✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۲۹
💠 ادامه خاطره آقای اخلاصی از شهرستان منوجان استان کرمان:
...
✍
مراسم سالگرد شهید عباس دانشگر در روستای چاه شاهی منوجان، با همه خیر و برکتش، آرامآرام روبهپایان رفت. هوا سبُک و بوی نذری تازه پختهشده هنوز در کوچهها پرسه میزد. از سمت کوه نسیمی میآمد که خستگی روز را میشُست.
آقا وحید ــ با همان نگاه پرانرژی و صدای گرمی که همیشه دل جمع را قرص میکرد ــ رو به ما گفت:
«بیایید چند نفر از بچههای اصلی مراسم، با هم برویم سمنان… مزار عباس را زیارت کنیم»
زمزمهای کوتاه بینمان پیچید. آقای صادقی سرش را پایین انداخت و با مکث گفت:
«من نمیتونم… مشکلی دارم. تا بخواهم آماده سفر بشوم چهار روز کارم طول میکشه.»
دلمان گرفت! اما بدون او نمیتوانستیم راهی شویم، همگی به نقش پر رنگش در برگزاری مراسم واقف بودیم. گفتیم: صبر میکنیم. اما فردا شب خبردار شدیم انگار دستی از غیب رسیده و کارش زودتر راه افتاده و یکروزه همه چیز حل شده و او هم لبخندزنان گفت: «پس منم هستم!»
یکی از خادمین، با نگاه خیس از اشک، در گوشم گفت:
«تا زندهام، عباس رو به مردم معرفی میکنم. من برکت حضورش رو تو زندگیمون احساس میکنم…»
بعد آرام ادامه داد:
کتاب «آخرین نماز در حلب» شهید رو بچهها تو روستا دستبهدست میچرخونن؛ تأثیرش رو که ببینی، اشکت در میاد.
وقتی آماده حرکت شدیم، آسمان یکباره اخم کرد. باران تندی گرفت و رودخانه کنار روستا سرکش شد. آب، خروشان و گلآلود، راه را برید. دو نفر از بچهها آن طرف مانده بودند. با ناامیدی گفتم:
«پس قسمت نیست بریم…»
اما آنها بیدرنگ کولههایشان را بالای سر گرفتند، پایشان را در آب گذاشتند و با خنده و فریاد از رود گذشتند. لبخند زدیم و عزممان جزم شد.
مسیر پیش رو، طولانی اما پرشوق بود: منوجان… جیرفت… رفسنجان… یزد… میبد… اردکان… نطنز… کاشان… قم… گرمسار… و بالاخره سمنان. بیش از ۱۲۰۰ کیلومتر جاده را پشت سر گذاشتیم، اما هیچیک خستگی را حس نکردیم، چون دلهایمان پیش کسی بود که در آسمان جا داشت.
توفیق زیارت حرم مطهر حضرت معصومه سلاماللهعلیها نصیبمان شد. پس از سه چهار ساعت، مزار عباس روبهروی ما بود؛ مزار سادهای که بوی بهشت میداد. پنجنفری کنار سنگ مزارش نشستیم. نسیم آرامی صورتمان را نوازش میداد و صدای مداحی دوستم در فضا میپیچید. اشکهایم بیاختیار سرازیر شد.
پدر شهید آمد؛ آرام، با نگاهی که مهر و وقار را یکجا داشت. خاطرات عباس را بیواسطه برایمان گفت و هر کلمهاش به عمق جان مینشست. بعد به حسینیه شهدای مدافع حرم رفتیم؛ همان جا که عباس روزی نوکری اهلبیت علهیم السلام را کرده بود.
شب را در سمنان ماندیم، اما صبح فردا یکی از بچهها گفت:
«تا اینجا اومدیم، حیف نیست مشهد نریم؟»
این بار حتی نیاز به نظرخواهی نبود. همه، با یکصدا گفتیم: «بریم!»
دوباره برگشتیم کنار مزار عباس. با او خداحافظی کردیم و به مشهد رهسپار شدیم. بعد از زیارت امام رضا علیهالسلام، رفتیم گلزار شهدای کرمان، سلامی دادیم به سردار دلها، حاجقاسم سلیمانی، و شهید عبدالمهدی مغفوری؛ همان که رهبر انقلاب به او ارادت خاصی دارند.
وقتی از کرمان به سمت منوجان برگشتیم، ۴۰۰ کیلومتر پیش رو بود. صبحگاه راه افتادیم. سه نفر عقب ماشین، از خستگی مسیر طولانی طی شده، بهخوابرفته بودند. من جلو نشسته بودم تا با راننده حرف بزنم و خواب به چشمش نیاد، اما یکنواختی جاده، پلکهایم را سنگین کرد. لحظهای کوتاه انگار پرده کنار رفت؛ عباس مقابلم ایستاده بود؛ آرام و جدی گفت:
«بیدار شو… راننده خوابه.»
یکمرتبه چشم باز کردم. راننده بین خواب و بیداری بود، دستانش روی فرمان، چشمهایش نیمهبسته. ماشین هنوز از جاده منحرف نشده بود. داد زدم:
«اخوی، حواست هست؟!»
او به خودش آمد: «نه… بیدارم.» ولی وقتی گفتم عباس را دیدم که گفت تو خوابی، رنگش پرید.
خداوند متعال با رحمتش نگهمان داشت؛ عباس هوایمان را داشت. آن لحظه تازه مفهوم واقعی جملهی «شهدا زندهاند» را فهمیدیم.
عباس جان… همانطور که در زندگی، مراقبمان بودی، دعا کن این دلها در این روزگار سخت، از راه حق منحرف نشوند و عاقبت کارمان، ختم به شهادت گردد.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۰
💠 خانم صادقیفر از استان سمنان:
✍
سحر، ردّ آبیِ عمیقی بر آسمان کشیده بود و فانوسهای کوچک ستاره، با لرزشی آرام، هنوز از شب نگهبانی میدادند. سکوت خانه فقط با تیکتاک آرام ساعت شکسته میشد. من، در گوشه اتاق، روی سجاده نشسته بودم. دستهایم روی زانو سنگینی میکرد، به اعماق تاریکی خیره شده بودم.
مدتی بود گرهی کور، زندگیام را به بنبست کشانده بود.
همان جا، زیر نفسهای آرام سپیده، با خود عهد بستم:
- هر روز، به نیت شهید عباس دانشگر، تعدادی صلوات میفرستم… تا این درِ بسته، گشوده شود.
روزها گذشت، اما وسوسه، چون سرمایی خزنده از درز پنجره، در جانم نشست و زمزمه کرد:
«بگذار حاجتت برآورده شود، بعد… نذرت را ادا کن»
و همان شب... خوابی دیدم که همه چیز را عوض کرد.
در خواب، نور ملایمی مثل غبارِ طلایی در هوا پخش شده بود و بوی عطر حرم، همچون نسیم نامرئی، هر گوشه را پر کرده بود. شهید عباس دانشگر در حلقهای از علما نشسته بود؛ نگاهها مهربان، چهرهها غرق در نور، صدای نجواهای آرام و تسبیحها نرم در دست میچرخید و عطر خوش صلوات، فضا را آکنده از معنویت کرده بود. چند نفر بستههایی کوچک و زیبا به شهید تقدیم کردند.
