eitaa logo
سردارشهیدمهدی باکری
191 دنبال‌کننده
615 عکس
143 ویدیو
1 فایل
#کانال_اختصاصی_شهید_مهدی_باکرے #پیام‌شهید: اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست🇮🇷 #خدایامراپاکیزه‌بپذیر #کپی‌مطالب‌آزاد‌هست باذکرصلوات برای #شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
#زیارت_نیابتی به نیت #شهید_مهدی_باکری .... #کربلای_معلی #بین‌الحرمین‌ ... #ارسالی #محرم۱۴۴۱ @shahidbakeri
کربلا به نیابت ازشهیدحمیدباکری 🌹
کربلا #بین‌الحرمین به نیابت ازشهیدمهدی باکری #ارسالی🌹
خاطره‌ای‌از‌آقامهدی پدرم با اینکه سن بالایی داشت وعلی رغم مخالفت مادرم به صورت داوطلبانه در جبهه حضور داشت، فرمانده گردان هم بخاطر اینکه دل پیرمرد نشکنه ایشون را در قسمت حمام صحرایی بعنوان نگهبان گذاشته بوده که برادران لشکر عاشورا برن دوش بگیرن ولی بخاطر کمبود آبِ گرم،بهشون میگن فقط دوش گرفتن مجاز است و لباسها باید در رودخانه شسته بشه،یه اسلحه کلاش هم روی دوشش،که ماههای اول،کلا سرپست بودن. تعریف میکرد یه روز عصر که هوا تاریک شد یه آقایی آمد رفت داخل حمام دوش گرفت و دیدم لباسهاشو هم شست و بالای دربِ فلزی پهن کرد. بابا که انسان بسیار مهربان ولی جدی بوده میره سراغ درب دوش که برادر بیا بیرون چرا لباس شستی،بالاخره یکم هم جو گیر میشه و داد وبیداد، ولی کسی که داخل دوش بوده میگه پدرجان کمی صبر کن آب لباس هام کشیده بشه بپوشم بیام بعد با من برخورد کن چون تخلف کردم. میگفت اونقدر طول کشید واز داخل حمام صحرایی شروع کرد بامن حرف زدن که چند سالته پدرجان،یکم هم شوخی که نمیشه ایندفعه را نادیده بگیری و تاریک هست به مسئولت بگی ندیدی منو. منم دعات کنم؟ پیرمرد میگه یا بیا بیرون یا به درب حموم شلیک میکنم. کمی طول میکشه وبالاخره پدرم شروع میکنه به شلیک میگه برادرا اومدن و مسئول من ،داد زد چی شده چرا داری تیر میزنی میگه یکی رفته داخل دوش دوش گرفته و لباس هاشو شسته وهنوز نمیخواد بیاد بیرون. میان که صبر کن ببینیم چیه. بابام هر وقت به اینجا میرسید بی اختیار اشک میریخت. میگفت مسئول ما رفت صحبت کرد و اومد گفت حاجی چیکار کردی میدونی کی داخل دوش هس؟ میگفت ،گفتم نه مگه فرقی داره خودتون گفتید قانون اینه، میگه از داخل حمام اومد وبغلم کرد و گفت آخه من همین یک دست لباس را دارم گفتم آبی بزنم و دوباره بپوشم. بابام میگفت،آنقدر جذب صدا و صورتش شدم که اسلحه افتاد مسئول اونجا توگوشم گفت پدرجان ایشون آقا مهدی هست نشناختی؟ آقا مهدی بابامو بغل میکنه ،میگه از روز اول گفته بودم به این پیرمرد فقط گلوله مشکی بدهید ولی تو حتی شلیک کردی. پدرم عاشق آقا مهدی شده بود و چون هم سن برادر بزرگم بود چندین روز با بابا اونقدر صمیمی شده بودن که برادرمو صدا کرده بودن و گفته بودن یکی تون برگردید شهر خودتون،آنقدر با پدرم صمیمی شده بودند که وقتی آقا مهدی شهید شدندپدرم بیش از یک هفته تا صبح نمازشب وگریه که آقا مهدی هرشب به خوابم میاد... بعداز چندبار مجروحیت در هویزه به جانبازی نائل آمدند و سالها درد وعاقبت به جمع شهدا پیوستند. حالا من بیش از چهل وپنج سال دارم ولی در عمق جانم آقا مهدی زنده است،کسی که یک بار نامه پدرمو برای خانواده نوشته بود وآخرش هم جمله ایی با این مضمون شما هم دعا کنیدنگارنده نامه به آرزویش برسد. الله بنده سی. : فرزند مرحوم محرمی @shahidbakeri31