ماه شعبان و رجب
قطره اشكي شد و رفت
خانه ابريست خدايا رمضان را چه كنم؟
#بحق_اباعبدالله_الهی_العفو
🌷 @shahidegomnam14 🌷
✍یکی از دوستان می گفت:
درصحن جامع رضوی دیدم حاجی تشت قرمزدستشان است ودارد می رود،کنجکاوشدم وبرای این دنبالش رفتم ،دیدم رسید به پیرمردی و پای اورادرتشت گذاشت و ماساژمی داد؛رفتم نزدیک وگفتم حاجی این چه کاری است؟
گفتند"ایشان پدرم هستند"
#حاج_قاسم این طوری حاج قاسم شد.
🌷 @shahidegomnam14 🌷
🍃💕🍃💕🍃💕
💫 تو !
در طلبِ راه،
گمنام شدی...
▪و من
در طلبِ نام، گمراه..
🥀غافل بودم از اینکه؛
فاطمه(س)، گمنام میخرد...
شهید جاویدالاثر #ابراهیم_هادی❤️
🌷 @shahidegomnam14 🌷
شهدا از دیر شدن نماز اول وقت، احساس گناه می کردند ، ما چطور؟
التماس دعا
🌷 @shahidegomnam14 🌷
مقایسه واکنشهای روزنامهی شرق در اتفاقات مهمِ کشور؛
۱. برجام:
"پیروزی بدون جنگ"
"امضای کری تضمین است"
۲.توقیف نفتکش بریتانیایی در آبهای خلیج فارس:
این موضوع رو شایسته تیتر شدن ندیدند!!!
۳. پرتاب موفقیتآمیز ماهوارهی نور: فضایی شدن ایران اهمیتی برایشان نداشت و باز هم ارزش تیتر شدن نداشت!!!
۴. سرنگون کردن پهپاد فوق پیشرفتهی آمریکایی گلوبال هاوک:
نوشتن گزارش و تیتر زدن به سبک بیبیسی!
🌷 @shahidegomnam14 🌷
#ما_افسانه_نیستیم
دخترم در کلاسهای تابستانی شهرک محل سکونت ما در تهران شرکت می کرد.
یک روز یک گل سینه هدیه گرفت که عکس شهیدی روی آن بود. چندبار خواست برای من از این شهید بگوید که اجازه ندادم. شب بود که گل سینه روی زمین افتاده بود. پایم رفت روی سوزن آن و حسابی خون آمد. بعد از پانسمان گل سینه را برداشتم و باعصبانیت انداختم توی سطل زباله.
آخر شب طبق روال هرشب سریال ترکیه ای را دیدم و خوابیدم.
من اگر هر کار اشتباهی انجام دهم اما نمازم را سر وقت می خوانم. صبح حدود ساعت پنج بود. بعد از نمازصبح مشغول تسبیحات بودم که احساس کردم یک جوان روبروی من نشسته!! نفهمیدم خوابم یا بیدار اما آن جوان که صورتش پیدا نبود به من گفت: سریالهایی که می بینی افسانه است. اما ما افسانه نیستیم. ما با شما هستیم.
باتعجب گفتم: شما کی هستی؟
گفت: تصویر من روی گل سینه بود که انداختی توی سطل.
دویدم و رفتم داخل سطل را گشتم. تصویر یک شهید بود که زیر آن نوشته بود: #شهید_ابراهیم_هادی
خیلی برایم عجیب بود. به طور اتفاقی رفتم سر کمد کتابخانه. دیدم کتابی به نام سلام بر ابراهیم لابه لای کتابها ست. کتابی در مورد همین شهید. مشغول مطالعه شدم. خیلی جالب بود.
شوهرم را صدا زدم و پرسیدم که این کتاب کجا بوده؟
گفت: چند روز پیش توی اداره به ما هدیه دادند.
هر دو جلد کتاب را آن روز خواندم. خیلی عالی بود.
صبح روز بعد؛ بعد از نماز به بهشت زهرا رفتیم. ساعتی را در کنار مزار یادبود او بودم.
حالا او حقیقت زندگیم شده. دیگر سراغ افسانه های ماهواره نمی روم. حجاب و نمازم هم کاملا تغییر کرده.
سلام خدا بر ابراهیم🌹
@shahidegomnam14
⭕️علامه حسنزاده آملی:
نیت بد هر چند به مرحله عمل نرسد و از جنبه فقهی کیفر نداشته باشد و تعزیر و حد بر آن مترتب نشود، در روح و جان اثر میگذارد، نیت بد انسان را تیره میکند.
#درس_اخلاق
🌷 @shahidegomnam14 🌷
❤️ شهیدگمنام ❤️
#بدون_تو_هرگز #قسمت_سی_یک اشکم ديگه اشک نبود... ناله و درد از چشمهام پايين مي اومد. تمام سجاده و
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_دوم
ميشه... اونجا که بريم، منم به شما ميرسم و توي نگهداري بچه ها کمک مي کنم.
مهمتر از همه ديگه لازم نبود اجاره بديم...
همه دوره ام کرده بودن... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم...
- چند ماه ديگه يازده سال ميشه! از اولين روزي که من، پام رو توي اين خونه گذاشتم.
بغضم ترکيد! اين خونه رو علي کرايه کرد. علي دست من رو گرفت آورد توي اين خونه، هنوز دو ماه از شهادت علي نميگذره... گوشه گوشه اينجا بوي علي رو ميده... ديگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد. من موندم و پنج تا يادگاري علي... اول فکر ميکردن،
يه مدت که بگذره از اون خونه دل ميکنم؛ اما اشتباه ميکردن؛ حتی بعد از گذشت يک سال هم، حضور علي رو توي اون خونه ميشد حس کرد.
کار ميکردم و از بچه ها مراقبت ميکردم. همه خيلي حواسشون به ما بود؛ حتی
صاحبخونه خيلي مراعات حالمون رو ميکرد. آقا اسماعيل، خودش پدر شده بود؛ اما بيشتر از همه براي بچه هاي من پدري ميکرد؛ حتی گاهي حس ميکردم. توي خونه خودشون کمتر خرج ميکردن تا براي بچه ها چيزي بخرن... تمام اين لطفها، حتي يه
ثانيه از جاي خالي علي رو پر نميکرد. روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود، تنها دل خوشيم شده بود زينب! حرفهاي علي چنان توي روح اين بچه 14ساله نشسته بود که بي اذن من، آب هم نميخورد، درس مي خوند، پابه پاي من از بچه ها مراقبت ميکرد
وقتي از سر کار برميگشتم خيلي اوقات، تمام کارهاي خونه رو هم کرده بود.هر روز بيشتر شبيه علي ميشد. نگاهش که ميکرديم انگار خود علي بود. دلم که تنگ
ميشد، فقط به زينب نگاه مي کردم. اونقدر علي شده بود که گاهي آقا اسماعيل با صلوات، پيشوني زينب رو ميبوسيد... عين علي، هرگز از چيزي شکايت نميکرد؛ حتی از دلتنگيها و غصه هاش... به جز اون روز... از مدرسه که اومد، رفتم جلوي در استقبالش، چهره اش گرفته بود. تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست! گريه کنان دويد توي اتاق و در رو بست... تا شب، فقط گريه کرد! کارنامه هاشون رو داده بودن...
با يه نامه براي پدرها، بچه يه مارکسيست، زينب رو مسخره کرده بود که پدرش شهيد شده و پدر نداره.
- مگه شما مدام شعر نميخونيد، شهيدان زنده اند الله اکبر! خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه...
اون شب... زينب نهار نخورد، شام هم نخورد و خوابيد. تا صبح خوابم نبرد... همه اش به اون فکر ميکردم. خدايا! حالا با دل کوچيک و شکسته اين بچه چي کار کنم؟
ادامه دارد...
#شهیدگمنام
به ما بپیوندید👇
🌷 @shahidegomnam14 🌷
❤️ شهیدگمنام ❤️
#بدون_تو_هرگز #قسمت_سی_دوم ميشه... اونجا که بريم، منم به شما ميرسم و توي نگهداري بچه ها کمک مي کن
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_سوم
هر چند توي اين يه سال مثل علي فقط خنديد و به روي خودش نياورد؛ اما مي دونم توي دلش غوغاست. کنار اتاق، تکيه داده بودم به ديوار و به چهره زينب نگاه مي کردم که صداي اذان بلند شد... با اولين الله اکبر از جاش پريد و رفت وضو گرفت... نماز صبح
رو که خوند، دوباره ايستاد به نماز، خيلي خوشحال بود! مات و مبهوت شده بودم! نه به حال ديشبش، نه به حال صبحش...
ديگه دلم طاقت نياورد... سر سفره آخر به روش آوردم، اول حاضر نبود چيزي بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست...
- ديشب بابا اومد توي خوابم، کارنامه ام رو برداشت و کلي تشويقم کرد... بعد هم بهم گفت زينب بابا! کارنامه ات رو امضا کنم؟ يا براي کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا
بگيرم؟ منم با خودم فکر کردم ديدم اين يکي رو که خودم بيست شده بودم... منم اون رو انتخاب کردم. بابا هم سرم رو بوسيد و رفت...
مثل ماست وا رفته بودم! لقمه غذا توي دهنم... اشک توي چشمم؛ حتی نميتونستم پلک بزنم... بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم... قلم توي دستم ميلرزيد... توان نگه داشتنش رو هم نداشتم. اصلا نفهميدم زينب چطور بزرگ شد...