ناگهان دانستم - بیآنکه کسی بگوید - اینها هدایای صلواتهایی است که به نیت او فرستادهاند.
بعد دیدم شهید عباس با لبخندی آرام، بستههایی دیگر به آنها بر میگرداند. در دل خواب، فهمیدم که او هم به سهم خود، نذرشان را جبران کرده است.
سحرگاه که بیدار شدم، صدای درونم گفت:
«شهدا زندهاند. هدیه معنوی به ایشان میرسد، و آنان هم پاسخ میدهند.»
چند روز بعد، پای در مزار مطهر شهید گذاشتم. در گوشهای، پدر بزرگوارش، با قامت استوار و صدایی گرم، برای جمعی سخن میگفت: بعضی از افرادی که سر مزار شهید یا منزل ما میآیند و التماس دعا میگویند، به آنها گفتهام، اینجا هم بازگو میکنم، «اگر شاخه گلی بخواهید، باید مبلغی را پرداخت کنید، حالا اگر یک دستهگل بخواهید، باید مبلغ بیشتری بدهید.
حاجت هم همین است...
وقتی فرد حاجتی دارد، باید تلاش کند.
اگر میخواهیم از شهیدی محبتی ببینیم، بهتر است پیشکش معنوی برایش بفرستیم. آنوقت او را در محضر اهلبیت علیهمالسلام، واسطه قرار دهیم.» انشاءالله به حاجتتان خواهید رسید.
صحبتهای پدر شهید را که شنیدم، ابعاد خواب شهید، برایم روشنتر شد.
از آن روز، هر صبح، وقتی آسمان هنوز روشن نشده بود، صلواتهایم را به نیت سلامتی امامزمان عجلالله تعالی فرجه الشریف میفرستادم و ثوابش را از طرف شهید عباس دانشگر به حضرت زهرا سلاماللهعلیها تقدیم میکردم.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۱
💠 آقای رضایی نژاد از استان تهران:
✍
از وقتی عکس و وصیتنامه شهید عباس دانشگر را دیدم، انگار در دل من دری باز شد. کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» را که خواندم، این آشنایی از سطح کلمات عبور کرد و به ریشهی جانم نشست.
اربعین دومم بود، اما این بار فرق میکرد؛ من با یاد کسی راه افتاده بودم که هرگز او را ندیده بودم و بااینحال، احساس میکردم همسفرم است.
آن روز، در میانه مسیر نجف تا کربلا، به غرفهای رسیدیم که روی تابلویش نوشته بود: «غرفه نائب شهید». زائرین وارد میشدند، کارتهایی با عکس شهدا میگرفتند و به کولهشان میبستند. هر کارت چاپ رنگی، یک چهره شهید و یک داستان.
دوستم مجید رفت تا عکس شهید مورد علاقهاش را سفارش دهد. اما من... دلم گفت برو جلو و بگذار تقدیر کارتت را انتخاب کند. ابتدای غرفه خلوت بود. نگاهی انداختم. چهار کارت رنگی روی میز بود. یکی از آنها چشم در چشمم شد؛ عکس شهید عباس دانشگر. لحظهای خشکم زد. انگار خودش مرا صدا زده بود. کارت را گرفتم و با احتیاط به کولهام وصل کردم.
پیادهروی میان جمعیت و پرچمها ادامه داشت تا سرانجام به کربلای معلی رسیدیم.
حال و هوای بین الحرمین و شور و موج جمعیت مرا تا حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام کشاند.
برای برگشت به ایران باید خودم را به نجف اشرف می رساندم.
تصمیم گرفتم از کربلا به سمت نجف پیاده برگردم و مجدد مسیر پیاده روی را طی کنم.
و بازگشت از راهی دیگر آغاز شد؛ از میان نخلستانها و کنار مسجد سهله.
عجله داشتم که نماز مغرب را به جماعت مسجد کوفه برسم، و رسیدم. بعد از نماز، مردی پرسید:
— «این عکس... شهید دانشگرِ؟»
— «بله، شما میشناسیدش؟»
— «دوست صمیمیام محسن با خانوادهاش ارتباط دارد. پدر شهید میگوید خیلی شبیه عباس است.»
از شنیدن حرفش، گرمای عجیبی به دلم نشست.
با هم به مسجد سهله رفتیم. او به دنبال کاروانش میگشت و من بهجای گشتن، ماندم تا صاحب گوشی گمشدهای را پیدا کنم. قرار شد او برگردد، اما خبری نشد. چند ساعت همانجا ماندم. وقتی مأیوس شدم، همسفر تازهای پیدا شد و با هم به راه افتادیم.
در جاده عمودگذاری قدم میزدیم که زائری از پشت سر صدایم زد:
— «برادر! سلام!»
برگشتم. همان جوان مسجد سهله بود! هر دو با ناباوری به هم نگاه کردیم. او گفت: «کارت شهید روی کولهت رو که دیدم، شناختمت.» انگار تمام مسیرها، حتی نخلستان و جاده، فقط برای این لحظه طراحی شده بودند.
بعدتر، از طریق او با رفیق صمیمیاش آقا محسن آشنا شدم؛ همان که با خانواده شهید در ارتباط بود و به اربعین آمده بود تا پوسترها و وصیتنامه شهید عباس دانشگر را میان زائران پخش کند. در آن ازدحام حیرتانگیز، دیدارش آنقدر ساده و بیدغدغه پیش آمد که تنها یک توضیح داشت: دست عنایت شهید.
آقا محسن پوسترها را که به دستم داد، احساس کردم باید این حلقه را کامل کنم.
کارت نائب شهیدی که در ابتدای سفر گرفته بودم، از کوله جدا کردم و آرام به او دادم. با تعجب نگاهم کرد، چشمهایش برق زد و پر از اشک شد.
گفتم: «این سفر را به یاد شهید عباس آغاز کردم… حالا میخواهم به شما بسپارم که راهی کربلایید.»
کارت را بوسید و آهسته گفت: «خودش ما را رساند به هم.»
حرکت را دوباره آغاز کردم، اما قدمهایم سبک شده بود. در میان جمعیت، احساس میکردم قامت جوانی با لبخندی مطمئن و نگاه آرام، قدمبهقدم با من میآید.
با گوش دل صدایی شنیدم:
«راه را ادامه بده… تا آخر، تا ظهور.»
و من دانستم اگر این همراهی ادامه یابد، روزی در لشکر یاران امام زمان(عج)، دوشادوش شهدا خواهم ایستاد.
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۲
💠 خانم نامدار از استان سمنان:
✍
صدای پیامهای پیاپی در گروه کلاسی، مثل باران، به شیشه میکوبید. مهرماه تازه پا به زندگیام گذاشته بود و کلاس مجازی آن روز، بیشتر به میدان گفتوگو شباهت داشت تا درس. یکی از دانشآموزان، وسط کلاس، از خانم معلم سؤالی پرسید که مسیر ادامه جلسه را تغییر داد:
- خانم معلم… میشود یک سؤال خارج از درس بپرسم؟
- بگذار این مبحث را تمام کنم، بعد.
چند دقیقه بعد، وقتی درس تمام شد، خانم معلم پرسید:
«همه متوجه شدند؟ کسی سؤالی ندارد؟»
همه سکوت کرده بودند که فاطمه دوباره پرسید:
«الان میتونم سؤالم را بپرسم؟»
- بفرمایید.
- چرا عکس پروفایل گوشیتان، عکس آیتالله بهجت است که زیرش نوشته:
«نماز اول وقت موجب تکامل نماز انسان و راهگشای مشکلات انسان خواهد شد»؟
خانم معلم مکثی کرد و گفت:
- بچهها… یک روزی بود که من، مثل امروز، توی کلاس مجازی پیش شما نبودم؛ توی راهروهای بیمارستان میدویدم. پدرم سکته کرده بود و پزشکان میگفتند احتمال نجاتش خیلی کم است. بین آن همه رفتوآمد، یکباره اذان ظهر از بلندگوی بیمارستان پخش شد. با خودم گفتم مگر میشود الان نماز خواند؟
نمیدانم چه شد که همه چیز برایم ایستاد. وضو گرفتم و گوشهای، در نمازخانه کوچک بیمارستان… به نماز ایستادم؛ هم دلنگران و هم آرام. آن چند رکعت، نسیمی شد که غبار از قلبم شُست. وقتی برگشتم، پرستار گفت علائم حیاتی پدرم بهتر شده.
آن روز فهمیدم نماز اول وقت فقط یک تکلیف نیست؛ شبیه قفلی کوچک است که وقتی بهموقع بچرخانی، درِ بزرگی از آرامش و گشایش را باز میکند.
از آن روز، نماز اول وقت، برنامه ثابت زندگیام شد و برکات بیشماری برایم داشت.
معلم با صدایی قاطع و صمیمی گفت:
- یک پیشنهاد دارم…
همین سه کلمه کافی بود تا سکوت در فضای کلاس مجازی ادامه پیدا کند و همه منتظر بمانند.
- «هر کس چهل روز، نماز اول وقت بخواند و برای خودش یک شهید را بهعنوان راهنما و دوست انتخاب کند، از من جایزه ویژهای میگیرد.»
شنیدن کلمه «شهید»، قلبم را لرزاند. تا آن روز، نمازم چندان پابرجا نبود؛ اما چیزی در صدای معلم و برق نگاهش، جرقهای در دلم روشن کرد. بیاختیار نام شهید عباس دانشگر در ذهنم نشست:
- عباس آقا… من میخواهم نمازم را اول وقت بخوانم؛ کمکم کن.
از همان روز، داستان تازهای از بندگی شروع شد. تلاش میکردم بهموقع در پیشگاه خداوند حاضر شوم. هر وقت وسوسه میشدم که بگویم «بعداً نمازم را میخوانم»، تصویر آرام و استوار شهید، مقابل چشمانم نقش میبست؛ گویی با لبخندش میگفت: «بلند شو، وقت نماز است.» کمکم، آرامش عجیبی در دل و نظمی شیرین در زندگیام جا گرفت؛ کارهایم سروسامان یافت و بیقراریها کنار رفت.
چهل روز گذشت. روز چهلم، وقتی در گروه نوشتم که نماز اول وقتم پابرجا بوده، معلم، با همان مهربانی همیشگی، قولش را عملی کرد. هدایا رسید. هدیهای که بیش از همه به دلم نشست، یک جلد قرآن کوچک، همراه با ترجمه بود. از آن روز، هر روز، سورهای برای شادی روح شهید عباس دانشگر میخواندم؛ راهنمایی که در این مسیر، تنهایم نگذاشت.
اکنون که به گذشته مینگرم، میدانم شاید این مسیر را هرگز آغاز نمیکردم، اگر معلمم، بامحبت و تدبیر، بذر نماز اول وقت را در دلهایمان نمیکاشت و اگر عباس دانشگر، یاریام نمیکرد تا در وسوسههای درونی، بر نفسم غلبه کنم.
خدا را شکر که معلمم نهتنها علم را به ما آموخت، بلکه باغ ایمانمان را هم آبیاری کرد؛ با کمک شهدا، و با نجوای آرامی که هنوز در گوشم جاری است: «وقت نماز است.»
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۳
💠 خانم حیدریان از استان سمنان:
✍
دوستی با یک شهید؟ حتی فکرش هم غیرممکن بهنظر میرسید. اما آن شب، در میان سکوتی که سنگینیاش روی شانههایم نشسته بود، همهچیز آغاز شد.
چراغ مطالعه با نور زردش مثل فانوسی، روی کتابهای میز میتابید. ساعت از نیمهشب گذشته بود و «آخرین نماز در حلب» هنوز دستنخورده پیش رویم جا خوش کرده بود. پلکهایم سنگین بود اما ذهنم مدام به یک نام بر میگشت: عباس دانشگر…
دستی روی پیشانی کشیدم، سرم را به دیوار کنار صندلی تکیه دادم؛ آهسته، انگار که کسی جز او نباید بشنود، زمزمه کردم:
- عباس دانشگر... میگویند دست خیلیها را گرفتهای، به من هم کمک کن.
نفس عمیقی کشیدم؛ احساس کردم کسی حرفم را شنید.
سکوت اتاق، ناگهان، بوی حضور گرفت. پلکهایم بسته شد و در تاریکی ذهنم، تصویری زنده رویید: جوانی با چهره ای نورانی، پیراهن خاکی، و نگاهی نافذ و عمیق.
مردی که در مبارزه با داعش، قامتش را برای آرمانش خم نکرد. بدون کلامی، انگار فقط با نگاهش گفت: شروع کن…
چند دقیقه بعد، خودم را غرق در صفحههای کتاب دیدم. انگشتانم آرام صفحهی اول را ورق زدند و جملات یکییکی جان گرفتند. پیش چشمانم بدل شدند به صحنههای بودنش:
خندههایی میان خاک و باروت، شبهایی بیخواب؛ برای پاسداری از مردم سرزمینش، برای دلدادگی با عشق حقیقیاش پروردگار عالم.
کلمات مثل نسیمی ، میان دلم رد می شدند و مرا با خود میبردند. وقت و خواب را گم کرده بودم؛ تا سپیده دم صبح بیدار ماندم. همان شب، دوستی تازه در زندگیام متولد شد.
چند روز بعد، مسابقهای بر اساس کتاب « آخرین نماز در حلب» برگزار شد. شرکت کردم. وقتی اعلام کردند که اول شدم، قلبم لرزید.
روزها از پی هم می گذشتند، او دیگر فقط یک تصویر روی جلد یا حتی قهرمانی دوردست نبود؛ حضورش واقعی شده بود.
عکسش مهمان همیشگی دیوار اتاقم شد.نه یک قاب چوبی بیجان، که آینهای از حضور دوستی که همیشه آماده به کمک است. هر صبح که از خواب بلند میشدم، اول به او سلام میدادم. کمکم یاد گرفتم که با او حرف بزنم: وقت غصهها، وقت لحظههای امید.
بارها در سختیها دستم را گرفت؛ و وقتی گمان میکردم هیچکس صدایم را نمیشنود، نوری کوچک آمد و راه را نشانم داد. با آمدنش، حضور خدا در زندگیام پررنگتر شد؛ چه مثلِ معجزههای بیصدا که رخ دادند…
سلام بر آن که از نفس افتاد تا ما از نفس نیفتیم؛ قامت راست کرد تا قامت خم نکنیم؛ به خاک افتاد تا ما به خاک نیفتیم.
سلام بر دوستی که آسمانی شد و آسمان دلم را روشن کرد؛ شهید عباس دانشگر.
این دوستی مرا صبورتر کرد و آموخت که حتی در سختترین روزها امیدم را از دست ندهم؛ که توکل به خداوند متعال، توسل به ائمه اطهار علیهمالسلام، و وساطت شهدا، کلید گشایش است.
حالا هر صبح که به قاب عکسش نگاه میکنم، احساس میکنم با لبخندش همراهم میشود تا مثل خودش روزی به خدا برسم؛ چون او حاضر است، همانگونه که حق تعالی فرمود:
«بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ».
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۴
💠 خانم بهار از استان تهران:
✍
در ازدحام روزهای شلوغ و بیخبری، ناگهان تصویری از پشت صفحهی موبایلم مرا تکان داد؛ چهرهای که انگار از میان غبار جنگ و عطر بهشت قدم به اینسو گذاشته باشد. نگاهش، عمیق و آرام؛ گویی از دل آسمان فرود آمده بود.
نامش را با مکث خواندم: شهید عباس دانشگر. همان لحظه، حس گمشدهای در وجودم بازگشت؛ همان تپش شگفتانگیزی که نخستینبار با دیدن چهرهی شهید محمدرضا دهقانِ مدافع حرم، قلبم را در برگرفته بود. نمیدانستم این دیدار مجازی، آغاز مسیری حقیقی و پرماجرا در زندگیام خواهد شد.
تنها سه روز از شهادتش میگذشت. با خود زمزمه کردم: «کاش مزار شهید عباس دانشگر در تهران باشد تا بتوانم به زیارتش بروم.» اما لحظاتی بعد رؤیایم فروریخت، وقتی فهمیدم او اهل سمنان است. نفس بلندی کشیدم و با حسرت گفتم: «افسوس… دیگر نمیتوانم در مراسم تشییع شهید حاضر شوم.»
اما تقدیر مسیر دیگری را رقم زد…
خبر مهمی بود، نگاهم روی جملهها قفل شد:
«مراسم تشییع پیکر مطهر شهید جوان مدافع حرم، عباس دانشگر، فردا دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵، ساعت ۸ صبح، از مقابل دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین علیهالسلام برگزار میشود.
عباس دانشگر، افسر جوان دانشگاه امام حسین علیهالسلام، ۲۳ساله، در نبرد با تکفیریها در سوریه به شهادت رسیده است.»
همین که فهمیدم محل تشییع تهران است، قلبم تندتر زد…
صبح فردا، پیش از بیرون آمدن از خانه، چشمم به خودکاری افتاد که روی میز جامانده بود. بیاختیار آن را برداشتم، بیآنکه بدانم، این قلم قرار است شاهد عهدی شود که زندگیام را تغییر میدهد.
به ورودی دانشگاه امام حسین علیهالسلام که رسیدم، جمعیت موج میزد. خیابان، لبریز بود از چهرههای پرشور؛ زن، مرد، سرباز و پاسدار و دوستداران شهدا. بر دیوارها، بنرهایی از تصاویر عباس جوان دیده میشد با همان نگاه نافذ و گیرایش.
شنیدم که پیکر شهید از مزار شهدای گمنامِ میدان صبحگاه دانشگاه حرکت میکند و به سمت گلزار شهدای شهرک ولایتِ کنار دانشگاه میرود. مسیر تشییع، آنقدر انباشته از جمعیت بود که حتی جایی برای سوزن انداختن نبود. در میان دستهای مردم، تابوتِ پیکر شهیدی را میدیدم که گویی آرام، به سمت آسمان برده میشد. شعارها فضا را میشکافت: «مرگ بر آمریکا»، «مرگ بر اسرائیل» …، «هیهات منّا الذلّه».
بوی اسپند و عطرِ گلاب، خیابان را پُر کرده بود. چند پاسدار جوان در گوشهای نشسته بودند؛ نگاهشان به تابوت شهید، آمیخته با بغض و حسرت بود. برخی دیگر، عکسهایی از عباس را نگه داشته بودند با جملههایی چون: «خداحافظ رفیق» ، «جوان مؤمن انقلابی».
نماز که بر پیکر شهید اقامه شد، آرزو داشتم دستم به تابوتش برسد، اما جمعیت سد بزرگی بود. ناگهان، گویی خود شهید مرا صدا کرده باشد، در میان حلقهی خانوادهاش جایی برایم باز شد. تابوت را درست کنارم روی زمین گذاشتند. نفسهایم به شماره افتاده بود.
چه لحظاتی بود، لحظاتی که میدانی شهید را بهجای دیگری، به شهر دیگری میبرند و دیگر پیش تو نیست.
بیدرنگ، خودکارم را از جیبم بیرون آوردم.
روی پارچهی پرچمِ روی تابوتش، با دست لرزان نوشتم:
«عباس آقا… به بابام کمک کن.»
لحظههای وداع گذشت. پیکر عباس آرامآرام بر دستان مردم، رهسپار زادگاهش شد.
من کنار شهدای گمنام ایستاده بودم، از مراسم عکس زیبایش در دستم جامانده بود، با خود گفتم: «کاش سمنانیها نایبالزیارهام شوند و مزارش را از طرفم زیارت کنند.» چند روز بعد، آرزویم دوباره برآورده شد؛ دوستی از سمنان، نه یکبار که چندین بار، بر مزار عباس رفت و سلامم را رساند.
اما بزرگترین عنایت شهید، همان شب بعد از وداع بود. در خواب، عباس آقا کنارم آمد؛ با همان لبخند آرام و نگاه نافذش گفت:
- هر چی مدرک از بابات داری بیار، اگه خدا بخواد، میخوایم کارشو درست کنیم.
در همان عالم رؤیا، با شتاب به سمت مادرم دویدم تا بگویم قرار است مشکل بابا حل شود. مامان با خوشحالی گفت: «همینالان بابات تماس گرفت، الحمدلله همه چیز درست شد.»
از خواب برخاستم. به عکس عباس روی دیوار نگاه کردم. حسی از آرامش و اطمینان، قلبم را پُر کرد.
خوابم را که برایش تعریف کردم، پدرم گریست و گفت: «انشاءالله بعد از این که به حاجت دلت رسیدی، به سمنان میرویم»
حالا هر وقت به آن خودکار روی میزم نگاه میکنم، یاد همان صبح میافتم؛ صبحی که با یک خودکار ساده روی پارچه پرچمِ تابوتش حاجتم را نوشتم و شهید پلی شد میان زمین و آسمان؛ میان حاجت یک دلِ شکسته و اجابت در محضر اهلبیت علیهمالسلام؛ میان وعدهای که شهید داد و آبرومندانه به پایش ایستاد.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۵
💠 آقای زراعتپیشه از استان فارس:
✍
روزهای پاییز سال ۱۳۹۶، همچون دفتری قدیمی ورق میخورد. صدای باد و خشخش برگها از پنجره به گوش میرسید و من، بیآنکه به گذر زمان فکر کنم، میان سایتها پرسه میزدم. تا اینکه تصویری بر صفحه ظاهر شد و نگاه و نفسم را همزمان متوقف کرد: جوانی با نگاهی که گویی چیزی از آسمان با خود آورده بود… شهید عباس دانشگر.
