eitaa logo
شهید اسماعیل دقایقی
1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
7.4هزار ویدیو
42 فایل
رهــــــــــبر انقلاب: «گاهي اوقات مشكلات فرهنگي موجب شده كه من شب خوابم نبرده، به‌خاطر مسائل فرهنگي؛ يعني اهمّيت مسائل فرهنگي اينجور است.» ارتباط باخاکریز👇 ارسال محتوا، پیشنهاد وانتقاد @khakreezfarhangi
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات ♨️ این داستان؛ جستجوي مدام زمانى كه در خط پدافندى وسيعى از «هورالهويزه» به پيكار با دشمن مشغول بوديم ، وى همراه با فرماندهان و مسؤولان تيپ بدر راهى جبهه شمال غرب شد و در جستجوى منطقه عملياتى و استقرار نيروها بود. او بر اين باور بود كه براى استفاده از فرصت‏ها دو مأموريت را به عهده بگيريم تا هر كدام كه مناسب‏تر است در دستور كار قرار گيرد. از اين رو ، وقتى كه براى پذيرش يك مأموريت عملياتى به قرارگاه نجف اشرف رفتيم ، فرمانده قرارگاه پيشنهاد كرد كه از دو منطقه عملياتى شمال (منطقه حاج عمران) و ديگرى منطقه دربندى خان در كردستان عراق ، يكى را برگزيند. آقا اسماعيل در پاسخ گفت: «ما براى شناسايى اين دو منطقه همزمان آمادگى داريم.» سرادر به من و تعدادى از برادران دستور داد تا به شناسايى منطقه عملياتى مورد نظر به داخل خاك عراق بپردازيم و خود براى پى‏گيرى كار شناسايى در منطقه حاج عمران ، عازم پيرانشهر شد. او براى بازديد از مناطق مختلف - به ويژه كردستان عراق و شمالى‏ترين نقطه آن - سفرهاى طولانى داشت و در شرايط سخت و نامساعد آب و هوايى آن ، گاهى چندين روز پياده از جايى به جاى ديگر مي ‏رفت تا شايد منطقه مناسبى را براى عمليات يا استقرار نيروها بيابد. آرى سردار در جستجوى مدام و پى‏گيرى مستمر براى يافتن منطقه عملياتى مناسب و ارائه طرح‏هاى بكر و كارآمد براى عمليات بود: شرار مشعل شوريدگان زنده دلم نه شمع مرده كه روى فراز بنشينم چكاد سركش كوهم ، نه صخره خزه‏پوش كه تازيانه خور آبشار بنشينم راوى: ابومحمد الطيب @shahiddaghayeghi
11.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 خصوصیات رفتاری و اخلاقی زندگی مشترک را با تزکیه آغاز کرد ✨ 💌 کتاب معراج السعاده 📖و یک جلد قرآن کریم را خودش به عنوان مهریه به همسرش پیشنهاد داد، و مقدار ۶۵ مثقال طلا را هم به پیشنهاد مادر همسرش قبول کرد. البته همسر بلافاصله بعد از جاری شدن خطبه، طلای مهریه را بخشید.. 💢 تمام وسایلی که اسماعیل برای ابتدای زندگی خریده بود، یک سوم یک وانت هم نشد... 📎راه اسماعیل به عمل دراوردن عقیده به اسلام بود @shahiddaghayeghi
خاطرات ♨️ این داستان؛ عاشوراي ۴ بچه‏ ها شبانه روز كار مي ‏كردند. تا مقدمات تحقق يك عمليات دشمن‏شكن را فراهم آورند. آنان در تكميل و پشتيباني گردان‏ها سعي بسيار نمودند و مشتاقانه در انتظار وقت كارزار سر از پا نمي‏شناختند. امّا اين اشتياق بدون ساز و كار كافي ميسر نبود و بايد از اين نظر به چاره‏جويي بيش‏تر مي‏پرداختند. در همان روزهايي كه هنوز 50% اين ساز و كار آماده نشده بود و كمبود موتور قايق كاملاً محسوس بود ، آقا اسماعيل براي شركت در جلسه‏اى راهي «دوكوهه» شد. هنگام برگشت ، نظر برادر محسن رضايي - فرمانده وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلمي - را چنين بيان نمود: «به علت سكونى كه بر جبهه‏ها حكم‏فرما شده ، هر چه زودتر و پيش از موعد مقرر - عمليات كنيد.» در حالي كه هنوز واحد دريايي مشغول نصب موتور روي قايق‏ها بود ، سردار دستور شروع عمليات را صادر كرد و گفت: «ما به خدا توكل داريم و عمليات را آغاز مي‏كنيم.» اين اقدام زودهنگام به خاطر انجام تكاليف و اطاعت از فرماندهي بود و بر مبناي همين اخلاص و توكل ، آن يورش دليرانه (عمليات عاشوراي 4) در هورالهويزه به گونه‏اي دقيق و سريع انجام پذيرفت: و بايد رفت و بايد پيش روى خويش پرپر شد و بايد شب‏نشين كوچه‏هاى بدر و خيبر شد خدايا مركبى سرمست و خونين بال مي ‏خواهم خدايا دست و پايم سنگ شد يك بال مي‏خواهم راوى: ابومحمد الطيب @shahiddaghayeghi
شهید اسماعیل دقایقی
خاطرات ♨️ این داستان؛ عقب گرد آن روز در تدارك انجام عملياتى در منطقه ماووت عراق بوديم. فرمانده گردان ما «ابومحمد بغدادى» و هدف ما ضربه زدن به حزب بعث عراق بود. بعد از فرود آمدن از ارتفاعات منطقه و رسيدن به نقطه مورد نظر ، حدود يك شبانه روز استراحت كرديم و خود را براى يورشى بى‏امان آماده ساخته بوديم. در اين مدت ، سردار دقايقى چهار يا پنج بار با ما در تماس بود و هر چه زمان مي ‏گذشت بر شور و اشتياق ما جهت عمليات و وارد نمودن شكستى سخت بر بعثى‏ها افزوده مي ‏شد. بار آخر كه سردار تماس گرفت ، دستور داد كه: «برگرديد عقب!» با شنيدن اين فرمان ، كاخ آرزوهاى ما فرو ريخت و ابر اندوه و افسوس بر احوال ما سايه افكند. هر چه اصرار كرديم و گفتيم كه: «داريم به هدف نزديك مي ‏شويم ، و بر ماندن و انجام عمليات پاى فشرديم ، كارى از پيش نبرديم و حرف سردار اين بود: »واجب شرعى است كه برگرديد.» ترديدى نبود كه اصرار او بر عقب گرد ما بنا به مصالحى بود ؛ ولى دل ديوانه ما حال و هواى ديگرى داشت. با يك دنيا حسرت و آه ، دوباره از كوه‏ها و ارتفاعات آن جا بالا رفتيم و پس از تحمل زحمت و مشقت فراوان ، به مقر نيروهاى خودى نزديك شديم. خسته و خيس از برف و باران بوديم كه ديديم سردار در دامنه كوه منتظر و به پيشوازمان آمده است. به او كه رسيديم ، مجاهدين با چشمان گريان احوال‏پرسى مي ‏كردند و او در حالى كه اشك در ديدگانش حلقه زده بود ، اسلحه يكى يكى بچه‏ها را مي ‏گرفت و پوتين‏ها را از پاهايمان در مي ‏آورد. يكى از صحنه‏هايى كه هميشه در خاطرم سبز و جاويد مانده ، اين است كه چهار قبضه آر. پى. جى از مجاهدين روى دوشش گذاشته بود و اين جمله را چند بار بيان نمود: «شما افضل از ما هستيد و اين جهاد شما بر جهاد ما برترى دارد.» اين خلق و خوى و منش متعالى او در آن روز تأثير ژرفى در وجود من گذاشت: چو ما به رهگذر عشق خاكسارى نيست در انتظار خطر ، چشم انتظارى نيست چنان به شوق ، مهياى عاشقى شده ‏ام كه بحر صبر مرا قطره قرارى نيست راوى: ابوجمال سلمي @shahiddaghayeghi