علي کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسين و تمجيد از
دهن ديگران، چيزي در نمياومد... با شخصيتش، همه رو مديريت ميکرد؛ حتی برادرهاش اگر کاري داشتن يا موضوعي پيش مي اومد... قبل از من با زينب حرف مي زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم. وقتي هفده سالش شد خيلي ترسيدم. ياد خودم افتادم که توي سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. مي ترسيدم
بياد سراغ زينب؛ اما ازش خبري نشد.
ديپلمش رو با معدل بيست گرفت و توي اولين کنکور، با رتبه تک رقمي، پزشکي تهران قبول شد... توي دانشگاه هم مورد تحسين و کانون احترام بود، پايينترين معدلش،
بالای هجده و نيم بود... هر جا پا ميگذاشت از زمين و زمان براش خواستگار ميومد.
خواستگارهايي که حتي يکيش، حسرت تمام دخترهاي اطراف بود... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زينب خانم نپسنديد و جواب رد داد، دخترهاي ما رو بهشون معرفي
کنيد؛ اما باز هم پدرم چيزي نميگفت... اصلا باورم نمي شد!
گاهي چنان پدرم رو نميشناختم که حس ميکردم مريخي ها عوضش کردن. زينب، مديريت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توي دست گرفته بود... سال 77،72 تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شايع شده بود. همون سالها بود که توي آزمون تخصص...
ادامه دارد...
#شهیدگمنام
به ما بپیوندید👇
🌷 @shahidegomnam14 🌷
🔴بالا ریس جمهور مستقر در داخل کشور و داخل ریاست جمهوری با کلی امکانات در جلسه مبارزه با کرونا
❇️پایین سمت چپ ریس جمهور اسبق در سفر به لبنان بعد از کلی چرخش و خارج شدن از سقف ماشین بی توجه به مسائل امنیتی پشت شیشه امنیتی نرفت و جاشو با مجری عوض کرد
♦️پایین سمت راست اوباما در قلب اروپا
👈نتیجه با ....
🌷 @shahidegomnam14 🌷
❤️ شهیدگمنام ❤️
۴۰سال پیش-۵اردیبهشت-بدون اینکه ما نقشی داشته باشیم آمریکا در #طبس مفتضح شد.امام ریگها را جنود اله
🌹در نماز آخرش حال دیگری داشت ...
👤 یڪی از برادرها به شوخی گفت:
نماز جعفرطیار میخواندی؟
خندید و گفت :
به جنگ آمریکا میرویم، شاید نماز آخرمان باشد...
🗓 سال #روز شهادت شهید محمد منتظرقائم
در طبس
🌷 @shahidegomnan14 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا باید به فرج قریبالوقوع امیدوار باشیم؟
جمله عجیبی که استاد پناهیان از سردار سلیمانی درباره قیام مردم یمن شنید!
🌷 @shahidegomnam14 🌷
🌷 #یاذبیح_العطشان🌷
#ماه_رمضان ماه خدایے شدن اسٺ
🌴اے اهل زمین ! وقت هوایے شدن اسٺ
با تشنگے و گرسنگے روضہ بخوان
🌴این ماه، زمان #ڪربلایے شدن اسٺ
#بحق_الحسین_الهے_العفو💚
🌷 @shahidegomnam14 🌷
گاهی یک تلنگر میتواند همین باشد ...
که شهیدی بگوید :
ما از حلالش گذشتیتم شما از حرامش نمیتوانید بگذرید ؟
#دنیا_برای_دنیا_دارها...
🌷 @shahidegomnam14 🌷
جرمش پوشیدن لباس پیامبر(ص) بود.
طلبه همدانی را می گویم. همانکه عکس کفش های پاره اش دست به دست میشد. همانکه همسرش گفت چندین ماه است گوشت نخورده ایم.
همانکه یکی از ارازل با تحریک و تهمت هایی که مهناز افشار پخش کرده بود، به او با اسلحه شلیک کرد.
بازهم خون یک بیگناه به دست گناهکاری روی زمین ریخته شد.
درست در چنین روزی...
#طلبه_همدانی
#مهنازافشار
#شهادت_طلبه_همدانی
🌷 @shahidegomnam14🌷
دمِ افـطار ....
که تر شد لبت از آب بگو :
به فدای لبِ عطشانِ اباعبدالله
#صلی_الله_علیک
#یا_ذبیح_العطشان
🌷 @shahidegomnam14 🌷
❤️ شهیدگمنام ❤️
#بدون_تو_هرگز #قسمت_سی_سوم هر چند توي اين يه سال مثل علي فقط خنديد و به روي خودش نياورد؛ اما مي د
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_چهارم
توی ازمون تخصص شرکت کرد و نتيجه اش... زنيب رو در کانون توجه سفارت کشورهاي مختلف قرار داد...
