•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هفدهم / صفحه ۲۴
کاش مثل بچگی که سرِ سفره جمع کردن با هم دعوا میکردیم، دعوایش کرده بودم و نگذاشته بودم به حسینیه برود.
در ماشین، یک لحضه حس کردم چیزی به بازویم خورد. سرم را به سمت علی برگرداندم. با دست اشاره به جلو کرد. عمه لاله از صندلی جلو سرش را برگردانده و به صورتم زل زده بود. آقای مرادی هم از آینه هرازگاهی به عقب نگاهی میکرد. عمه نم چشمانش را با گوشه روسری پاک کرد.
- کی زنگ زد خونه تون و خبر داد؟
شانه هایم را بالا انداختم.
- نمی دونم. یه آقایی بود.
نگاهش را به جلو برد. مدام دستانش را به هم می مالید و اشک های بی امانش را رها میکرد.
- دلشوره مامانت الکی .نبود امروز اومد خونمون و میگفت خیلی دلم شور میزنه و دست و دلم به کار نمیره.
ناگهان صدای بوق ممتد بلند شد. ماشین توی ترافیک، محاصره شده بود. آقای مرادی هم به بوق فشاری داد. علی، صندلی جلو را محکم گرفته بود و انگار تمام بدنش میلرزید.
هرچه ماشین جلوتر میرفت، ترافیک سنگین تر و حرکت ماشین ها دقیقه ای میشد. از آن بدتر هجوم صدای آزارنده آمبولانسها بود که مدام ناآرامی مان ا شدت میداد. عدهای در پیاده رو به سمت بیمارستان نمازی میدویدند. بیقرار و دستپاچه، جمعیت پریشان را نگاه کردم که آقای مرادی کم کم فرمان را به کنار خیابان کج، و ماشین را متوقف کرد.
- با على زود پیاده شین این ماشینا دیگه حرکت بکن نیستن.
سریع پا از ماشین بیرون گذاشتیم و شروع به دویدن کردیم. چادرم را کمی بالا گرفتم تا مزاحم حرکت تند پاهایم نشود. با این پاها، چقدر با راضیه و پدر....
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz