eitaa logo
مؤسسه شهید عباس دانشگر
3.3هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
6هزار ویدیو
552 فایل
﷽ " کانال رسمی شهید مدافع حرم عباس دانشگر " با عنوان ✅ مؤسسه شهید دانشگر . ولادت : ۱۳۷۲/۲/۱۸ سمنان شهادت : ۱۳۹۵/۳/۲۰ . خادم الشهدا: @faridpour 👤این کانال زیر نظر خانواده و اقوام شهید اداره می شود. 🌷زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۶۰) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍ خانم زمانی پور- همسایه شهید تصاویری از شهدای مدافع حرم را بین نمازگزاران مسجدالزهراء(ع) پخش می کردند. برگه را که گرفتم، عکس شهید دانشگر را در کنار تصاویر دیگر شهدا دیدم. آن را به خانه آوردم و لای قرآن کریم گذاشتم و هر روز، بعد از قرائت قرآن، به نیت شهید صلواتی می فرستادم. یک روز که برای زیارت مزار عباس به امامزاده علي اشرف(ع) رفته بودم، تصویری از چهره خندان عباس را در رو به روي مزارش دیدم. رو کردم به او و گفتم: «ما را شفاعت کن!». همان شب عباس را در خواب دیدم و همان جمله را که سر مزار گفته بودم تکرار کردم، گفت: «اسامی را بنویس تا شفاعت کنم!» سریع اسم خودم و چند نفر دیگر را نوشتم و به عباس دادم تا لیست را دید گفت: اسم مقام معظم رهبری را ننوشته ای!». بیدار شدم و با خودم فکر کردم که حکمت این خواب چه بود. همان روز وقتی قرآن را برای قرائت باز کردم، دیدم عکس رهبر انقلاب بالای همان برگه ای است که تصاویر شهدا بر آن نقش بسته است. با خودم گفتم: « شاید شهید خواسته بگوید تو که برای همه شهدا صلوات فرستادی، برای سلامتی رهبر انقلاب هم صلوات بفرست!» ╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_abas_daneshgar ╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
مؤسسه شهید عباس دانشگر
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۶۰) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايا
. 📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۶۱) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍ آقاي سیدصادق امین یزدی- دوست شهید اوایل سال 1393 بود. قرار بود در اردوگاهی در شهرستان بابلسر نشست فعالان فرهنگی برگزار شود. سردار اباذری و عباس دانشگر برای سرکشی به آن مرکز آمده بودند. آنجا بود كه با عباس آشنا شدم. محبتش به دلم نشست. در همان ديدار بود كه عكسي از عباس در حال لبخند گرفتم. آن لحظه هرگز فكر نمي كردم كه روزي آن عكس دل صدها جوان را منقلب مي كند و مسير زندگي شان را تغيير مي دهد. بعد از آن دیدار با هم تماس تلفنی داشتیم. یک بار در قم با هم قراري گذاشتيم و ساعاتی با هم بودیم و گپ و گفتی با هم داشتیم. خردادماه سال 1395 بود که به مدت یک ماه برای کار پژوهشی به عراق رفتم. روز سوم ماه رمضان در كربلا بودم داشتم به سمت بين الحرمين مي رفتم. در حال و هواي زيارت بودم که یکی از رفقای ایرانی عکس عباس را برايم فرستاد. ابتدا متوجه متن زیر عکس نشدم. برای همین نفهمیدم چی شده. بعد از چند لحظه که چشمم افتاد به متن زیر عکس، جا خوردم. نوشته بود: پاسدار عباس دانشگر به درجه شهادت نائل شد. اول تصور كردم دوستم با من شوخی کرده، بعد دیدم خبر به نقل از خبرگزاري فارس است. يك لحظه بهت زده شدم. کنترل خودم را از دست دادم. فقط داشتم می گفتم چرا؟ چرا بی خبر؟ قرارمون این نبود. در حال و هوای خودم داشتم گریه می کردم. ياد چهره هميشه خندان عباس و برخوردهای کریمانه‌اش حسابی من را بهم ریخته بود. به حرم حضرت عباس(علیه‌السلام) رفتم. گفتم آمدم اذن دخول به حرم سیدالشهداء(علیه‌السلام) رو بگیرم و شکایت کنم که چرا عباس رفت ولي کار من برای رفتن به سوریه جور نشد. حدود هفت هشت ساعت توي حرم ماندم. گریه و زاری و دردودل می کردم. بعد به حرم حضرت سیدالشهداء(علیه‌السلام) رفتم. روبروی ضریح نشستم و به نيت عباس، روضه حضرت عباس (علیه‌السلام) خواندم و گريه ‌کردم. حالم دست خودم نبود. اين اولین‌بار بود كه اينجوري به هم ریخته بودم. بعد به بین الحرمین آمدم. قدری حالم بهتر شد. عکس عباس در حال لبخند كه خودم از او عكس‌برداری کرده بودم را در گوشی همراهم پیدا کردم و در فضای مجازی گذاشتم. امروز آن عکس خنده رو و دلنشین عباس در سطح کشور بسیاری از جوانان را به خود جذب کرده است. ╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_abas_daneshgar ╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۶۲) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍ حجت الاسلام محسن پهلوانی فر ، دوست شهید لحظه شماری می کردم که زودتر به حرم برسم. از دور گنبد حرم مطهر حضرت سیدالشهداء(علیه‌السلام) را می دیدم. شوق زیارت مرا بی تاب کرده بود. کوچه به کوچه می‌رفتم تا به حرم برسم. بین راه، عباس را دیدم که با لباس بسیجی ایستاده است و مثل همیشه لبخند به لب دارد. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. بعد از یک احوالپرسی گرم و صمیمی، گفتم: عباس جان! يه راه میان بری نشونم بده که زودتر به حرم برسم. با دست اشاره کرد و راهی را نشانم داد و گفت: «از این مسیر برو» گفتم: تو هم بیا با هم بریم. گفت: «لازمه که من این جا باشم تا زائران امام حسین(علیه‌السلام) رو راهنمایی کنم». با او خداحافظی کردم و به همان مسیری رفتم که عباس نشانم داده بود. شتابان حرکت می کردم. به نزدیکی حرم که رسیدم، از خواب بیدار شدم. ╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_abas_daneshgar ╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۶۷) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍ آقاي مصطفی قاسمیان - دوست شهید برای حاجتم به شهید محمدحسين حمزه متوسل شده بودم. یک‌شب شهیدان محمد حسين حمزه و محمد طحان و عباس دانشگر را در عالم رویا دیدم. هر سه در امامزاده یحیی(ع) بودند. به شهید حمزه گفتم این‌بار می‌خواهم از شما حاجت بگیرم، به من توجهی بکنید... شهید حمزه گفت: حاج حسن در این امامزاده است، حاجتت را از او طلب کن. پرسیدم حاج حسن کیست؟ گفت: شهيد سردار حاج حسن شاطری(1) (1) سرادر شهيد حاج حسن شاطري و شهيد محمد طحان و شهيد محمد حسين حمزه از شهداي مدافع حرم شهرستان سمنان مي باشند كه مزارشان در امام زاده حضرت يحيي بن موسي(ع) مي باشد. 🌷🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠 @shahid_abas_daneshgar
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۶۸) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍ آقاي سید احسان یحیی زاده _ دوست شهید سردار اباذری را دعوت کرده بودند تا در جمع طلاب حوزه علمیه امام رضا(علیه‌السلام) تهران، درباره شهید دانشگر سخنرانی کند. این سخنرانی همان و علاقمند شدن طلاب به شهيد عباس همان. من هم از جمله طلبه هایی بودم که دلم پیش این شهید گیر کرد! چندی بعد تصمیم گرفتم که در حوزه علمیه امام رضا(علیه‌السلام) و همچنین در زادگاه خودم شهرستان گچساران عباس را به جوانان بشناسانم. با پدر شهید که تماس گرفتم . یک سری کتاب و عکس برای من فرستاد. در مدت کوتاهی تعداد خيلي زيادي از جوانان به شهید رويي آوردند. شبی در عالم رویا دیدم که مراسم تشیع پیکر عباس دانشگر در گچساران برپاست. جوانان زیادی در آن مراسم شرکت کرده بودند و اجتماع عظیمی را شکل داده بودند. من گوشه ای از جمعیت گریه می کردم که ناگاه عباس را در کنارم دیدم. گفت: «باید بیشتر از این گریه کنی!». بیدار که شدم، معنای این خواب ذهنم را به شدت مشغول کرده بود. آن زمان حضرت آیت الله حائری شیرازی هنوز در قید حیات بودند. خوابم را برای ایشان تعریف کردم، گفتند باید راه شهید را بیشتر به مردم بشناسانی. حالا بیشتر می‌فهمم که شهید آن چه را که در راهش انجام می شود، می بیند.... ╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_abas_daneshgar ╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۶۹) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍خانم سارا - عضو کانال شهید دانشگر دختري هفده‌ساله هستم. پیش از این زندگی‌ام تا حدی به سوی تباهی و تاریکی کشیده شده بود و انگیزه و امید از وجودم رفته بود و در گناه غرق شده بودم. عکس هر شهیدی را كه مي‌ديدم به سادگی از كنارش می‌گذشتم. اما با دیدن عكس شهيد عباس و آن لبخند زیبا و چشمان معصومش دلم لرزید. اسم او را جستجو کردم. تمام یادداشت‌ها، عکس‌ها و فیلم‌هایش را بارها و بارها مرور کردم. مدت‌ها غرق در زندگي او بودم. ياد او آرامشی عجیبی به من می‌داد. حالا او را ناظر بر اعمال خود می‌بینم و از گناه کردن خجالت می‌کشم. من برادر ندارم. خوشحالم که در نجواهایم او را برادر خطاب می‌کنم. ╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_abas_daneshgar ╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۷۰) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍آقاي عبدالرضا جعفری- خادم امامزاده علی اشرف (ع) احساس ‌کردم که غریب هستند. ساعاتی از حضورشان در امامزاده علي اشرف (ع) گذشته بود. سه نفر بودند. دور مزار عباس حلقه زده بودند و دعا می‌خواندند. جلو رفتم و از آن‌ها سوال کردم از کجا آمده‌ايد؟ گفتند از اصفهان. پرسیدم این‌جا را چطور پیدا کردید؟ یکی از آن‌ها گفت خود شهید نشانی امامزاده را در خواب به من داده است. ╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_abas_daneshgar ╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۷۱) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍آقاي سالار کندی – استان مركزي خيلي به عباس وابسته بودم. خبر شهادتش را که شنیدم، رمق از جانم رفت. پاهایم بی‌حس شده بودند. انگار همه غم هاي عالم را ریخته باشند در دلم... حالِ غذا خوردن را هم نداشتم. از عمق جانم گریه می‌کردم. حالم آن ‌قدر بد بود که مادرم می‌گفت کاش عباس را نشناخته بودی... به مادرم گفتم دلم می‌خواهد به سوریه بروم. دستش را بوسیدم و گفتم هرطور شده باید به سوریه بروم. سکوت کرد؛ از آن سکوت‌هایی که نشانه رضایت‌است. امیدوار شدم. صبح روز بعد به يگان ارتش رفتم، پیش فرمانده‌ام. و گفتم برادرم شهید شده است! تعجب کرد گفت: برادرت؟! گفتم برادری که از برادر تنی‌ام بیش‌تر دوستش داشتم، عباس دانشگر. عکسش را نشان فرمانده دادم و گفتم که از دوستان صمیمی من بود. و اصرار کردم برای رفتن. فرمانده در برابر اصرار من کوتاه آمد و موافقت کرد. چند روز بعد راهی سوریه شدم. به منطقه خلصه شهر حلب رفتم. همان‌جایی که عباس شهید شده بود. در قسمت ادوات مشغول به خدمت شدم. برای اینکه موشک ها دقيق تر به هدف اصابت کند نام ائمه اطهار(ع) و گاهی به عشق رفیق شهیدم نام شهید عباس دانشگر را روي آن می نوشتم و از آن ها كمك مي خواستم و بعد شلیک می کردم. یک بار نام عباس دانشگر را روی یکی از موشک‌ها نوشتم و به ماشینی که شماری از تکفیری ها داخلش بودند شلیک کردم. روز بعدش هم که جمعه بود موقعی که تردد به داخل یکی از خانه هاي روستاي خلصه زیاد شده بود و تکفیری ها به داخل خانه رفتند مجددا با ذکر یاصاحب الزمان(عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) و نوشتن نام عباس دانشگر بر بدنه آن موشک، خانه را مورد اصابت قرار دادم. بعد از پنجاه روز به ايران برگشتم ولي دلم راضی نشده بود. مدتي بعد دوباره راهی سوريه شدم. به شوق ديدن رفيق شهيدم به دنبال شهادت بودم. افسوس كه در ماموريت دوم هم از رسيدن به کاروان شهدا جا ماندم. اما به تقدیر الهی راضی‌ام. ╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_abas_daneshgar ╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۷۲) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍ خانم رحمت‌اللهي – هم محله‌اي خانواده شهيد شب جمعه بود. بعد از زیارت ضريح حضرت علی اشرف(ع) به صحن امامزاده آمدم. مشغول فاتحه خواندن بودم. دیدم یک آقایی سر مزار شهید عباس دانشگر ایستاده است و می گوید به نیت شهيد عباس با این چادر نماز بخوانید. جلوتر رفتم دیدم چند دخترخانوم که تازه به سن تکلیف رسیده بودند اطراف آن آقا را گرفته‌اند و او دارد به آن ها چادر سفید گلدار هدیه می‌دهد. با خودم گفتم چه ابتكار خوب و پسنديده‌اي؛ اولین‌بار است که این صحنه را می بینم. تا به حال هرچه دیدیم سر مزار شهدا و اموات، شیرینی و شربت و خرما پخش مي كردند، ولی اينكه کسی با خود عهد کند و بیاید سر مزار، چادر تقسيم كند، اين كار، كاري ماندگارتر و تأثیرگذارتر روی نسل جوان است. ╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_abas_daneshgar ╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۷۳) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍ حجت‌الاسلام انصاری‌نیا- دوست شهید خواب ديدم در گلزار شهدا هستم عباس با تبسم جلو آمد. مرا مورد تفقد قرار داد و گفت: ما دوست داریم که شما پیش ما بیایی. بعد دیدم که یک طرفم، حرم حضرت زینب(سلام‌الله علیها) است و سوی دیگرم، حرم حضرت رقیه(سلام‌الله علیها). نور سبزی به سمت من و رزمندگانی که به قصد دفاع از حرم به سوریه آمده بودند، مي درخشيد. لحظه اي پيش آمد كه همه در حال دفاع از حرم در برابر دشمنان بودیم که قدری از تربت مطهر حضرت رقیه(سلام الله علیها) بر روی لباس‌های مدافعان قرار گرفت. از خواب که بيدار شدم تصميم گرفتم سر مزار شهید عباس دانشگر حاضر شوم. این خواب و این زیارت، انگیزه‌ای شد برای رفتن به سوریه. مدت کوتاهی نگذشته بود که افتخار پوشیدن لباس دفاع از حرم نصیبم شد و به جبهه مقاومت اعزام شدم. ╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_abas_daneshgar ╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۷۴) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍ خانم آرمیتا - عضو كانال شهيد دانشگر - مشهد مقدس از طریق فضای مجازی با شهید دانشگر آشنا شدم. در اولین نگاه به تصویر مبارک شهيد عباس، تنها چیزی که توجه من را به خود جلب کرد خنده معصومانه این شهيد بود . بعد از مطالعه زندگی‌نامه و خاطراتش ارادتم به او بیشتر شد. من تا قبل از آشنایی با شهيد عباس، گاهي چادر به سر نمی‌کردم و می‌گفتم اجباری نیست. اما آن روز كه به چشمان زیبای عباس نگاه کردم گويي عباس را نظاره‌گر بر خود و اعمالم ديدم. به زیارت آقا علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) رفتم و قول دادم که دیگر چادر از سرم نیفتد. ╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_abas_daneshgar ╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۷۵) 🌟 ادامه ی کتاب : 4⃣بخش چهارم : محبت شهيد به دوستان و آشنايان ✍ خانم همتی- نمازگزار مسجدالزهرا(سلام‌الله علیها) یک لقمه نان و پنیر درست کردم و راه افتادم سمت منزلشان. ماه رمضان بود. زنگ در خانه را که زدم، عباس جلوی در آمد، نان و پنیر را از دستم گرفت و تشکر کرد. در را که بست از خواب پریدم. با همین یک دیدار در رویا، مهر شهيد عباس در دلم نشست. یک‌روز تصمیم گرفتم دانش‌آموزان کلاس پنجم ابتدایی را به خانه پدری عباس ببرم. جایی که عباس در آن نفس کشیده بود. بچه‌ها در خانه شهید حال خاصي داشتند مدام درباره عباس سوال می‌کردند. عشق و علاقه بچه‌ها به شهید تا آن‌جا بالا گرفت که تصمیم گرفتیم اسم کلاس را بگذاریم «شهیدعباس دانشگر» اسم کلاس را به نام شهید مزین کردیم تا نشان دهیم که ادامه دهنده راهش هستيم. ╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_abas_daneshgar ╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