تو همان جرعه آبی که نشد وقت سحر
بزنم لب به تو و زود اذان را گفتند
همسـرشهید #امیرسیاوشی
نامزد بودن و قبل عروسی داماد آسمانی شد
#یادشهداباصلوات
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویر کمتر دیده شده از شهید مدافع حرم «محمود رادمهر»
🔹 مادر شهید: «هر وقت از او مسئولیتش را میپرسیدم میگفت هیچ کاره هستم.»
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
زرنگی معنوی
اگرمیخواهی صدقه بدی همینطورصدقه نده.صدقه راازطرف امام رضا(ع)برای سلامتی[وتعجیل درفرج]آقاامام زمان(عج)بده.برای دومعصوم که صدقه بدهی ممکن نیست خداوند این صدقه راردکند.
#تلنگـر
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
گفتند
#بسیجی
باید
#خاکی
باشد...
#خاک
شد....
مسیر #افلاک
از #خاک
می گذرد
#بازگشت_شهدای_خانطومان
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_95 چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد (نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم.
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_96
"یاعلی" را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد (کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود.)
سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت.
یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟
شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت (واجب شد دهنمونو شیرین کنیم.. بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد.)
میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟؟
با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد.
نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند.
و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم.
هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم (این روسری خیلی بهتون میاد. دستِ کسی که خریده درد نکنه.)
یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟؟
بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ایی جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد.
یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت.
شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله ی مان کردند.
و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی، هر چند کوتاه.
آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم.
فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید.
اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و حالا با هر برشِ پارچه، صورتم را میبوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محض خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم.
پروین مدام کارهایِ ریز و درشت را انجام میداد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیرمهدی اولاد پیغمبرست.. که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم.
و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟
بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را.
چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدن نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی.
دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود.
صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه ی مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند.
هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر میشد و من ریه هایم کمی حسام میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم میآمد، اما نیامد.
با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم. وقتی حجاب از سر برداشتم زنِ آرایشگر با صورتی پر دلسوزی به ابروهایِ یکی درمیان و موهایِ یک سانتی ام چشم دوخت.
نگاهش حس قشنگی نداشت.. بغض کردم.. این روزها زیادی تحقیر نشده بودم؟
بهایِ داشتنت، خیلی سنگین بود امیرمهدیِ فاطمه خانم، خیلی.. اما می ارزید..
چشمانِ شیشه شده در آینه اشکم، از مادرِ حسام پنهان نماند. صورتم را بوسید و قربان صدقه ام رفت که بخندم.. که عروس مگر گریه میکند؟؟ که اگر امیر مهدی بفهمد، ناراحت میشود.
و من خندیدم.. به لطفِ اسمِ تنها جنگجویِ زندگیم، لبخند بر لب نشاندم. مردِ نبردی که چند روزی از آخر دیدارش میگذشت و من کلافه بودم از ندیدنش..
آرایشگر، رنگ بازیش را شروع کرد و من لحظه به لحظه کمی به زندگان، شبیه تر میشدم.
مقابل آینه ایستادم. این من بودم. سارای برهنه ی دیروز که حالا پوشیده در کلاهی سنگدوزی شده، محضِ پنهان کردنِ کچلی سرش، لباسی بلند و اسلامی سِت میکرد با آن.
سارایی که نه مادری کنارش بود برایِ کِل کشیدن و نه پدری که به آغوش بکشد، تنِ نحیفش را.
در اوج سیاه فکری، لب تَر کردم به نقل و نباتِ خنده و چه کسی گفته بود امروز خورشید برایِ من طلوع نکرده..
فاطمه خانم چادری سفید را رویِ سرم کشید و مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم عذر طلب کرد.
چادر جلویِ دیدم را میگرفت و من همچون نابینایی عصا زنان به لطفِ دستانِ فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣عاشقانهها با شهید مدافع حرم #حسن_رجایی_فر
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
📸تابلویی که هنوز در کنار #زینب تکرار میشود و ما بازماندهٔ آن #تاریخ...
#یا_لیتنا_کنا_معکم_فنفوز_فوزا_عظیما
ای کاش ما هم با شما بودیم...😔
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
شرح قصهـ
سوریه را سوریه می گویند چون سور، به معنای قلعه است. هفت قلعه داشت یکی ، باب الصغیر ، یکی ...
و یکی باب الساعات (یعنی شلوغ ترین دروازه ی سوریه).
به این دلیل اسرای کربلا را از باب الساعات وارد کردند
شهدای ما هم از همین باب آمدند...
تا شرمنده بی بی زینب علیها السلام نباشند...
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
وَ الصُّبـح إذا ٺَنَفَّــس
" ٺڪویر18"
و سوڱند به سپیده دم
وقٺی که دلٺنڱی هایم را بہ آغوش میڪِشی و عشق طلوع میکند از ڱرمای حضورٺ...💚
به نام خدای همه
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#یک حبه نور ✨
[ اَلَستُ بِرَبِّکم قالوا بَلی شَهِدنا ]
بله را گفتی؟! حالا وقتش َست که پای حرفت بایستی.
ببین چقدر مهربانست که خودش به یادت میآورد ..
وگرنه تو همان فراموشکاری هستی که:
إنَّ الانسانَ لِرَبِّه لَکَنُود ..
بیا و سپاسگزارش باش که تنها اوست شایسته َش ..
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
زیـر عݪـمـــت امـنترین؛
جـــاۍ جـہـــان است؛
چیزۍ ڪہ عیـان است؛
چہ حاجت بہ بیـان است...!
روزتون_حسینی❤️
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
و باز هم پنجشنبه ای دیگر به نیت ظهور
مولای غریبمان
ختم هزاران صلوات
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
چگونه سر کنم بدون عشق صبح و شام را
چه علتی بیاورم ندیدن مدام را
شلوغ شد دل من از برو بیای هر کسی
ولی دوباره یاد تو شکست ازدحام را
اللهم عجل لولیک الفرج
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
هر روز.....
قاصدک های امید را
رهسپارآسمان آرزوهایت کن
بی تردیدهریک
زمانی که باید،
به مقصد خواهند رسید
سلام
قاصدک امروزتون خوش خبر
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🔰 #دردمند_نیازمندان
🌱 #یادبود_راه_شهیدان
💌 دغدغه محرومان و مستمندان بود. گاهي ميشد پول توي جيبش را ميبخشيد و جيبش خالي ميشد يا يك خانواده #مستمند را شناسايي ميكرد و ميآمد و كابينتهاي خانه را باز ميكرد و به من ميگفت: « مادر اینجا چقدر قند داري يا چقدر برنج داري؟! . خيليها هستند كه به #نان شبشان محتاجند. »
من ميفهميدم كه منظورش بخشيدن بخشي از اين اقلام به #مستمندان است. بعد من را همراهش ميبرد و دو نفري به در خانه آنهايي كه شناسايي كرده بود ميرفتيم و مخفيانه كمكشان ميكرديم ...
به نقل از مادر شهید مدافع حرم حجت الاسلام مجید سلمانیان (منبع؛ روزنامه جوان)
🗓 به مناسبت بازگشت پیکر مطهر #شهید_مجید_سلمانیان
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 لحظه ملاقات مادر شهید مدافع حرم تازه تفحص شده «مجید سلمانیان» با پیکر فرزندش پس از ۴ سال
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
وقتیزمین،سفرهحیاتشرا گستراند
تو زیرکانه رزق #شهادت برگرفتی🌷
ما سرگرم زرق و برقهایش
تو به حیات ابدی رسیدی...
و رزق خوارِ عِندَ رِبّ،در جَنَّت❤️
و ما با حیات موقتش،دلمشغولیم!
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
33.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #فیلم | با دستهای خالی و با قلبی خسته از گناه، از راه دور زائرت میشویم و میدانیم درهای خانهات به روی قلبهای ما باز است؛ نزدیکتر از هر زمانِ دیگری، کنارمان مینشینی و با دست نوازشت، دنیایمان را آرام میکنی؛ ما از کودکی که روی شانههای پدر به حرم میآمدیم، تا امروز که زیارت از دور نصیبمان شده، پناهنده حریمت هستیم ...
🔺#نماهنگ «در پناه امام رضا(ع)»، با صدای «حسین خلج» و به همراه تصاویرِ اختصاصی حرم مطهر رضوی در روزهای پایانی ماه صفر
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
هر واژه ے ڪریم،
بُوَد مَصـدَرَش حسن
هر ڪَس ڪریمشد،
بِشَوَدسَروَرَش حسن
هر ڪفترے ڪه جَلدِحـَرَم،
روےگنبد اسٺ
قَلبَـــش حسینگویَد و
بـالوپـرش حسن
یڪ ابتداے ســـُرخ،
و یڪ انتهاے سـبز
آغـــازِ راه ،
بوده حسین ،
آخــرش حسن
#امام_حسن_علیه_السلام
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🔺از خوشبختی هاست اینکه بین تو و پدرت هیچ فاصله ای نباشد حتی به اندازه ی یک گوشت و خون.
.
دیشب زینب با پدرش آشنا شد❤
#شهید_محمد_بلباسی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
سلام دوستان
♦️نمیدونم دیروز غروب چند نفرتون
نظاره گر پخش زنده وداع با #شهدای_خان_طومان بودید...؟؟؟!
سخنان بیان شده از زبان طلبه جوان راشنیدید؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
《اهل خواب و مکاشفه نیستم! اما مردم
بدونید #حاج قاسم هنوز حواسش
بهمون هست...
یکی از همرزمان #شهید_محمود_رادمهر
تعریف کرده که چند وقت پیش شهید
رادمهر رو تو خواب دیدم!!
گفتم کجایی؟ اوضاع واحوالت چطوره ؟
بالا بالاها نشستی ، هوای برگشت نداری؟
گفت ؛ هوای برگشت نداشتیم!!
#حاج_قاسم اومد گفت برگردید اقا تنها
نباشه ! آقا به کمکتون نیاز داره!😭》
#حاج_قاسم به خیلی ها گفت :
آقا تنهاست ، برید کمکش!