مدام براي بورسيه کردنش و خروج از ايران... پيشنهادهاي رنگارنگ به دستش مي رسيد. هر سفارت خونه براي سبقت از ديگري پيشنهاد بزرگتر و وسوسه انگيزتري ميداد؛ ولي زينب محکم ايستاد، به هيچ عنوان قصد خروج از ايران رو نداشت؛ اما خواست خدا در مسير ديگه اي رقم خورده بود. چيزي که هرگز گمان نميکرديم.
علي اومد به خوابم... بعد از کلي حرف، سرش رو انداخت پايين...
- ازت درخواستي دارم... مي دونم سخته؛ اما رضاي خدا در اين قرار گرفته! به زينب بگو سومين درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسي هستي که ميتوني راضيش کني...
با صداي زنگ ساعت از خواب پريدم... خيلي جا خورده بودم و فراموشش کردم... فکر کردم يه خواب همين طوريه، پذيرش چنين چيزي براي خودم هم خيلي سخت بود.
چند شب گذشت... علي دوباره اومد؛ اما اين بار خيلي ناراحت...
- هانيه جان! چرا حرفم رو جدي نگرفتي؟ به زينب بگو بايد سومين درخواست رو قبول کنه...
خيلي دلم سوخت...
- اگر اينقدر مهمه خودت بهش بگو، من نمي تونم. زينب بوي تو رو ميده، نمي تونم ازش دل بکنم و جدا بشم! برام سخته...
با حالت عجيبي بهم نگاه کرد...
- هانيه جان! باور کن مسير زينب، هزاران بار سخت تره، اگر اون دنيا شفاعت من رو مي خواي... راضي به رضاي خدا باش...
گريه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم، هم براي شفاعت، هم شب اول قبرم، دوري زينب برام عين زندگي توي جهنم بود! همه اين سالها دلتنگي و سختي رو، بودن با
زينب برام آسون کرده بود...
حدود ساعت يازده از بيمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش...
- سالم دختر گلم! خسته نباشي...
با خنده، خودش رو انداخت توي بغلم...
- ديگه از خستگي گذشته، چنان جنازه ام پودر شده که ديگه به درد اتاق تشريح هم نمي خورم. يه ذره ديگه روم فشار بياد توي يه قوطي کنسرو هم جا ميشم...رفتم براش شربت بيارم... يهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد...
#شهیدگمنام
به ما بپیوندید👇
🌷 @shahidegomnan14 🌷
❤️ شهیدگمنام ❤️
#بدون_تو_هرگز #قسمت_سی_چهارم توی ازمون تخصص شرکت کرد و نتيجه اش... زنيب رو در کانون توجه سفارت کش
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_پنجم
مامان گلم... چرا اينقدر گرفته است؟
ناخودآگاه دوباره ياد علي افتادم. ياد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرين کردم... همه چيزش عين علي بود.
- از کي تا حالو توي دانشگاه، واحد ذهن خواني هم پاس مي کنن؟
خنديد...
- تا نگي چي شده ولت نمي کنم...
بغض گلوم رو گرفت...
- زينب! سومين پيشنهاد بورسيه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل و من رو ول کرد. چرخيدم سمتش... صورتش به هم ريخته بود...
- چرا اينطوري شدي؟
سريع به خودش اومد. خنديد و با همون شيطنت، پارچ و ليوان رو از دستم گرفت...
- اي بابا از کي تا حالا بزرگتر واسه کوچيکتر شربت مياره! شما بشين بانوي من، که من برات شربت بيارم خستگيت در بره، از صبح تا حالا زحمت کشيدي...
رفت سمت گاز...
- راستي اگه کاري مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چيه؟ بقيه اش با من...
ديگه صد در صد مطمئن شدم يه خبري هست... هنوز نميتونست مثل پدرش با زيرکي، موضوع حرف رو عوض کنه، شايدم من خيلي پير و دنيا ديده شده بودم...
- خيلي جاي بديه؟
- کجا؟
- سومين کشوري که بهت پيشنهاد بورسيه داده.
- نه... شايدم... نميدونم...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم...
- توي چشمهاي من نگاه کن و درست جوابم رو بده، اين جوابهاي بريده بريده
جواب من نيست...
چشمهاش دو دو زد. انگار منتظر يه تکان کوچيک بود که اشکش سرازير بشه؛ اصلا نميفهميدم چه خبره...
- زينب؟ چرا اينطوري شدي؟ من که...
پريد وسط حرفم... دونه هاي درشت اشک از چشمش سرازير شد...
#شهیدگمنام
به ما بپیوندید👇
🌷 @shahidegomnam14 🌷
خدایا مارا خریدار
که اگر تو ماراخریدی
بهائی جزشهادت نیست
#اللهم_ارزقنی_شهادت_فی_سبیلک_
🌷 @shahidegomnam14 🌷