احساس کردم چشمانم در چشمهایش گم شد. نگاهش، همچون رشتهای گرم و نامرئی، از قاب تصویر گذشت و بر قلبم نشست.
نامش را جستوجو کردم. یکی پس از دیگری، عکسها، وصیتنامه و دلنوشتههایش را باز میکردم. هر سطر، چون نسیمی آرام و نافذ، ذهنم را درگیر میساخت؛ نسیمی که گاهی بیصدا، اشک را مهمان گونههایم میکرد.
ازآنپس، فراغتهایم رنگ دیگری گرفت. رایانهام دیگر فقط برای سر زدن به اخبار یا سایتهای مختلف نبود؛ فیلمها و کلیپهای او، همدم ساعتهای خالیام شده بود.
چند هفته بعد، قاب عکسی از عباس، جای خودش را بر دیوار اتاقم پیدا کرد. صبحها که چشم باز میکردم، نگاه اولم بر همان عکسش مینشست. گویی با آن چشمان زیبا میگفت: «حرکت کن؛ حرکت، جوهرهی اصلی انسان است.»
ماهها گذشت تا روزی، حوالی ظهر، بستهای کوچک پستی از طرف کانال «رفیق شهیدم» ــ که مدتها عضو آن بودم ــ به دستم رسید. روی پاکت نوشته بود: «از طرف عباس…»
دستم لرزید. با احتیاط بازش کردم. لابهلای کاغذهای بستهبندی، جانمازی لطیف و تسبیحی سبز، آرام گرفته بود؛ همچون دو نشانه از آسمان. فهمیدم این فقط هدیه نیست، پیامی است که مرا صدا میزند.
به سراغ یکی از کتابهایش رفتم. در همان صفحهی اول، جملهای چشمم را نواخت:
«نمازِ اول وقت.»
احساس کردم این، پیام شهید است. همان روز با خود عهد کردم: از این به بعد، صدای اذان نه نغمهای آشنا که فرمان برخاستن بیدرنگِ من باشد بهسوی نماز اولِ وقت جماعت در مسجد محلهمان. با گذر روزها فهمیدم این تصمیم، محبت میان من و خداوند متعال را دهها برابر کرده است؛ محبتی که نه از ترس بود و نه از عادت، از اشتیاقی میجوشید که در دل جا خوش کرده بود.
صدای نوشتههایش هنوز در ذهنم هست:
«قانون هفت ساعت را فراموش نکن… اگر خطا کردی، تا هفت ساعت بعد، خدا درِ توبه را باز میگذارد و میگوید: بندهی من، بازگرد…» [۱]
چه خدایی… خدایی که حتی خطاکار را با آغوش باز میخواند.
حالا گاهی که خسته میشوم یا دلم میان گردوغبار روزمرگی گم میشود، رو به قاب عکس عباس نجوا میکنم:
«رفیق… دعا کن در مسیر شهدا ثابتقدم بمانم.»
دستم ناخودآگاه به سمت قلمی میرود که کنج میزم جا خوش کرده؛ همان قلمی که از روز آشنایی با عباس، تنها کلمات جدی و صادقانه نوشته است. نوکش را روی کاغذ میگذارم و مینویسم:
«نماز اولِ وقت، مهمترین پیام شهید.»
کلمات روی کاغذ مینشینند و در گوشهی ذهنم دوباره صدای خشخش برگهای پاییز ۹۶ را میشنوم… همان روزی که نگاهش، از میان نمایشگر رایانه، دلم را به آسمان برد.
و از آن سوی زمان، صدایی آرام و اطمینانبخش میگوید:
«ادامه بده… راه روشن است؛ سپاه حضرت ولیعصر (عج) یار میخواهد.»
[۱] منبع: الکافی، ج ۲، ص ۴۳۸
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۶
💠 خانم ساداتی از استان سمنان:
✍
نمیدانم تقدیر بود یا دستِ پنهان خدا… اما یک روز، مسیر کوچه زندگیام ناگهان تغییر کرد و مرا به جایی برد که هرگز تصورش را نمیکردم.
فقط میخواستم یک دلنوشته کوتاه بنویسم، ولی ناگهان خودم را دیدم پشت میز، با کتابی در دست که روی جلدش نامی میدرخشید: شهید مدافع حرم عباس دانشگر.
آن روزها، حوصله خواندن هیچ کتابی را نداشتم. حتی انجام تکالیف، مثل بالارفتن از کوهی بود که قلهاش را نمیدیدم و هر قدمش نفسم را میبرید. بهخاطر همین خلاصهای از زندگی شهید را نوشتم و با خیال راحت به کلاس بردم. اما خانم معلم، با لبخندی آرام که هنوز یادش در دلم مانده، گفت: «اول کتاب آخرین نماز در حلب را بخوان… بعد بنویس.»
همان جمله، شد پلی به دنیای زندگی شهیدی که تا چند روز پیش حتی نامش را نمیدانستم؛ پلی که بیآنکه بفهمم، به جادهای ختم میشد که مستقیم به سمت خدا میرفت.
هر صفحه که میخواندم، بغضی سنگین در دلم مینشست و راه نفسم را میگرفت. چشمهایم بیشتر پر از اشک میشد و دلَم بیشتر میلرزید.
احساسی عجیب، شبیه جمعشدن همه حسهای دنیا در یکلحظه - اندوه، شوق، افتخار، تردید و امید - همه با هم.
عباس دانشگر اولین شهیدی بود که نه فقط داستان زندگیاش که وصیتنامهاش را هم میخواندم. از او آموختم: نماز اول وقت، احترام به پدر و مادر، و حتی داشتن یک «دوست شهید» میتواند مسیر زندگی را عوض کند. انگار معلم تازهای پیدا کرده بودم؛ معلمی که این بار، آسمانی بود.
قبل از خواندن کتابش، نمازم را گاهی میخواندم و گاهی هر وقت حالش را داشتم. اما حالا، با شنیدن صدای اذان، انگار او در گوشم زمزمه میکند: «وقت دیدار حضرت حق رسیده، دیر نکنی.» و من خودم را وادار میکردم نمازم را اول وقت بخوانم. مدتی طول کشید تا عادت کنم، اما حالا میدانم آن نظم و آرامشی که میگویند، حقیقت دارد.
نگاه که میکنم، خودم را نمیشناسم. این همان منِ سابق است؟ نه… تجربهام میگوید رفاقت با شهید، آدم را عوض میکند و من این تغییر را دوست دارم؛ چون حال دلم، حالا خوش است. خوش به حضور پروردگاری که بیشتر از قبل، رد نگاهش را در زندگیام میبینم.
و این شد که دلنوشتهام را نوشتم؛ با کمک برادری که از آن دنیا دستم را گرفت:
داداش عباس، سلام. بگذار از همین خط اول صدایت کنم “عباس جان" ، چون این «جان» را از دلم برداشتهام تا کنار اسمت بگذارم.
عباس جان، شهید جان… کمکم کن در برابر سختیهای زندگی عقب نکشم. کمکم کن عاقبتبهخیر شوم. هوای پدر و مادر و برادرانم را داشته باش. دستم را بگیر تا امتحاناتم را با بهترین نمره پشت سر بگذارم و وارد همان مدرسه و رشتهای شوم که آرزویش را دارم، تا گوشهای از رؤیاهای پدر و مادرم را برآورده کنم.