نشنیدند ، نفهمیدند ، امتثال نکردند
به سربازاش گفت پاشید ؛
وقت برگشتنه ! اونام گفتن : چشم😭
👌 " قصه همینه بخدا". 👌
🔸محمود رادمهر برگشته گرا بده،
🔸رضا حاجی زاده بزنه،
🔸محمد بلباسی پشتیبانی کنه،
🔸حسین رجایی فر تجهیزات بیاره،
🔸علی عابدینی بزنه به خط،
🔴مالک اشتر آقا هنوز هم دلواپس
آقاست ، یعنی ما تنهایش گذاشتیم !؟
❌نکند راه را گم کردیم و بیراهه
رفتیم که دلواپسش شدند!؟😭
❌ نکند ما هم چون کوفیان مولای
زمانمان را تنها گذاشتیم !؟😭
آری!؟تاریخ تکرار میشود!!
در آزمون سختی قرار گرفته ایم !!
قبل از آنکه دیر شود به یاری مولای
زمانمان بشتابیم...
یادمون نره سردارمون چی گفت!؟👇👇
🌻اگــر ڪسی
صداۍ#رهبــر خود را نشنود
به طور یقین #صداۍامام زمـان(عج)
خود را هم نمےشنود...
و امروز #خط قرمــز❌ باید
توجه تمام و اطاعت از ولےخود،
رهبرۍنظام باشد
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ روضه تعطیل بردار نیست...
💠 واکنش ها به یک عکس
👌سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙استاد #عبدالرضا_نظری
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
میگفت:
توۍدنیابعداز #شــــهادت فقط
یڪآرزودارماونماینڪہتیربخورهبہگلوم..
بعد گفت:
یڪصحنہازعاشوراهمیشہ
قلبموآتیشمۍزنہ؛💔
بریدهشدن #گلــوۍ
حضـرتعلۍاصغــــر(ع)...!
#شهید_عبدالحسین_برونسی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_96 "یاعلی" را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق ز
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_97
حالا چه کسی ما را به خانه میرساند. یقینا دانیال؛ چون خبری از دامادِ فراریِ این روزها نبود.
در پیاده رو ایستادیم. یک جفت کفش مشکی و مردانه روبه رویم ظاهر شد. مهربان و متین سلام داد.
صدایش، زنگ شد در تونلِ شنواییم.
حسام بود. دوست داشتم سر بلند کنم و یک دل سیر تماشا اما امکان نداشت.
در را باز کرد و من به کمک فاطمه خانم رویِ صندلی جلو، جا گرفتم. در تمام طولِ راه تا رسیدن به خانه فقط مادرِ حسام، قربان صدقه مان رفت و امیرمهدی، پسرانه دلبری کرد.
روی صندلیِ دونفره، مقابلِ سفره ی عقدی ایرانی نشسته بودم و صدایِ عاقد را میشنیدم (آیا وکیلم؟؟)
باید چه میگفتم؟؟
من هیچ وقت فرصتِ آموزشِ این رسوم را به مادر نداده بودم..
گیج و حیران قرآنِ به سیب شده در دستم خیره شدم.
متاصل و نگران بودم که صدایِ نجوا گونه ی حسام کنارِ گوشم پچ پچ شد. (فقط بگین: بله..)
و این مرد همیشه وقتی که باید؛ به دادم میرید.
با لهجه ایی آلمانی اما صدایی که تردید در آن موج میزد "بله" را گفتم..
حسام با منِ تیره بخت، خوشی را میچشید؟
صدای صلوات و سوت و کف در فضا پیچید و حسام چادر از چهره ام کنار زد.
حالا چشمانش مستقیم، مردمکِ نگاهم را هدف گرفته بود.
به خدا قسم که نگاهش ستاره داشت و من آن نور را دیدم..
گاهی خوشحالیت طعمِ شکلاتِ تلخ میدهد.. و در آن لحظه من.. سارایی که زندگی را به هر شکل تصور میکرد جز دل بستن به یک جوانِ ریشدارِ مذهبی و پاسدار.. چقدر تلخیِ کامم، شیرین بود...
یک جشن عقد کوچک و مذهبی.
این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم.
خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود.
دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان میخندید و او لحظه به لحظه سرخ تر میشد و لبخندش عمیقتر.
فاطمه خانم یک ظرف عسل به سمتمان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم.
امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی.....
هر دو، انگشت کوچکمان به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر میهمان.
چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگیم فرق داشت. این پنجره واقعا عاشق بود. به دور از هرزگی.. بدونِ هوس..
صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از فرط خجالت.
اما حسام... پرروتر از چیزی بود که تصورش را میکردم....
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌺شهید روح الله قربانی یکی از همدورهای های ما بود که من برای تشییعش رفته بودم.
🌺تو مراسم کنار عباس بودم،با گریه گفتم دیدی چه زود عاقبت بخیر شد؟😭
🌺انگار میدانست کارش به شهادت می کشد، آرام گفت: «مهدی جان! نترس، نگران نباش، ان شاء الله ما هم بهش میرسیم.»
🍀#استوری
☘#شهدای_خان_طومان
☘#ما_ملت_امام_حسینیم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi