eitaa logo
سردارشهیدمهدی باکری
243 دنبال‌کننده
670 عکس
163 ویدیو
1 فایل
#کانال_اختصاصی_شهید_مهدی_باکرے #پیام‌شهید: اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست🇮🇷 #خدایامراپاکیزه‌بپذیر #کپی‌مطالب‌آزاد‌هست باذکرصلوات برای #شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
💠گذرے‌ بر سیره 🌷داشت توی محوطه پادگان قدم میزد و هر از گاهی آشغالهای افتاده روی زمین رو جمع می کردکه یه دفعه وایساد. مثل اینکه چیزی پیدا کرده بود رفتم نزدیکتر دیدم یه حلب خرماست که روش رو خاک و سنگ گرفته بنظر میومد یکمی ازش خورده بودند و انداخته بودنش اونجا عصبانیت آقا مهدی رو اولین بار بود که میدیدم. با همون حالت غضب گفت: بگردید ببینید کی اینو اینجا انداخته؟یه چاقو هم بهم بدید. چاقو رو دادیم و نشست روی اون رو ذره ذره برداشت. گفتم: آقا مهدی این حلبی حتماً خیلی وقته که اینجاست نمیشه خوردش. یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: میدونی پول این از کجا اومده؟ میدونی پول چند نفر جمع شده تا شده یه حلب خرما؟ میدونی اینو با پول اون پیرزنی خریدند که اگر ۲۰ تومن به جبهه کمک کنه مجبوره شب رو با شکم گرسنه زمین بگذاره؟! شما نخورش خودم میبرم تا تهش رو میخورم. 🆔 @shahidbakeri31
💕 ▫️علاقه بین آقا مهدى و نیروهایش دو طرفه بود. هر چقدر که آقا مهدى جانش بود و نيروهايش، بچه ها هم جانشان را برای آقا مهدى می دادند. یکی از بچه ها می گفت: من این قدر آقا مهدى رو دوست دارم که حتی نمی تونم با حضور او مرتکب گناه بشم.... ▫️....هر وقت احساس می کنم که مى خوام یه گناهی انجام بدم، یواشکی میرم از گوشه چادر یه نگاهی به آقا مهدى می کنم، یا اینکه به یه بهانه ای میرم و باهاش حرف می زنم و اين جوری از فکر بیرون میآم.... 🌹خاطره اى به ياد سردار جاويدالاثر شهید مهندس مهدی‌ باکری 📚 كتاب "نمی توانست زنده بماند" ص۳۷ @shahidbakeri31
: مثل شیشه می ماند که یکدفعه میبینی از دست افتاد وشکست.! . . عمری اندر جست و جویت دست و پایی می‌زدیم عمر ما افسوس بگذشت و تو را نشناختیم... ســردا دلهـا🌷 ❤ ان شاءالله زندگیمون همیشه منور به نور شهدا باشد @shahidbakeri31
هرگاه شب جمعه را یاد کنید آنها نزد آقا اباعبدالله شما را یاد می کنند. @shahidbakeri31
، خدایا نمیرم در حالیکه از من راضی نباشی. ای وای که سیه‌ روز خواهم بود. خدایا که چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی. هیهات که نفهمیدم. خون باید میشد و در رگهایم جریان می‌یافت و سلول‌هایم یا رب یا رب می‌گفت. خدایا قبولم کن. 😔 @shahidbakeri31
(حساسیت و دلسوزی نسبت به : در یکی از روز ها قبل از عملیات بدر آقا مهدی باکری را دیدم هنگام برگشت از ماموریت از قایق پیاده شد جلیقه نجات تنش بود و به جلیقه دیگه تو دستش هست نزدیک شد گفت الله بنده سی (بنده خدا) و اگه اشتباه نکنم این رو هم گفتن بالالاریم (فرزندانم) جلیقه را نشون مون داد و گفت این بیت المال است که از لابلای نیزارها پیدا کردم.... ما اینا را به سختی تامین کرده ایم قدر اینا را بدونین چرا که در راستای حفاظت از بیت المال در قیامت مسئولیم و دیگر اینکه این میتونه جان یه رزمنده ای را نجات بده. 🌹آقا مهدی مثل یه ماه بود در میان رزمندگا ن لشگر ۳۱ عاشورا🌹 : همرزم آقامهدی @shahidbakeri31
🔸فارسي: پیکرش را با قایق به پشت جبهه منتقل کردند اب هور موج زیادی داشت و قایق با شدت تکان میخورد و بالا و پایین میشد انگار که در غم از دست دادنش نوحه می سرایید و با او وداع میکرد. چند ماه پیش پیکر برادر شهیدش حمید در هور ماند و نتوانستند پیدایش کنند و اکنون در راه بازگشت شهید باکری ترجیح داد کنار برادرش بماند .... زیرا خمپاره ای به قایق اصابت کرد و پیکر مطهرش را پس از تکه تکه کردن به قعر آب فرستاد... تا کنار دوستانش در ژرفای هور العظیم آرام گیرد... شهیدانی با وفا در قعر هور... [شهید مهدی باکری] 🔸عربي: حملوا جُثمانه على قارب لنقله إلى الخطوط الخلفيّة، كانت الأمواج تضطرب بشدّة، والقارب يتأرجح ارتفاعًا وانخفاضًا كأنّه ينوح وينشد الوداع. ففي الأشهر الماضية بقي جثمان أخيه حميد داخل المياه ولم يُعثر عليه. والآنَ، وعلى طريق العودة، فضّل باكري البقاء داخل المياه قرب أخيه، حيث أصابت القارب قذيفة ثقيلة، وأحالته قطعًا قطعًا، وذهب جسده مع أجساد رفاقه، ليستقرُّوا معًا في أعماق المياه، في قلب "هور العظيم" العميق، شهداء أوفياء [ الشهيد مهدي باكري ] @shahidbakeri31
(راوی: همسر شهید) هیچ گاه خودبین نبود و در این مدتی که با ایشان زندگی کردم، حتی برای یک بار هم از خودشان تعریف نکردند. هیچ گاه ندیدم که ایشان از پست های خود حرفی به زبان بیاورد و فقط خود را یک بسیجی قلمداد می کرد. از خود نمی گفت و می ترسید که اگر از خودبگوید، تمام اجرهایش از بین برود. حتی جالب این جاست که نزدیک ترین افراد لشکر هم، نمی دانستند که او مهندس است. آقا مهدی همیشه خود را به خاطر کم کاری و کوتاهی سرزنش می کرد. به آتش جهنم و عذاب الهی آن چنان باور داشت که گویی شعله های آتش را حس می کرد و همین باور، موجب شده بود که هرگز از بیت المال استفاده شخصی نکند. @shahidbakeri31
🔸شهردارِ شهر به جای رفتگر! 🔸 گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شد. چشمش به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ ولی امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفت، او رفتگر همیشگی محله نبود. کنجکاو شد، سلام داد و دید رفتگر امروز، آقا مهدی باکری است. آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقامهدی ساکت بود و جوابی نمی داد.آنقدر تلاش کرد تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشید. زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جای او. @shahidbakeri31
همیشه می گفت: «ما باید جواب این سوال ها رو با خودمان حل کنیم که چرا می خوریم، چرا می خوانیم، چرا ورزش می کنیم و چراهای دیگر.»مهدی می خواست اول خودش را بشناسد و بعد به خدا برسد و در این راه هر سختی را که بود، با دل و جان می پذیرفت. وقتی قرار شد بیرون از خوابگاه اتاق بگیریم، رفت و یک خانه پیدا کرد که وقت دو تا غذا نمی گرفتیم، همیشه یک غذا می گرفتیم و با هم می خوردیم. گاهی می گفت: «فردا هر جا بودیم، فقط نان می خوریم.» و فقط هم نان می خوردیم، سیر هم می شدیم. گاهی می گفت: «روزه بگیریم برویم کوه. هم ورزش است، هم عبادت.» او می خواست عنان اراده اش را در دست بگیرد و خود را زیر پا له کند.. راوی: کاظم میرولد منبع: نمی توانست زنده بماند @shahidbakeri31