ali sharafiمطیع امام شهید دقایقی.mp3
زمان: حجم: 2.01M
🎙 داستانک صوتی 🗯 خاطرات 📝 مطیع امام 💢 می گویند هر که را خیلی دوست داشته باشی ناخودآگاه شبیه او میشوی اسماعیل عاشق امام بود آنقدر که در او ذوب شده بود.... 📎ادامه‌داستانک‌درفایل‌صوتی👆 راوی:سردار رحیم پور @shahiddaghayeghi
خاطرات ♨️ این داستان؛ عقب گرد آن روز در تدارك انجام عملياتى در منطقه ماووت عراق بوديم. فرمانده گردان ما «ابومحمد بغدادى» و هدف ما ضربه زدن به حزب بعث عراق بود. بعد از فرود آمدن از ارتفاعات منطقه و رسيدن به نقطه مورد نظر ، حدود يك شبانه روز استراحت كرديم و خود را براى يورشى بى‏امان آماده ساخته بوديم. در اين مدت ، سردار دقايقى چهار يا پنج بار با ما در تماس بود و هر چه زمان مي ‏گذشت بر شور و اشتياق ما جهت عمليات و وارد نمودن شكستى سخت بر بعثى‏ها افزوده مي ‏شد. بار آخر كه سردار تماس گرفت ، دستور داد كه: «برگرديد عقب!» با شنيدن اين فرمان ، كاخ آرزوهاى ما فرو ريخت و ابر اندوه و افسوس بر احوال ما سايه افكند. هر چه اصرار كرديم و گفتيم كه: «داريم به هدف نزديك مي ‏شويم ، و بر ماندن و انجام عمليات پاى فشرديم ، كارى از پيش نبرديم و حرف سردار اين بود: »واجب شرعى است كه برگرديد.» ترديدى نبود كه اصرار او بر عقب گرد ما بنا به مصالحى بود ؛ ولى دل ديوانه ما حال و هواى ديگرى داشت. با يك دنيا حسرت و آه ، دوباره از كوه‏ها و ارتفاعات آن جا بالا رفتيم و پس از تحمل زحمت و مشقت فراوان ، به مقر نيروهاى خودى نزديك شديم. خسته و خيس از برف و باران بوديم كه ديديم سردار در دامنه كوه منتظر و به پيشوازمان آمده است. به او كه رسيديم ، مجاهدين با چشمان گريان احوال‏پرسى مي ‏كردند و او در حالى كه اشك در ديدگانش حلقه زده بود ، اسلحه يكى يكى بچه‏ها را مي ‏گرفت و پوتين‏ها را از پاهايمان در مي ‏آورد. يكى از صحنه‏هايى كه هميشه در خاطرم سبز و جاويد مانده ، اين است كه چهار قبضه آر. پى. جى از مجاهدين روى دوشش گذاشته بود و اين جمله را چند بار بيان نمود: «شما افضل از ما هستيد و اين جهاد شما بر جهاد ما برترى دارد.» اين خلق و خوى و منش متعالى او در آن روز تأثير ژرفى در وجود من گذاشت: چو ما به رهگذر عشق خاكسارى نيست در انتظار خطر ، چشم انتظارى نيست چنان به شوق ، مهياى عاشقى شده ‏ام كه بحر صبر مرا قطره قرارى نيست راوى: ابوجمال سلمي @shahiddaghayeghi
خاطرات ♨️ این داستان؛ عاشوراي ۴ بچه‏ ها شبانه روز كار مي ‏كردند. تا مقدمات تحقق يك عمليات دشمن‏شكن را فراهم آورند. آنان در تكميل و پشتيباني گردان‏ها سعي بسيار نمودند و مشتاقانه در انتظار وقت كارزار سر از پا نمي‏شناختند. امّا اين اشتياق بدون ساز و كار كافي ميسر نبود و بايد از اين نظر به چاره‏جويي بيش‏تر مي‏پرداختند. در همان روزهايي كه هنوز 50% اين ساز و كار آماده نشده بود و كمبود موتور قايق كاملاً محسوس بود ، آقا اسماعيل براي شركت در جلسه‏اى راهي «دوكوهه» شد. هنگام برگشت ، نظر برادر محسن رضايي - فرمانده وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلمي - را چنين بيان نمود: «به علت سكونى كه بر جبهه‏ها حكم‏فرما شده ، هر چه زودتر و پيش از موعد مقرر - عمليات كنيد.» در حالي كه هنوز واحد دريايي مشغول نصب موتور روي قايق‏ها بود ، سردار دستور شروع عمليات را صادر كرد و گفت: «ما به خدا توكل داريم و عمليات را آغاز مي‏كنيم.» اين اقدام زودهنگام به خاطر انجام تكاليف و اطاعت از فرماندهي بود و بر مبناي همين اخلاص و توكل ، آن يورش دليرانه (عمليات عاشوراي 4) در هورالهويزه به گونه‏اي دقيق و سريع انجام پذيرفت: و بايد رفت و بايد پيش روى خويش پرپر شد و بايد شب‏نشين كوچه‏هاى بدر و خيبر شد خدايا مركبى سرمست و خونين بال مي ‏خواهم خدايا دست و پايم سنگ شد يك بال مي‏خواهم راوى: ابومحمد الطيب @shahiddaghayeghi
🎐 🏷 ای موذن، بعد اتمامِ اذانت جـانِ من اندکی هم با همان سوز و نوا از آن بگو 🎐 نشر دهید و همراه ما باشید @shahiddaghayeghi
خاطرات ♨️ این داستان؛ فــرشته نجـات در شب عمليات كربلاي 2، آقا اسماعيل از طريق بي سيم📞 جوياي اوضاع و احوال ما شد. در پاسخ گفتيم كه : «فعلاً به ده تا بيست نفر نيرو نياز داريم.» با شنيدن اين جمله و احساس نياز ما به نيروي كمكي ، گفت: «اگر ده دقيقه صبر كنيد ، نيروي كمكي مي آوريم.» هنوز بيش از ده دقيقه از زمان آن مكالمه نگذاشته بود كه ديديم آقا اسماعيل همراه با دو نفر – چون فرشته نجات- سر رسيدند. پرسيديم كه «نيروي كمكي كو؟» گفت: «من و همين دو نفر، تا شهيد نشويم از اين منطقه بيرون نمی رويم تا پاي شهادت ايستاده ايم» با ديدن سردار و شنيدين عبارات دليرانه و نيز مشاهده غيرت و صلابتش نيازمان به نيرو برطرف شد ، چرا كه احساس كرديم لشكري به ياري ما آمده است. آري او بود كه روح مقاومت دلاوري را پيش از پيش در كالبد خسته ما دميد. يك نفس در من دميدي ناي جان آتش گرفت هستي ام تا بند بند استخوان آتش گرفت يك نفس خورشيد چشمت شعله بر آفاق بست نبض دريا شعله ور شد ، آسمان آتش گرفت راوي: هم رزم شهید @shahiddaghayeghi
