✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت95»
هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه،
زحمت نكش.
گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصري را
آماده كردم.
گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم
به راهه.
ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار
كردي راه ميري!؟سردت نميشه!؟
او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم!
بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به
صحبت كردم.
نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه
كرد و بي مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت
ميبيني؟!
توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با
آرامش گفتم: بعضي از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام
جون، تو هميشه اين حالت رو داري!
ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد
سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟
گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند.
نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظي كرد. بعد هم
رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد
براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم.
ابراهيم كمتر حرف ميزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود.
رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردانها مشــغول مانور عملياتي
بودند. بچهها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش
ميآمدند. يك لحظه چادر خالي نميشد.
حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را ميديد خيلي خوشــحال بود. بعد
از ســلام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچهها همه مشغول شدند،
خبريه؟!
حاجي هم گفت: فردا حركت ميكنيم براي عمليات. اگه با ما بيائي خيلي
خوشحال ميشيم.
حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچه هاي اطلاعات را بين گردانها
تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه.
بعد ليســتي را گذاشــت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچهها
چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكي ُ يكي نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجي،
الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟
#ادامه_دارد•••🕊
۲ اسفند ۱۴۰۲