eitaa logo
❤️ شهیدگمنام ❤️
2هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
9.1هزار ویدیو
22 فایل
السلام علیک یا فاطمة الزهرا(‌س) 🌷یادشهدا کمتراز شهادت نیست🌷 معـرفی شـ📋ـهداء،کلـ🎞ـیپ،‌مدا🎤حـی،خاطــرات شــهداء،عفاف و حجاب،بصیرت افزایی و... #‌شهیدگمنام #حاج_‌قاسم_سلیمانی کپی پست با ذکر صلوات آزاداست تبادل باکانالهای 2k+ تبادل: @gomnam_14
مشاهده در ایتا
دانلود
خانم مرضیه حدیدچی معروف به دباغ با وجود همسر و هشت فرزند, آگاهانه و معتقدانه پای به میدان مارزه با ظلم گذاشت و همیشه یار و یاور ولی‌فقیه خود بود و در راه مبارزه خود بسیار شکنجه دید. خانم دباغ بسیاری از دوره های چریکی و نظامی را پیش از انقلاب در لبنان دیده بود. ایشان به عنوان اولین زن فرمانده در سپاه پاسداران خاطره ای از امام رحمه الله علیه می گوید: روزی در همین مسئولیت( فرمانده سپاه) با همان وضعیت پوشش مانتو و شلوار و مقنعه خدمت امام رسیدم. حضرت امام در این دیدار خیلی راحت به من گفتند: شما چرا چادر ندارید؟ بگویم احمد برایتان چادر بخرد؟عرض کردم: حاج آقا چادر دارم ولی ‌نمی شود با اسلحه و قطار فشنگ و با تجهیزات دیگر از کوه و تپه بالا رفت. امام فرمودند: حالا که شما دارید توی شهر کار می‌کنید. این تذکر امام برای من ملکه شد تا در تمام اوضاع و احوال و در منظر جامعه با پوشش کامل چادر ظاهر شوم. 🌷 @shahidegomnam14 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قلبم گرفـت در تنِ این شهـرِ پرگناه حال و هوای جمع شهیدانم آرزوست... دلتنگ هویزه 🌷 @shahidegomnam14 🌷
رفتند تا بمانیم خونشان ریخته شد تاخونمان ریخته نشود ولی انگار که یادمان رفت چه کسانی رفتند تا بمانیم غرق شدیم در دنیا شهدا دستمان را بگیرید مارا به خدا برسانید 🌷 @shahidegomnam14 🌷
برای شدن گاهی یک خلوت هم کافیست... دل که شود، در نهایت انسان میشود... 🌷 @shahidegomnam14 🌷
🔺 🔸 مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی: «قلب خودت را از غیر خدا خالی کن تا نور خدا و ملائکه خدا بر قلب تو نازل شود. شخصی به حضرت امیر مومنان علی (علیه السلام) عرض کرد شما چگونه به این مقام رسیدید؟ حضرت فرمودند: جلوی در خانه دل نشستم و غیر خدا را راه ندادم.» 🌷 @shahidegomnam14 🌷
❤️ شهیدگمنام ❤️
#بدون_تو_هرگز #قسمت_بیست_هفت ميگشتم... غرق در خون... تکه تکه و پاره پاره... بعضي ها بي دست... بي پ
- برمي گردم علي جان... برمي گردم دنبالت... و آخرين مجروح رو گذاشتم توي آمبوالنس. آتيش برگشت سنگين تر بود... فقط معجزه مستقيم خدا... ما رو تا بيمارستان سالم رسوند... از ماشين پريدم پايين و دويدم توي بيمارستان تا کمک! بيمارستان خالي شده بود؛ فقط چند تا مجروح... با همون برادر س*پ*ا*ه*ي اونجا بودن... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پريد... باورش نمي شد من رو زنده مي ديد... مات و مبهوت بودم... - بقيه کجان؟ آمبوالنس پر از مجروحه... بايد خالي شون کنيم دوباره برگردم خط... به زحمت بغضش رو کنترل کرد... - ديگه خطي نيست خواهرم... خط سقوط کرد... االن اونجا دست دشمنه... يهو حالتش جدي شد! شما هم هر چه سريع تر سوار آمبوالنس شو برو عقب... فاصله شون تا اينجا زياد نيست... بيمارستان رو تخليه کردن، اينجا هم تا چند دقيقه ديگه سقوط مي کنه... يهو به خودم اومدم... - علي... علي هنوز اونجاست... و دويدم سمت ماشين... دويد سمتم و درحالي که فرياد مي زد، روپوشم رو چنگ زد... - مي فهمي داري چه کار مي کني؟ بهت ميگم خط سقوط کرده... هنوز تو شوک بودم. رفت سمت آمبوالنس و در عقب رو باز کرد. جا خورد... سرش رو انداخت پايين و مکث کوتاهي کرد... - خواهرم سوار شو و سريع تر برو عقب... اگر هنوز اينجا سقوط نکرده بود... بگو هنوز توي بيمارستان مجروح مونده... بيان دنبالمون... من اينجا، پيششون مي مونم... سوت خمپاره ها به بيمارستان نزديک تر مي شد... سرچرخوند و نگاهي به اطراف کرد... - بسم الله خواهرم! معطل نشو... برو تا دير نشده... سريع سوار آمبوالنس شدم. هنوز حال خودم رو نمي فهميدم... - مجروح ها رو که پياده کنم سريع برمي گردم دنبالتون... اومد سمتم و در رو نگهداشت... - شما نه... اگر همه مون هم اينجا کشته بشيم... ارزش گير افتادن و اسارت ناموس مسلمان، دست اون بعثي هاي از خدا بي خبر رو نداره، جون ميديم... ناموس مون رو نه... 🌷 @shahidegomnam14 🌷
❤️ شهیدگمنام ❤️
#بدون_تو_هرگز #قسمت_بیست_هشت - برمي گردم علي جان... برمي گردم دنبالت... و آخرين مجروح رو گذاشت
يا علي گفت و در رو بست... با رسيدن من به عقب... خبر سقوط بيمارستان هم رسيد... پ.ن: شهيد سيد علي حسيني در سن 29 سالگي به درجه رفيع شهادت نائل آمد... پيکر مطهر اين شهيد... هرگز بازنگشت... جهت شادي ارواح طيبه شهدا صلوات... نه دلي براي برگشتن داشتم... نه قدرتي، همون جا توي منطقه موندم... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن... - سريع برگرديد... موقعيت خاصي پيش اومده... رفتم پايگاه نيرو هوايي و با پرواز انتقال مجروحين برگشتم تهران... دل توي دلم نبود... نغمه و اسماعيل بيرون فرودگاه با چهره هاي داغون و پريشان منتظرم بودن. انگار يکي خاک غم و درد روي صورت شون پاشيده بود... سکوت مطلق توي ماشين حاکم بود. دست هاي اسماعيل مي لرزيد... لب ها و چشم هاي نغمه... هر چي صبر کردم، احدي چيزي نمي گفت... - به سالمتي ماشين خريدي آقا اسماعيل؟ - نه زن داداش... صداش لرزيد... امانته... با شنيدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم... - چي شده؟ اين خبر فوري چيه که ماشين امانت گرفتيد و اينطوري دو تايي اومديد دنبالم؟ صورت اسماعيل شروع کرد به پريدن... زيرچشمي به نغمه نگاه مي کرد. چشم هاش پر از التماس بود... فهميدم هر خبري شده... اسماعيل ديگه قدرت حرف زدن نداره... دوباره سکوت، ماشين رو پر کرد... - حال زينب اصال خوب نيست... بغض نغمه شکست... خبر شهادت علي آقا رو که شنيد تب کرد... به خدا نمي خواستيم بهش بگيم، گفتيم تا تو برنگردي بهش خبر نميديم... باور کن نميدونيم چطوري فهميد! جمالت آخرش توي سرم مي پيچيد... نفسم آتيش گرفته بود و صداي گريه ي نغمه حالم رو بدتر مي کرد... چشم دوختم به اسماعيل... گريه امان حرف زدن به نغمه نمي داد... - يعني چقدر حالش بده؟ ادامه دارد... به ما بپیوندید👇 🌷 @shahidegomnam14 🌷
⛔️کشته‌های آلمان نایس‌تر از کشته‌های ایران! 🔻دویچه وله (خبرگزاری آلمان) برای آمار کرونا در ایران تیتری می‌زنه که باعث القای ترس و نا امیدی میشه، 🔺اما با وجود اینکه تعداد مبتلایان به کرونا در آلمان به ۱۳۹ هزار نفر و تعداد کشته‌ها به ۴ هزار و ۲۰۰ نفر رسیده (آمار چهار روز قبل!)، حرف از موفقیت در کنترل کرونا می‌زنه و میگه ما چقدر قوی هستیم! 🌷 @shahidegomnam14 🌷
اوج گرماے اهواز بود. بلند شد، دریچھ ڪولر اٺاقش رابسٺ. گفٺ: به یاد بسیجے هایے ڪھ زیر آفٺاب گرم مے جنگند. منبع:یادگاران، جلد چهار، ڪٺاب حسن باقرے، ص 26 🌷 @shahidegomnam14 🌷
. سالك الى الله كه باشى ، در طريـق قـرب الهـى همسفر آسمانى‌ات را خوب انتخاب میکنی ..، يعنى كه "الرّفِیق ثُمّ الطّرِیق" .. 🌷 @shahidegomnam14 🌷
تقدیمـ به سرزمینمـ 🌸 (بسمـ اللہ الــرحمن الرحیمـ) می زدم قدم در گذرگاهی در و از خوشی مسحور موی خود را به دستِ ابرِ خیال می سپردم به گام های غرور می گذشتم من از کنارِ همه بی توجه به خطِ عبور و مرور بی تفاوت به هرچه پیشامد خنده هایم به عابری رنجور ناگهان در دلِ همان لحظه یک نفر با کتابهای قطور دستی از دور تکان داد و با سلامی پر از صدای شعور چشم هایش به دورِ من چرخید با نگاهی به نازکیِ بلور آن زنِ تبسمی کرد و گفت: داری تو نامه ای از دور کاغذی دستِ من سپرد و گذشت غرقِ حیرت زِ معنی و منظور خواندمش این چنین شروع میشد: "به فدایت شوم بهارِ شکور مادرم، مادرم، ! عاشقت بوده ام به خالقِ نور همه عمر و جوانی ات سر شد تا شوم من چنین جوان و خوب فهمیدم که پاکت را پشت پایم ریختی وقتِ عبور چشمت به گوشه پنهان شد ایستادی به غایتِ مقدور لیک ماندن به رفتن است اکنون صبرکن، ، صبور میروم تا حمایتی بکنم از ، و راهِ یک به مردمم دارم ام را رسان به دستِ طهور روی حرفم به توست من فکر و ذکرم زِ حال تا دَمِ گور بارِ و شده است دستِ تو می سپارمش با شور سرخم به دستِ تو ست نکنی لحظه ای هبوط و قصور! خونِ من شد فدای حُرمتِ تو تو میشود شمیمِ ظهور نکند منجی جهان بشود زین همه غفلتِ زمین، مهجور! ‌" نامه اش را به می خواندم منکه بودم عجیب غافل و کور من برای ظهور می شوم آن شمیمِ عطر ظهور؟! هرچه بودم گذشت اما حال هستم از شما مسرور چشم دارم به بخششِ خالق به خدای رحیم و صبور و غفور عشق را به قلب من دادند از تو تا سوی خود شدم مأمور 🌷 @shahidegomnam14🌷
😔شهر ما دائم پُر از تشویش وغم شد بی شما 💔شیعه در هر ماجرایی مُتّهم شد بی شما 😔عدل و دادی نیست ، عالم پُر زِ بی رنگی شده 💔گردشِ ایّام هم نامُنتظم شد بی شما 😔ای گل نرگس کجایی شیعه ات دلواپس است 💔عالَمی محروم از بوی صنم شد بی شما 🌷 🌷 @shahidegomnam14 🌷
همیشـه آیه ی وجَعَلنـا رو زمـزمـه مے‌ڪـرد ، گـفـتـم آقـا ابراهـیم ، این آیـه براے محـافظت در مقابل دشمنـه ، ایـنجـا ڪه دشـمـن نـیسـت ... نگـاﻫ معنادارے ڪرد و گفـت دشمنے بزرگتر از شیطان ...؟ 🌱 🌷 @shahidegomnam14 🌷
『♡』 يَا كَثِيرَ الْوَفَاءِ ؛ من ؛ گاهی برای خُودت هم شده بگو داری ... يَادَائِمَ الْبَقَاءِ ... که میشی ، که میشی فقط من هستم .. :) 🌷 @shahidegomnam14 🌷
چند روزے مے شد ڪھ در اطراف ڪانے مانگا در غرب ڪشور ڪار مےڪردیم؛ شهداے عملیاٺوالفجر چهار را پیدا مے ڪردیم. اواسط سال 71 بود. از دور متوجه پیڪر شهیدے داخل یڪے از سنگرها شدیم. سریع رفٺیم جلو. همان طور ڪھ داخل سنگر نشسٺه بود، ظاهراً ٺیر یا ٺرڪش به او اصابت ڪردھ و شهید شده بود. خواسٺیم ڪھ بدنش را جمع ڪنیم و داخل ڪیسھ بگذاریم، در ڪمال حیرٺ دیدیم در انگشٺ وسط دسٺ راست او انگشٺرے اسٺ؛ از آن جالب ٺر این ڪھ ٺمام بدن ڪاملاً اسڪلت شده بود ولے انگشٺے ڪھ انگشٺر در آن بود، ڪاملاً سالم و گوشٺے مانده بود. همھ ے بچه ها دورش جمع شدند. خاڪ هاے روے عقیق انگشٺر را پاڪ ڪردیم. اشڪ همه مان درآمد، روے آن نوشٺه شده بود: « حسین جانم » منبع: ڪٺاب ٺفحص، صفحھ:172 🌷 @shahidegomnam14 🌷
+ رجب را نفهمیدیمـ•• شعبان را تقدیم ڪردے شعبان را رَها ڪردیم به رمضان میهمانمان ڪردے📿 تو بگو این همہ دوسٺ داشتن براے چہ؟ . . ..🌱 🌷 @shahidegomnam14 🌷
حقوق زن ‏هر دو تفنگ داشتند، اما این کجا و آن کجا! 🌷 @shahidegomnam14 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸۳۹ سال پس از شکست تاریخی آمریکا در جنوب خراسان ، صحرای طبس(۵ اردیبهشت۵۹) 🌷 @shahidegomnan14 🌷
چقـدر مثلِ علـی شد طنین غربت تو مـرا ببخش که هستم دلیلِ غیبت تو 🌷 @shahidegomnam14 🌷
🚩 شہادت معطل من و تو نمی ماند تو اگر سرباز خدا نشوی، دیگری می شود... 🌷 @shahidegomnam14 🌷
🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 بسم رب الزهرا سلام الله علیها ( این ختم به مناسبت سالروز شهادت میباشد ) 🌹 این ختم هدیه میشود به👇 و 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 عاشق حضرت زهرا س بود . ما هم متوسل میشویم به حضرت مادر سلام الله علیها 🌷در صدر همه ختمها سلامتی و تعجیل در ظهور آقا امام زمان عج و سلامتی رهبر عزیزمان. 🌷به نیت ازدواج جوانان. 🍃به نیت اولاد دار شدن همه بی اولادین که التماس دعا دارند. 🌷به نیت شفا و سلامتی همه بیماران که در بستر بیماری هستند. 🍃و به نیت رفع بیماری کرونا از شر مردم عزیزمان. 🌷و به نیت خانه دار شدن مستاجرین عزیزمان 🍃و به نیت رفع مشکلات مالی . 🌷و به نیت حاجت روایی همه اعضای محترم کانال. 🍃و به نیت همه ملتمسین به دعا میباشد. برای شرکت در ختم نفری 14صلوات همراه وعجل الفرجهم بفرستین🙏 🌷 @shahidegomnam14🌷
❤️ شهیدگمنام ❤️
#بدون_تو_هرگز #قسمت_بیست_نهم يا علي گفت و در رو بست... با رسيدن من به عقب... خبر سقوط بيمارستان
بغض اسماعيل هم شکست... - تبش از 04 پايين تر نمياد... سه روزه بيمارستانه... صداش بريده بريده شد. ازش قطع اميد کردن... گفتن با اين وضع... دنيا روي سرم خراب شد... اول علي، حاال هم زينبم... تا بيمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات مي فرستادم. از در اتاق که رفتم تو... مادر علي داشت باالي سر زينب دعا مي خوند. مادرم هم اون طرفش، صلوات مي فرستاد... چشمشون که بهم افتاد حال شون منقلب شد... بي امان، گريه مي کردن. مثل مرده ها شده بودم... بي توجه بهشون رفتم سمت زينب... صورتش گر گرفته بود. چشم هاش کاسه خون بود... از شدت تب، من رو تشخيص نمي داد؛ حتی زبانش درست کار نمي کرد... اشک مثل سيل از چشمم فرو ريخت... دست کشيدم روي سرش... - زينبم... دخترم... هيچ واکنشي نداشت. - تو رو قرآن نگام کن! ببين مامان اومده پيشت... زينب مامان، تو رو قرآن... دکترش، من رو کشيد کنار... توي وجودم قيامت بود. با زبان بي زباني بهم فهموند... کار زينبم به امروز و فرداست... دو روز ديگه هم توي اون شرايط بود. من با همون لباس منطقه، بدون اينکه لحظهاي چشم روي هم بذارم يا استراحت کنم، پرستار زينبم شدم. اون تشنج مي کرد من باهاش جون ميدادم. ديگه طاقت نداشتم... زنگ زدم به نغمه بياد جاي من... اون که رسيد از بيمارستان زدم بيرون. رفتم خونه وضو گرفتم و ايستادم به نماز. دو رکعت نماز خوندم... سالم که دادم... همون طور نشسته اشک بي اختيار از چشمهام فرو مي ريخت... - علي جان! هيچوقت توي زندگي نگفتم خسته شدم. هيچ وقت ازت چيزي نخواستم... هيچوقت، حتي زير شکنجه شکايت نکردم؛ اما ديگه طاقت ندارم! زجرکش شدن بچهام رو نميتونم ببينم... يا تا امروز ظهر، مياي زينب رو با خودت ميبري يا کامل شفاش ميدي و اال به والي علي شکايتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا مي کنم... زينب، از اول هم فقط بچه تو بود. روزوشبش تو بودي، نفس و شاهرگش تو بودي، چه ببريش، چه بذاريش ديگه مسئوليتش با من نيست. به ما بپیوندید👇 🌷 @shahidegomnam14 🌷
❤️ شهیدگمنام ❤️
#بدون_تو_هرگز #قسمت_سی بغض اسماعيل هم شکست... - تبش از 04 پايين تر نمياد... سه روزه بيمارستانه..
اشکم ديگه اشک نبود... ناله و درد از چشمهام پايين مي اومد. تمام سجاده و لباسم خيس شده بود. برگشتم بيمارستان وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود. چشمهاي سرخ و صورت هاي پف کرده... مثل مردهها همه وجودم يخ کرد... شقيقههام شروع کرد به گزگز کردن. با هر قدم، ضربانم کندتر ميشد... - بردي علي جان؟ دخترت رو بردي؟ هر قدم که به اتاق زينب نزديکتر مي شدم التهاب همه بيشتر مي شد. حس مي کردم روي يه پل معلق راه ميرم... زمين زير پام، باال و پايين مي شد. ميرفت و برميگشت... مثل گهواره بچگيهاي زينب. به در اتاق که رسيدم بغضها ترکيد. مثل مادري رو به موت ثانيهها براي من متوقف شد. رفتم توي اتاق... زينب نشسته بود داشت با خوشحالي با نغمه حرف مي زد. تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روي تخت، پريد توي بغلم... بي حس تر از اون بودم که بتونم واکنشي نشون بدم. هنوز باورم نمي شد؛ فقط محکم بغلش کردم، اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشيدنش رو حس کنم. ديگه چشمهام رو باور نميکردم... نغمه به سختي بغضش رو کنترل مي کرد. - حدود دو ساعت بعد از رفتنت يهو پاشد نشست! حالش خوب شده بود... ديگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم... نشوندمش روي تخت... - مامان هر چي ميگم امروز بابا اومد اينجا هيچ کي باور نمي کنه. بابا با يه لباس خيلي قشنگ که همه اش نور بود اومد باالي سرم، من رو بوسيد و روي سرم دست کشيد... بعد هم بهم گفت به مادرت بگو چشم هانيه جان اينکه شکايت نمي خواد! ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن. مسئوليتش تا آخر با من؛ اما زينب فقط چهره اش شبيه منه... اون مثل تو مي مونه... محکم و صبور... براي همينم من هميشه، اينقدر دوستش داشتم... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبي باشم و هر چي شما ميگي گوش کنم وقتش که بشه خودش مياد دنبالم... زينب با ذوق و خوشحالي از اومدن پدرش تعريف مي کرد... دکتر و پرستارها توي در ايستاده بودن و گريه مي کردن؛ اما من، ديگه صدايي رو نمي شنيدم... حرف هاي علي توي سرم مي پيچيد وجود خستهام، کامال سرد و بي حس شده بود... ديگه هيچي نفهميدم... افتادم روي زمين... مادرم مدام بهم اصرار مي کرد که خونه رو پس بديم و بريم پيش اونها، مي گفت خونه شما براي شيش تا آدم کوچيکه... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر... ادامه دارد... به ما بپیوندید👇 🌷 @shahidegomnam14 🌷