شاید هیچوقت به جایگاهی که تو نزد خدا داری نرسم، بیا کمکم کن تا بیشتر رنگ خدا بگیرم. اما تو هم از یکجا شروع کردی، ایکاش این شروع به خدا رسیدن من باشد.
وصیتنامهات دلم را لرزاند و یادم انداخت چقدر از قافله عقبم.
دلم پر میکشد فقط برای یکلحظه نشستن کنار مزارت… همان جا که خاکش بوی بهشت دارد. بیایم، ساعتها با تو حرف بزنم، دل سبک کنم و اشک بریزم.
راستی، شنیدهام اگر میخواهم به امام رضا علیهالسلام بسپارمت که سفارشم را کنی، بهتر است برایت هدیهای بفرستم تا دستت پر باشد. عباس جان، قبول. قول میدهم سه ماه، هر روز یک صفحه قرآن به نیتت بخوانم. حتی به دلم افتاده جزء سی قرآن را حفظ کنم و ثوابش را از طرف تو به حضرت زهرا سلاماللهعلیها هدیه کنم.
تو هم قول بده از آن دنیا هوای خواهرت را داشته باشی. امیدوارم روزی برسد که با دعای تو، عنایت اهلبیت علیهمالسلام شامل حالم شود و در رشته دلخواهم قبول شوم و همراه دوستانم به حرم مطهر امام رضا علیهالسلام برسم، کنار ضریح بایستم، چشم ببندم و در دل آهسته بگویم: «عباس جان، به قولم عمل کردم… و تو هم مثل همیشه، پای قولت ایستادی.»
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۷
💠 آقای میثاق حسینی از استان کهگیلویه و بویراحمد:
✍
هوای مرداد، داغ و نفسگیر بود. خورشید مثل تیغی داغ از بالای آسمان میتابید.
آنسوی خط، صدای آشنای مسئول فرهنگی بنیاد علوی پیچید توی گوشی:
- «بیست و چهارم با اتوبوس میرید قم»
دلم لرزید. قلبم به تپش افتاد. خوشحالیام را نتوانستم پشت تلفن مخفی کنم. اولین زیارت حرم مطهر حضرت معصومه سلاماللهعلیها... آغاز یک سفر که قرار نبود فقط جابهجایی میان دو شهر باشد؛ سفری که رفتوبرگشت میان خواستن، نشدن، و دوباره خواستن بود.
اما این سفر قصهای داشت که خیلی پیشتر شروع شده بود…
ده سالم بود. یک روز بعدازظهر، در میان عکسهای فضای مجازی، ناگهان تصویر جوانی چشمهایم را نگه داشت؛ پشت فرمان، کمی سر برگردانده بود، با لباس پاسداری، با لبخندی که از جنس آرامش بود. زیر آن لبخند نامی میدرخشید: عباس دانشگر.
لبخندش مرا رها نکرد. زندگینامهاش را خواندم، عکسهایش را دیدم، خاطراتش شیرین بود، وصیتنامهاش را آنقدر مرور کردم تا حفظ شدم. همان چند خط کوتاه مرا برد به جایی دورتر از سنوسال کودکیام.
عباس دانشگر... از همان روز، حضورش در زندگیام جاری شد. یک شب در خواب دیدمش. از دور آمد، صدایم زد، با من حرف زد. بیدار که شدم، مطمئن شدم که حواسش به من هست، هوایم را دارد.
صبح بیست و چهارم مرداد، قدمهایم مرا به شهر دهدشت کشاند تا پاسپورتم را بگیرم. عاشقان سیدالشهدا (ع) صفکشیده بودند، اما تأخیرم باعث شد کارم گره بخورد. گفتند باید تا ۸ شب بمانی، و من بلیت دو بعدازظهر قم را در دست داشتم. من ماندم و انتخابی که قلبم برایم کرد: کار را نیمه گذاشتم و با توکل به خدا و ذکر نام امام حسین (ع) سوار اتوبوس شدم.
در دل، آرام گفتم: عباس جان، خودت یک کاری بکن.
چهار صبح به مسجد اهلبیت قم رسیدیم. بعد، خوابگاه ۳۱۳ جمکران و ساعت ده، اولین نگاه من به گنبد طلایی حضرت معصومه (س). گنبد طلایی زیر آفتاب میدرخشید؛ اشکم ناخودآگاه راهش را پیدا کرد.
خاطره شهید عباس یادم آمد؛ همان توصیهاش به دوستش احمد که گفته بود:
«آدم باید زرنگ باشه... ما از تهران اومدیم، باید یه هدیه بخوایم. بیبی معصومه (س) هم می ده»
من هم خواستم. زیر لب زمزمه کردم: بیبی جان، اولین زیارت اربعین عمرم را قسمتم کن.
دلکندن سخت بود. به بچهها گفتم بروید، خودم را میرسانم. از حرم، گنبد مسجد جمکران را دیدم. فکر کردم دو قدم راه بیشتر نیست. پیاده میروم تا برسم. اما شد یک ساعت و چهل دقیقه پیادهروی. بالاخره رسیدم. خسته شدم. وارد مسجد مقدس جمکران که شدم شیرینی رسیدن، همه خستگی را برد.
از آنجا راهی شهر ساری و اردوگاه آموزشی گهرباران شدیم.
اما دغدغه من جای دیگری بود؛ پاسپورت. وقتی یکی از مربیها قرار بود به قم برگردد، اصرار کردم همراهش بروم تا ساری برای درستکردن کارها؛ اما حاجآقا شغلی سر تکان داد: «نه.»
آن شب خواب به چشمم نیامد. به شهید عباس دانشگر متوسل شدم.
با او حرف زدم، مثل یک رفیق قدیمی که همه رازهایت را میداند.
صبح، داشتم حفظ قرآنم رو تثبیت میکردم، ناگهان آقای صالحزاده آمد: «آماده شو، میریم ساری» قلبم تند زد؛ محبت عباس بود. شک نداشتم.
کار پاسپورت انجام شد، هرچند با تلاش و رایزنی. برگشتیم اردوگاه، مسیرها باز هم پیچید و طولانی شد تا برگشتیم.
تا نزدیک اربعین، دل در گرو خبر پاسپورت ماندم. نوزدهم شهریور رفتم شلمچه، موکب بابالحوائج (ع) شهرمان. آنجا صفحه سایت گذرنامه را باز کردم؛ نوشته بود رسیده. گل از گلم شکفت. آقای گنجی آن را از دهدشت تا مرز آورد و عصر بیست و دوم شهریور، راهی کربلا شدم؛ هرچند رفقایم پیشتر رفته بودند.
جاده، عمودها، موکبها، گمشدنها و عاقبت پیداشدنها…
مهماننوازی اربابم امام حسین علیهالسلام مرا به کاروانم رساند. صدای خنده آشنایی پیچید و سر که چرخاندم، بچهها را دیدم.
در کربلا، بین فشار جمعیت، به ضریح مطهر رسیدم. یکسوی بینالحرمین، حرم سیدالشهدا، سوی دیگر، حرم بیدست کربلا قمر بنیهاشم. زمین بین این دو حرم، انگار نبض تاریخ بود که زیر پایم میتپید.