خاطرات ♨️ این داستان؛ شناي شجاعت تابستان سال 1364 بود وهوا به شدت داغ. پيش از عمليات، به همراه آقا اسماعيل و يكي دو تا ازبچه هاي ديگر با كمك راه نمايان محلي روانه منطقه عملياتي شديم تا آن جا را مورد شناسايي قرار دهيم ، عبور از داخل هور و آبراه هاي آن و نيز به سلامت گذشتن از كمين دشمن كار آساني نبود. وسيله حمل و نقل ما دو تا بلّم بود كه كوچك و باريك بودند و وقتي از كنار كمين گاهها عبور مي كرديم چنان آرام و بي صدا پارو مي زديم كه آنان متوجه نشوند. جاهايي هم پيش مي آمد كه بلم در گل و لاي گير مي كرد؛ در آن جا چاره كار اين بود كه آن را بلند كرده و يا هل بدهيم كه همين كار هم شد. بعد از ظهر همان روز به محل اصلي استقرار پاسگاه هاي دشمن رسيديم. عراقي ها در حدود 100 متري از سمت چپ و 200 متري از سمت راست پاسگاه داشتند. پاسگاه هايي هم جلوتر داشتند كه مشرف به درياچه ام النعاج بود. قرار بر اين بود كه طبق نقشه شناسايي كنيم و برگرديم. بعد از شناسايي، در حالي كه عراقي ها را از نزديگ مي ديديم و كسي از خطر كشته شدن و يا اسارت مصونيتي نداشت آقا اسماعيل گفت: «من در اين آب درياچه غسل مي كنم و نيروهاي لشكر (بدر) هم در اين جا شنا خواهند كرد.» او با شجاعتي درخور تحسين و با روحيه اي بالا لباس از تن در آورد و به زير آب رفت. عجب شنايي بود. واقعاً در آن گرماي دم كرده هور مي چسبيد. مهم تر اين كه با شناي اسماعيل، بيم و اضطرابمان فرو ريخت و با روحيه اي قوي و دست پُر از كار شناسايي برگشتيم. راوي: حسن دولت آبادي @shahiddaghayeghi
خاطرات 🔖 مثل پدر 🔺برای سرکشی رفته بود خط. من هم در سنگر فرماندهی کنار بی‌سیم منتظرش نشسته بودم. عملیات کربلای ۲ تازه تمام شده بود و ما حدود دو شبانه روز بود که اصلاً نخوابیده بودیم. شب از نیمه گذشته بود که با سر و روی خاکی و با حال زار و خسته وارد سنگر شد. آمد کنارم نشست. از من یک لیوان چای خواست. برای اویی که خواب نداشت تنها چیزی که می‌شد خستگی‌اش را کم کند همین بود. لیوان چای را دستش دادم. کنارش نشستم. هنوز یک جرعه ننوشیده بود که دوباره از جا بلند شد و به طرف یکی از رزمنده‌های مجاهد عراقی رفت. نگاهم دوخته شده بود به حرکاتش. پتوی زیر سر او را که نامرتب شده بود درست کرد و پتوی دیگری رویش انداخت. بعد نشست و با خیال راحت چایش را نوشید. مثل پدر هوای همه را داشت هنوز با نگاهش داشت رزمنده‌های خواب را می‌پایید. 🎤راوی: اسماعیل محمدی @shahiddaghayeghi
خاطرات 🖼 سه عکس همیشگی... 🔺یکی از مجاهدان عراقی می گوید: در یک زمستان سرد، مدتی در چادر مستقر بودیم و شهید دقایقی ـ فرمانده لشکر بدر ـ با ما بود. شبی یکی از مجاهدان سرما خورده بود و پتو کم بود. او داشت از سرما به خود می لرزید. شهید دقایقی پتوی خود را آورد و روی او کشید و گفت: اینها ودیعه های امام در دست من هستند و من باید از آنها نگهداری کنم. به این جهت، بین مجاهدان عراقی لشکر بدر مرسوم است که هر کدام سه عکس در منزل خود دارند: عکس امام خمینی رحمه الله علیه ، عکس شهید صدر و عکس شهید دقایقی @shahiddaghayeghi