رویِ تخت چمپاتمه زدم. تمام خاطرات، تصویر شد برایِ رژه رفتن در مقابل چشمانم. حسام چند ضربه به در زد و وارد شد. وقتی دید تکان نمیخورم، صدایی صاف کرد محض اعلامِ حضور.  سرم را بلند کردم. چشمانش را دزدید. دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت (خوندینشون؟ به دردتون خوردن؟)  نفسی عمیق کشیدم (علی.. خیلی دوسش دارم.) لبخندی عمیق بر صورتش نشست. نمیدانستم آرزویم چیست. اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش؟؟ (دانیال کی میاد؟؟ دلم واسه دیدنش پر میکشه.) به جمله ی  (خیلی زود برمیگرده) اکتفا کرد. اجازه گرفت که برود. صدایش کردم.. شنیدنِ چند آیه از قرآن برایِ منی که خمارِ صدایش بود، پرتوقعی محسوب نمیشد که اگرهم محسوب میشد، اهمیتی نداشت. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 روزگاری مردمانی با ذکر مقدس درهای بستہ را باز مےکردند و اینجا من با زبان آلوده و دلی پرگناه نام مادر را صدا مےزنم و در کار خود مانده‌ام... یه ذڪـر مےگیرم که باز بشه درِ قفس🕊⛓ آیت‌الله 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
زمانی معنای اِربا" اِربا را دانستم که مادرت تکه استخوانهایت را کنار هم میگــذاشت تا تو را درست کند...😔😔😔 ‌ گاهی هم کم میآمد... ‌ آرام زیر لب میخواند: 😭😭😭 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
آن ها چفیه بستند تا بسیجی وار بجنگند🕯 من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم!📿 آن ها چفیه را خیس می کردند تا نفس هایشان”آلوده شیمیایی” نشود من چادر می پوشم تا از”نفس های آلوده”دور بمانم!⛓ “بانو چادرت را بتکان قصد تیمم داریم. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi