•🖤•
اون شب
علی دست تنها ترین مرد شهر شد!
تنهایی مبلغ دین شد!
تنهایی حسن و حسین و زینب رو بزرگ کرد!
تنهایی نخل های اون شهر رو آب داد!
تنهایی غصه مردم رو خورد!
تنهایی همه کار رو کرد..
اما تنها جایی که آقام تنها نبود سر چاه های آب نخل ها بود..
همدم درد های آقام فقط همون چاه بود و خدا !
آدم از این تنهاتر؟
من بمیرم برای دل علی...🙂💔
#فاطمیه
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #پانزدهم
#فصل_سوم
کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت.
با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من.
بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد.
آن طور نباشد.
گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.»
نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.
همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد.
آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم.
چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو.
وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است،
خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛
اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 #حاج_قاسم 💛 #سردار_دلها ❤️ #انتقام_سخت 💛 #فاطمیه ❤️ #مرد_میدان 💛 #حاج_قاسم_سلیمانی❤️
خودم دیدم میان کوچهها - حاجسیدمجید بنیفاطمه.mp3
زمان:
حجم:
7.68M
🔊 #صوتی #واحد
📝 خودم دیدم میان کوچهها
👤 حاجسیدمجید #بنی_فاطمه
◾ #حضرت_زهرا ؛ #فاطمیه
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🏴
اَشڪ،آغازِجُنوناست ؛
تَماشاسَختاست . . .
دیدنِبغضِعلےدَرغَمِزهراسَختاست!💔
#فاطمیه🥀