•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_چهاردهم / صفحه ۲۱
این آقا کی بود؟
با مادر و پدر و عمه شهین و آقای باصری، در سالن نشسته بودیم. راضیه با چادر نمازی که در مهمانیها هم نشین تنش میشد، از اتاقمان که رو به سالن بود بیرون آمد و در قاب در ایستاد.
- کیا حسینیه ای هستن؟
نگاه همه به سمتش چرخید. ناگهان از تعجب بدون اینکه قصد جواب دادن به سؤالش را داشته باشند به صورتش خیره شدند و بعد همدیگر را نگاه کردند. پدر همان طور که به پشتی تکیه داده بود کمی جابه جا شد. و با لبخند گفت: راضیه تو چرا اینقدر قشنگ و نورانی شدی؟ نکنه میخواد برات خواستگار بیاد؟!»
مادر از تعجب به پدر چشم دوخت و لبش را گزید. راضیه هم از شرم سرش را پایین انداخت.
عمه برای اینکه راضیه بیشتر از این خجل نشود، گفت: «عمه، فردا محمد امتحان داره باید باهاش کار کنم نمیتونم بیام
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz