•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نهم / صفحه ۱۶
- امروز اعلام کردن به خاطر آلودگی هوا باید خونه های سازمانی اطراف
پتروشیمی تخلیه بشه
به چشمان عسلی اش زل زدم و با نگرانی :گفتم: «خب خونه نیمه کارمون توی
مرودشت رو زود میسازیم و میریم اونجا.
- نه نظر من اینه که اون رو بفروشیم و توی شیراز یه زمین یا خونه ای بخریم. هنوز هم برای خونه های سازمانی، یه سال وقت داریم.
نمیتوانستم به زندگی در غربت فکر کنم. کمی ابرو درهم کشیدم.
- شیراز؟! ما که اونجا کسی رو نداریم بریم توی شهر غریب چیکار؟ تیمور که مخالفتم را دید کمی جلو آمد کنارم نشست و آهسته گفت:
- مریم، این جا هیچ امکاناتی برای پیشرفت نداره. با این جا موندن بچه ها به جایی نمیرسن.
در دل حرفش را تأیید کردم در این چند سال، سختی زیادی کشیده بودیم؛ اما با غریبی چه میکردیم ؟
- من میخوام بچه هامون توی جامعه برای خودشون کسی بشن. برای شیراز رفتن برنامه ها دارم.
یک لحظه همینطور بچه ها را که جلوی تلویزیون دراز کشیده بودند، از نظر گذراند و فکرش را به زبان آورد.
- بچه ها بریم شیراز دوست دارین ببرمتون ورزش رزمی؟
نگاه و لبخندی برایش فرستادم بچه ها دوره اش کردند. راضیه و علی دستانش را گرفتند و مرضیه هم خندان مقابلش نشست.
- آره بابا، خیلی دوست داریم.
وقتی ذوق بچه ها را دیدم گفتم حالا چرا ورزش رزمی؟ به ورزش آروم تری
مثل واليبال.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz