•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نوزدهم / صفحه ۲۶
هر لحظه جمعیت مضطرب، بیشتر خود را نشان میداد به نزدیکی بیمارستان که رسیدیم دیگر جای دویدن نبود و آقای مرادی و علی از نگاهمان محو شدند هر چند دقیقه یک ،بار آمبولانسی آژیرکشان نفسها را حبس میکرد جمعیت را می شکافت و وارد بیمارستان می.شد هرکس سعی داشت با سرعت خودش را به ورودی بیمارستان برساند. عمه چادرش را محکم گرفته بود و با صدا اشک می ریخت وارد بیمارستان که شدیم عمه با هول و ولا گفت: «کجا باید بریم؟ آقایی که زنگ زد نگفت راضیه کجاست؟»
گفت بیاین اتفاقات، طبقه سوم
.
همه به طرف بخش اتفاقات هجوم می بردند و اگر سوزنی بینشان میانداختی بین افتادن و ماندن میماند هر و ماندن میماند هر آمبولانس و ماشین شخصی حامل مجروحی که به بیمارستان میرسید سریع مجروح را که روی برانکارد یا بین پتو افتاده بود، به اتفاقات میبرد با دیدن این صحنه ها، دلها آشوب و عجز و ناله شان برای ورود به اتفاقات بیشتر میشد برای آرام گرفتن قلبم زیر لب هر سوره ای را که حفظ بودم میخواندم مقابل در اتفاقات رسیدیم و با دیواری از نگهبان، با دستان قفل شده و در هم مواجه شدیم. عمه، خود را به کنار نگهبانی رساند و بین همهمه ها صدایش را بالا برد
- ببخشید آقا! دختر برادرم رو آوردن این جا باید بریم پیشش. نگهبان با صورت عرق نشسته و سرخ شده گفت: «همه اینایی که اینجا کسی رو راه بدیم. هستن، یکی از خانواده شون زخمی شده و این تو هست. ما هم اجازه نداریم
ناگهان با صدای زنگ خطر آمبولانسی نگهبانان با هجوم مردم چند قدم به عقب رانده شدند یک پرستار و پسری شانزده هفده ساله با موهایی آشفته و صورتی رنگ و رو رفته که پیراهن سفیدش را گلهای خونی به هم ریخته بود
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz