•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_سیزدهم / صفحه ۲۰
تا وسط راهرو، دستم را روی دیوار تابوکی راه بردم و مقابل اولین در ورودی بزرگ سبزرنگ ایستادم. در را تکیه گاه دستم قرار دادم و در چارچوب، به نظاره ایستادم. ترنم نوای حسین... حسین.... در تمام وجودم رخنه کرد. داخل حسینیه، از خاموشی لامپها و چادرها تاریک بود و فقط با نور لامپهای کوچکی رنگ قرمز به خود گرفته بود. دست به سینه گذاشتم.
السلام علیک یا اباعبدالله » تا ته حسینیه که از جمعیت، پر بود چشم گرداندم و به اشکهای بی قرارم اجازه فرو ریختن دادم. مداحی و سینه زنی که تمام شد، همه با هم شعر پایان
مراسم را که خیلی به دل می نشست، خواندند.
«یاران چه غریبانه/ رفتند از این خانه/ هم سوخته شمع ما/ هم سوخته
پروانه »
تقاضایم از خدا این بود که در شیراز جاهایی قسمتمان کند که بچه هایم روز به روز به او نزدیک تر شوند، و خدا این مکان را نشانم داد. حالا جلوی حسینیه مبهوت مانده بودم و نمیدانستم بچه ام کجاست! لحظه ای با دیدن تیمور که ناامیدانه به سمتم میآمد و آقای باصری که به طرف تیمور می دوید، از خیالات
بیرون آمدم.
- آقا تیمور، آقا تیمور، برگرد بریم راضیه پیدا شده!
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz