6.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 چقدر نامِ تو زیباست اباعبدالله
#شب_جمعه
#صل_الله_علیک_یااباعبدالله_الحسین
🚩
#موسسه_شهیددانشگر
💠@shahiddaneshgar
#گزارش_تصویری |✍🏻🌿.
🔹 فعالیت فرهنگی شهدایی و معرفی شهید عباس دانشگر توسط خادمین کانون شهید عباس دانشگر استان گلستان ۲۷
#استان_گلستان
#کانون_شهید_عباس_دانشگر
| @kanoon_shahiddaneshgar |
#پست_ارسالی #بیاد_رفیق_شهیدم
#موسسه_شهیددانشگر
💠@shahiddaneshgar
مؤسسه شهید عباس دانشگر
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر ۱۰۵ 💠 خانم عالی از استان سیستان و بلوچستان ✍ در
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۶
💠 خانم الله بخشی از استان اصفهان
✍
اوایل ورود به مسیر درست زندگیام، شهدا برایم فقط نام بودند. نامهایی که مثل تابلوهای خیابان، هر روز از کنارشان عبور میکردم، میدانستم بزرگان این سرزمیناند، میدانستم شهامتشان چه کرده، اما تصویر و احساس روشنی از آنها در دل نداشتم.
«نمیدانم چه شد و کجا بود؛ در شلوغی فضای مجازی چشمم به اطلاعیهای افتاد...»
نوشته بود:
- «مسابقه داریم! هر کی دوست داشت، اسم بنویسه. جایزه هم کتاب شهداست.
احساس عجیبی داشتم. تردید، بیحوصله، اما نمیدانم چرا پا جلو گذاشتم و اسم نوشتم.
با خودم گفتم: «چه فرقی داره؟ شاید خوششانسیام گل کرد!»
بیهدف، اما شرکت کردم… و تا چشم باز کردم، برنده شده بودم.
وقتی ادمین کانال پیام داد و بهم گفت برنده شدم و کتاب به دستم رسید، ماتم برد. جلد براق کتاب با پسزمینه آبی آسمانی و تصویر نورانی یک شهید.
روی جلد نوشته شده بود: تأثیر نگاه شهید»
کتابی بود سرشار از مهربانیها و محبتهای شهید عباس دانشگر.
شهیدی که فقط یکبار عکسش را دیده بودم و نشناخته از کنار تصویرش گذشته بودم.
مامان طبق معمول تیز و زرنگ، پیشدستی کرد و کتاب را ازم گرفت و با خنده گفت:
- «تو که خودت حالش رو نداری بخونی، بذار من زودتر بخونم!»
کتاب رفت گوشه اتاق، کنار مهر و تسبیح و سجادهاش، و راوی قصه شد برای شبهای دلتنگی مامان.
گاهی میدیدم چشمهایش موقع خواندن، برق میزند، لبخند ملایمی گوشه لبش مینشیند و گاهی در سکوت، آهی میکشد.
یکبار ازش پرسیدم:
- «مامان، چی توی این کتابه که اینقدر غرق شدی؟»
کتاب را بست، نفس عمیقی کشید و گفت:
- «بعضی آدمها رو باید با دل خوند، نه چشم. عباس... حالا دیگه رفیق شهید منه. باهاش درد دل که میکنم آروم می شم.»
کمکم عباس جایی در خانهمان باز کرد؛ قاب عکسش روی دیوار نشست، کنار تصویر بابابزرگ خدا بیامرزم، همنشین هر روز و مهمان شبهای خلوتمان شد.
عباس حالا در لحظههای زندگیمان نقش داشت.
معرفت و شناخت، محبت و علاقه را زیاد میکند.
افتادیم دنبال خریدن کتابهای دیگر شهید
«آخرین نماز در حلب»، «لبخندی به رنگ شهادت» و «راستی دردهایم کو؟»
حالا همراه با قابِ عباس، کتابهایش مهمان خانهمان بودند. عطر کتابهایش، خانهمان را پُر کرد.
عباس رابطهی خویشاوندی با ما نداشت. صد نسل هم که به عقب برمیگشتیم ربطی به او پیدا نمیکردیم. اما شهیدشدنش و عند ربهم یرزقون بودنش او را پناهِ ما کرد.
انگار بخشی از خانوادهمان شده بود.
گاهی مامان رو به عکس عباس دعا میکرد، آرام زیر لب میگفت:
- «عباس جان، شما پیش خدا عزیزی... تو از خدا بخواه عاقبتبهخیری بچه هام رو.»
مامان عاشق کتاب «آخرین نماز در حلب» و
من درگیر «لبخندی به رنگ شهادت» بودم.
هر کدام از ما به شیوه خودمان، عباس را با جان و دل شناختیم.
سر خواندن «راستی دردهایم کو؟» بین من و مامان، رقابت نانوشتهای بود. هر که زودتر از لب طاقچه کتاب را بر میداشت...
صبحها که دلنگران میشدم، نگاهم ناخودآگاه سمت تصویرش میرفت.
وقتی کارهایم گره میخورد و بیتاب میشدم،
دلم میخواستم سر روی قاب عکسش بگذارم و نجوا کنم:
- «عباس جان، میشه هوامو داشته باشی؟»
هر کجا گره میافتاد به کارمان، پناه میبردیم به خداوند متعال و ائمه اطهار علیهمالسلام و یکی از اولیا خدا را که حالا عضوی از خانوادهمان شده بود، واسطه قرار میدادیم تا زودتر به حاجت دلمان برسیم.
انگار برادری مهربان بود که وقت بیپناهی، کنارمان مینشست و بیصدا دلگرمیمان میداد و گره زندگیمان را باز میکرد.
«اگر بخواهم از او بگویم، دفترها کم میآید. همین بس که بگویم: عباس، شاید تو هدیه خدا بودی برای روزهای سرد و بیپناه ما.»
و اینگونه، خانه و دلمان به حضور مردی از نسل نور گرم شد؛ مردی که بیصدا آمد و باقی ماند، نه در قاب که در جانمان.
الحمدلله ربالعالمین
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مؤسسه شهید عباس دانشگر
🌷 تشویق و توصیه عباس برای اربعین به دوستش ... 🏴 #بیاد_شهید_عباس_دانشگر #محرم_الحرام ۲۲ 🔘 خا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا