🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_ششم
#فصل_پنجم
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم.
از پدرم خجالت می کشیدم.
منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده.
پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.
کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم.
از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم.
صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود.
برای اولین بار زودتر از او سلام دادم.
خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»
خوب نبودم.
دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود.
گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»
گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم.
صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد.
دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