eitaa logo
🌺ابراهیمـ دلها🌺«قهرمان مـن»🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
14.2هزار ویدیو
127 فایل
ـ🦋⃟ ﷽🦋 امام محمد باقر «ع»:⤵️ فضیلتی چون جهاد نیست ، و جهادی چون مبارزه با هوای نفس نیست...🌱 #کپی!؟ به عشق صاحب الزمانمون، حلالت مومن🕊 ارتباط باما⤵️🌹 «ارسال نظرات ودرخواست ها»👇 @majjnon_al_mahdi313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 💕 » بعــد از شــهادت اصغر، ابراهيــم را ديدم كه با صداي بلنــد گريه مي كرد.مي گفت: هيچكس نمي داند كه چه فرمانده اي را از دست داده ايم، انقلاب ما به امثال اصغر خيلي احتياج داشت. اصغر در حالي كه هنوز چهلم بردار شهيدش نشده بود توفيق شهادت را در ظهر عاشورا به دست آورد. ابراهيم براي تشييع به تهران آمد و اتومبيل پيكان اصغر را كه در گيلان غرب بــه جا مانده بود به تهــران آورد. در حالي كه به خاطر اصابت تركش، تقريبًا هيچ جاي سالم در بدنه ماشين نبود! پس از تشييع پيكر شهيد وصالي سريع به منطقه بازگشتيم. ابراهيم مي گفت:اصغر چند شب قبل از شهادت، برادرش را در خواب ديد. برادرش گفته بود: اصغر، تو روز عاشورا در گيلان غرب شهيد خواهي شد. روز بعد بچه هاي گروه، براي اصغر مجلس ختم وعزاداري برپا كردند. بعد بچه ها به هم قول دادند كه تا آخرين قطره خون در جبهه بمانند و انتقام خون اصغر را بگيرند. جواد افراســيابي و چند نفر از بچه ها گفتند: مثل آدم هاي عزادار محاســن خودمان را كوتاه نمي كنيم تا صدام را به سزاي اعمالش برسانيم. ☆☆☆ـ در ايام ابتداي جنگ، ابراهيم الگوي بســياري از بچه هاي رزمنده شده بود. خيلي ها به رفاقت با او افتخار مي كردند.اما او هميشــه طوري رفتار ميکرد تا كمتر مطرح شود. مثلا به لباس نظامي توجهي نداشت،پيراهن بلند و شلوار كردي ميپوشيد.تا هم به مردم محلي آنجا نزديكتر شود، هم جلوي نفس خود را گرفته باشد. ساده و بي آلايش بود. وقتي براي اولين بار او را ديديم فكر كرديم كه او خدمتكار و... براي رزمندگان اســت.اما مدتي كه گذشــت به شخصيت او پي برديم. ابراهيم به نوعي ساختارشكن بود.به جاي توجه به ظاهر و قيافه، بيشتر به فكر باطن بود. بچه ها هم از او تبعيت مي كردند. هميشــه مي گفت: مهم تر از اينكه براي بچه ها لباس هاي هم شــكل و ظاهر نظامي درست كنيم بايد به فكر آموزش و معنويت نيروها باشيم و تا مي توانيم بيشتر با بچه ها رفيق باشيم. نتيجه اين تفكر، در عمليات هاي گروه،كاملاً ديده مي شد. هر چند برخي با تفكرات او مخالفت مي كردند. ـ٭٭٭ـ پارچه لباس پلنگي خريده بود. به يكي از خياط ها داد وگفت: يك دســت لباس كردي برايم بدوز. روز بعد لباس را تحويل گرفت و پوشــيد. بسيار زيبا شده بود. از مقر گروه خارج شد. ساعتي بعد برگشت. با لباس سربازي! پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكي از بچه ُ هاي كرد از لباس من خوشش آمد. من هم هديه دادم به او! ســاعتش را هم به يك شخص ديگرداده بود. آن شخص ساعت را پرسيده بود و ابراهيم ساعت را به او بخشيده بود! اين كارهاي ساده باعث شد بسياري از كردهــاي محلي مجذوب اخلاق ابراهيم شــوند و به گروه اندرزگو ملحق شــوند... ...🕊