یاد سفر افتادم، انگار همه رشتهها گرهخورده بود به دستانی که دیده نمیشد؛ از پاسپورتی که مثل معجزه آمد، و دست عنایتی که همهجا حس میشد.
مسیر بازگشت، جاده، شلمچه... و دفتر اربعین ۱۴۰۱ بسته شد.
پیادهروی قم مقدمه پیادهروی اربعینم شد. این جاده هنوز ادامه دارد، تا صبح ظهور و در دل، امیدی بزرگ مانده که این بار، او را نه در خواب که در بیداری ببینم؛ آن هنگام که در لشکر اصحاب امامزمان(عج) در میان سایر شهیدان رجعت خواهد کرد، اگر خدا بخواهد.
شاید آن روز او را ببینم که از میان یاران امام، دوباره سمتم میآید.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۸
💠 مؤمن دانشگر، پدر شهید
✍
خردادماه سال ۹۶ بود؛ روزهای گرم ماه مبارک رمضان. آسمان شهر کهنآباد شهرستان آرادان با لکههای پراکنده ابر، رنگ ملایم یک بعدازظهر تابستانی را داشت. نسیم ملایمی در خیابانها میپیچید و بوی نان تازه از نانوایی سر کوچه، هنوز در هوا پراکنده بود.
با قدمهایی آرام، به حسینیه رسیدم. هنوز وارد نشده بودم که یکی از خواهران با صدای بلند گفت:
- «سلامتی پدر شهید، صلوات.»
جمع با هم زمزمه کردند: «اللهم صل علیمحمد و آل محمد.»
نور سفید لامپها با شعاع زرد شمعهایی که کنار یک حجله کوچک روشن بود، فضایی ساخته بود که در عین سادگی، شکوه یک مجلس معنوی را تداعی میکرد. کنار حجله پر از نقل، نبات و شیرینی بود. در میان همه اینها، نقاشی زیبای چهره شهید عباس خودنمایی میکرد. صورتش آرام بود، اما نگاهش انگار از قاب بیرون میآمد و مستقیم مرا خطاب میکرد. لحظهای ایستادم… از قبل خبر نداشتم و این صحنه غافلگیرم کرد. آمده بودم عباس را به آنها معرفی کنم، اما او زودتر از من آمده بود و کار خودش را کرده بود.
با تعجب پرسیدم:
- «مگر شما شهید عباس دانشگر را میشناسید؟»
یکی از خواهران بسیجی که چادرش را مرتب میکرد لبخندی زد و گفت:
- «حاجآقا! قرار بود حلقه صالحین تشکیل بدیم. هر کدام از بسیجیها اسم یک شهید رو پیشنهاد داد، ولی به نتیجه نرسیدیم. تا اینکه یک جلد نشریه معبر وصل، ویژهنامه صالحین از معاونت تعلیموتربیت بسیج سپاه قائم آل محمد (ص) استان سمنان به دستمون رسید…»
خواهر دیگری که در جمع نشسته بود، برگهای را بالا گرفت و گفت:
- «این وصیتنامه شهیده. حاجآقا اجازه هست چند جملهاش رو بخونم؟»
گفتم: «بفرمایید.»
جمع، بیاختیار ساکت شد؛
او ایستاد و با صدایی محکم خواند:
«راستی! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شدهام؟ نکند بیهوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟ خدایا، تو هوشیارمان کن، تو مرا بیدار کن.»
فضا سنگین شد. هر کس جملهای از وصیتنامه را با صدای بلند میخواند. نگاهها خیس از اشک بود و بعضیها بیصدا با گوشه چادرشان چشمانشان را پاک میکردند. آن روز، کلمات عباس فقط روی کاغذ نبودند؛ مستقیم بر دلها نشسته بودند.
- حاجآقا همان جا بود که تصمیم گرفتیم حلقه صالحین را به نام «شهید عباس دانشگر» بگذاریم. از همان روز، در فضای مجازی و جمعهای دوستانه، جستوجوی سبک زندگی و نگاه او به دنیای اسلام را آغاز کردیم.
ادامه داد: آنچه از یک تصمیم ساده شروع شد، در مدت کوتاهی پنجاه تا شصت خواهر بسیجی را با اندیشه و مسیر این شهید آشنا کرد. عباس برای ما فقط یک نام نیست؛ او معلمی آسمانی است که با کلماتش دلهای ما را بیدار کرد.
از آن روز، عکس عباس در اتاق کوچک جلسه حلقه صالحین مثل چراغی روشن ماند؛ هر بار که جلسهای شروع میشد، نگاهها بیاختیار به قاب او میافتاد.
وقتی صحبتشان تمام شد، از محبتشان نسبت به شهید صمیمانه تشکر کردم و سخنرانی را شروع کردم، همانطور که از قبل برنامهریزی شده بود درباره مسائل روز تحلیلی ارائه دادم و چند جمله درباره عباس گفتم:
- قبل از شهادت عباس، نمیدانستم خداوند متعال اینقدر به شهدا قدرت داده که در پیشگاه اهلبیت علیهمالسلام واسطهگری کنند.
بعد، مجلس را اینگونه جمعبندی کردم:
- «شاید برایتان سؤال باشد، عباس چگونه به این جایگاه رسید؟ بهعنوان پدرش شهادت میدهم که دو ویژگی بارز داشت:
۱. اهل اقامه نماز اول وقت به جماعت بود.
۲. برای خود، رفیق شهیدی انتخاب کرده بود و بامطالعه کتابهای شهدا، تلاش میکرد از آنان الگو بگیرد.»
مجلس با اشک و صلوات به پایان رسید، اما نگاه عباس از قاب، هنوز در دلها حضور داشت.
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۹
💠 آقای اندر خو از استان تهران:
✍
تابستان سال ۱۳۹۵ بود. ظهر، آنقدر داغ بود که حتی سایهها به دیوارها چسبیده بودند تا خنک بمانند. همانطور که در خانه نشسته بودم، دادهی تلفنم را روشن کردم. صدای یکنواخت موتور کولر آبی، مانند زمزمهای دلنشین، همراه با بادی خنک از دریچه به صورتم میخورد و انگشتانم بیهدف روی صفحه میلغزیدند.
ناگهان، انگار صفحهی کوچک گوشی به پنجرهای رو به جهان دیگر باز شد. در یکی از کانالها، عکس و دستنوشتهای دیدم از مردی که بوی جبهه میداد. پسزمینه، خاکی بود و صورتش آرام؛ نگاهش در افق گم شده بود و آفتاب حلب سوریه بر لباس نظامیاش نشسته بود.
تصویر، عکس یک شهید مدافع حرم بود.
نامهاش، خطاب به همسرش، از دل نبرد بیرونآمده بود:
«می گن آدما دو دستهان: یا زندهان یا مرده.
زندههاشون دو دستهان: یا خوابن یا بیدار.
بیداراشون دو دستهان: یا معمولیان یا عاشق.
عاشقاشون دو دستهان: کسایی که فقط لاف عشق میزنن و اداشو در میارن که همیشه تا آخر باهات نمیآن، و کسایی که واقعاً عاشقن.
کسایی که واقعاً عاشقن، فقط یه دستهان: کسایی که زندگیشون طعم مهربونی و رابطشون بوی صداقت میده.
باید با هم تلاش کنیم تا عاشق بشیم!
همسر عزیزم! عشق هرچه غیر خداست، مجازی است، و عشق حقیقی خداست.»
کنار متن، نام او را هم نوشته بودند: شهید عباس دانشگر.
ماهها گذشت، تا اینکه روزی دوستم همان عکس را مقابلم گرفت و با لبخندی کنجکاو گفت:
- ببین… انگار خودتی! تو خیلی شبیه عباسی!
جملهاش به دلم نشست و طنین کلامش تا چند لحظه خاموش نمیشد. دستم بیاختیار روی عکس لغزید؛ انگار با لمس تصویر شهید، فاصلهی میان من و او کوتاهتر شد. ضربان قلبم تند شد، چنان که صدایش را در گوشهایم شنیدم.
خیره شدم… حس غریبی بود؛ ترکیبی از غبطه برای عاقبت او و شوق برای قدمنهادن در همان مسیر.
باز هم چند ماه گذشت. دانشگاه دیگر برایم گرمایی نداشت و قلبم جایی دیگر را صدا میزد: دانشگاه امام حسین علیهالسلام.
دوباره همان دوستم را دیدم. این بار با قاطعیتی عجیب گفت:
- تو وارد سپاه میشی.
روی حرفش اصرار داشت و بالاخره خوابش را تعریف کرد:
- یک دشت سرسبز بود… تو ایستاده بودی با لباس سبز پاسداری. ناگهان عباس، با همان چهرهی عکس، سوار بر هلیکوپتر بالای سرت آمد. ایستاد، به تو لبخند زد، دستت را گرفت و بالا کشید…
میگفت: «من مطمئنم تو قبول میشی!»
گفتم: «از کجا معلوم؟»
گفت: «همین که شهید از آن عالم دستگیرت شده، نشانهاش.»
آن خواب، پلی بود میان زمین و آسمان؛ جرقهای که مسیر را روشن کرد. از همان روز، تصویر آن خواب برایم به هدفی تبدیل شد. دانشگاه امام حسین (ع)، همان جایی بود که پرندهی دل من باید در آن لانه کند.
امروز که این را مینویسم، لباس سبز پاسداری بر تنم است. هنوز هم حضور عباس را احساس میکنم؛ نه فقط در خوابها که در سکوت دانشگاه، در لحظههای تنهایی، و در بوی خاک صبحگاهی پادگان. یکبار هم حقیقتاً به خوابم آمد؛ لبخند میزد و نگاهش میگفت: «راه روشن است… قدم بردار و مجاهدت کن.»
به برکت نگاه و دستگیریاش، این مسیر آغاز شد.
صبح هنوز کامل بیدار نشده بود؛ مه روی میدان صبحگاه دانشگاه نشسته بود. کنار مزار سه شهید گمنام، باد پرچم را آهسته میلرزاند. سوز ملایمی میآمد و بوی گل نرگس با هوای سرد قاطی شده بود. زیارت عاشورا میخواندم. وقتی «السلام علیک یا اباعبدالله» را آرام زمزمه کردم، فکر عباس دوباره مثل نسیم از جانم گذشت.
من اولینبار عباس را با خواندن دستنوشتهاش شناختم. اگر عباس الان زنده بود حتماً نویسنده بزرگی میشد.
چرا من مثل او نباشم، چرا من با قلمم زندگی شهدا را روایت نکنم.
من هم میتوانم...
امید دارم روزی برسد که پس از مجاهدتی مخلصانه، همنشین عباس و دیگر شهدا و اهلبیت علیهمالسلام گردم.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۴۰
💠 آقای مهدی دانیالی از استان خوزستان:
✍
هیچ وقت گمان نمیکردم روزی با کسی که هرگز ندیدهام، پیوندی از جنس برادری ببندم.
سال ۱۳۷۷، در دل گرمای خوزستان به دنیا آمدم، اما سالها بعد، در سکوت قاب عکسی ساده، کسی را یافتم که آرامش نگاهش میتوانست طوفان دلم را خاموش کند: عباس دانشگر. ندیده بودمش، اما عکسها و نوشتههایش چنان به من نزدیک شد که انگار از کودکی با هم نفس کشیدهایم.
دو سال تمام، دلم تنها برای یک رؤیا میتپید: پوشیدن لباس سبز سپاه پاسداران. هر بار که برای جذب میرفتم، دستخالی برمیگشتم.
یک روز، پس از تلاشی ناموفق دیگر، از ساختمان بیرون آمدم و روی نیمکتی در حیاط نشستم. آفتاب سنگینِ ظهر روی دیوار سیمانی خوابیده بود، نسیم گرمی بوی خاک را با عطری گمشده در هم میآمیخت. نگاه خالیام به زمین دوخته بود.
باد، برگ خشکیدهای را کنار پایم انداخت. صدای قدمهای پراکنده و دور میآمد. یکلحظه حس کردم همه چیز ساکت شده، جز صدای طپش قلبم که ناگهان نام عباس میان ذهنم جرقه زد. سرم را کمی پایین آوردم؛ بغض گلویم را میسوزاند. زمزمه کردم، آرام و بیصدا اما با تمام جانم:
«عباس… پیش حضرت زهرا سلاماللهعلیها مرا شفاعت کن. شهادتت زهراگونه بود و پیش ایشان عزت داری. واسطه شو کارم درست شود. من هم نذر میکنم چهلهای، هر صبح زیارت عاشورا بخوانم و ثوابش را به نیابت از تو به حضرت زهرا سلاماللهعلیها هدیه کنم.
عباس جان شنیدم اهلبیت علیهمالسلام، در زمان نیاز و گرفتاری، به حضرت زهرا سلاماللهعلیها متوسل میشدند.»
احساس کردم صدایم به جایی رسیده است. انگار همان لحظه، از جایی که او بود، نگاه آرامَش بر من افتاد.
گویا واسطهای از عالم دیگر، بیآنکه دیده شود، گره از کارم گشود.
کمتر از آنچه فکرش را کنم، پیش از پایان چهله زیارت عاشورا، خبر رسید کارهایم درست شده. من عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران شده بودم. با خوشحالی و دلِ آکنده از شگفتی در دل گفتم:
«عباس… این کار، کار تو بود.»
از همان روز، این رفاقت رنگ تازهای گرفت. در خانهمان دو قاب عکس از عباس هست؛ یکی روی دیوار اتاقم، دیگری در سالن. هر بار که دلم تنگ میشود، روبهرویشان میایستم، به چشمهایش خیره میشوم و چندکلمهای با او حرف میزنم. گفتوگوهایم کوتاهاند، اما هر کلمه مثل جرعه آبیست که دلم را سیراب میکند.
مدتیست که بیقراری جای آرامش را گرفته. در هر نجوایم، زیر لب از او میخواهم که شبی را به دیدارش بیایم؛ نه در قاب عکس که در قاب رؤیا. هنوز این دیدار نصیبم نشده، اما امیدم را رها نکردهام. میدانم آن روز خواهد آمد. شاید شبی که چشمانم آرام بسته شوند، با روشنای نخستین رؤیا به دیدارش بروم، و عباس با همان لبخند همیشگیاش آرام بگوید:
«آقا مهدی… وقت یاوری مهدی فاطمه(عجلالله) رسیده است.»
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