eitaa logo
❤️ شهیدگمنام ❤️
1.9هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
9.5هزار ویدیو
22 فایل
السلام علیک یا فاطمة الزهرا(‌س) 🌷یادشهدا کمتراز شهادت نیست🌷 معـرفی شـ📋ـهداء،کلـ🎞ـیپ،‌مدا🎤حـی،خاطــرات شــهداء،عفاف و حجاب،بصیرت افزایی و... #‌شهیدگمنام #حاج_‌قاسم_سلیمانی کپی پست با ذکر صلوات آزاداست تبادل باکانالهای 2k+ تبادل: @gomnam_14
مشاهده در ایتا
دانلود
ٺوعاشقے‌یا ؟ حاج‌آقاما‌عاشق‌شهیداییم ... بابا!!! عاشق‌رو‌معشوق‌بھ‌خونھ‌دعوٺ میڪنه؟ یا‌معشوق،عاشق‌روبھ‌خونھ‌دعوٺ میڪنه؟ اصلاًفهمیدےشهیداعاشقٺ‌شدن؟ حاج‌اقا‌این‌حرف‌ونزن این‌حرف‌خیلےگندس‌بھ‌دهن‌ما  ما،یعنے‌اونا‌ما‌رو ... آقا‌از بےڪسےعاشقٺ‌شدن ... امام‌زمان‌بھ‌شهیدا‌گفٺ‌بچھ‌ها شما  میٺونید‌بریدچندٺاجوون‌برامن‌پیدا ڪنین؟  ... ما‌میخونیم‌شهیدھ‌ٺو بغل  جون‌داد! بچھ‌ها‌میدونیدامام‌زمان‌دارھ‌برا بغلش‌ادم‌امادھ‌میڪنھ؟! حیفھ‌هابمیرےهاااا  خاڪ‌عالم‌برسر‌بچھ‌هاے‌این‌دور‌و زمونھ‌ڪھ‌بمیرن  بایدشهیدبشن ... اونم‌مستشهدین‌بین‌یدیھ‌بشن بچھ‌هاحیفھ!!! [ ] 🌷 @shahidegomnam14 🌷
🔴 در میتینگی که سال ۱۳۶۰ به مناسبت در میدان آزادی برگزار شده بود، زمانی که سخنران از نرفتن اعضا و هواداران به جبهه‌های جنگ انتقاد کرد، نارنجکی به میان جمعیت پرتاب می‌شود و پس از تیراندازی به سمت مردم ۳ نفر شهید و بیش‌از ۳۳۰ نفر مجروح می‌شوند. 🌷 @shahidegomnam14 🌷
❤️ شهیدگمنام ❤️
#بدون_تو_هرگز #قسمت_چهل_پنجم سه، چهار ماه به همين منوال گذشت. توي سالن استراحت پزشکان نشسته بودم
طبيعتا اگر اخالقي نباشه و خودخواهي غلبه کنه ممکنه نتونن، در کنار اخالق بقيهاش هم به شخصيت و روحيه است. اينکه موقع ناراحتي يا خوشحالي يا تحت فشار آدمها چه کار مي کنن يا چه واکنشي دارن؛ اما اين بحثها و حرفها تمومي نداشت. بدون توجه به واکنش ديگران مدام ميومد سراغم و حرف مي زد. با اون فشار و حجم کار، اين فشار و حرفهاي جديد واقعا سخت بود. ديگه حتي يه لحظه آرامش يا زماني براي نفس کشيدن، نداشتم. دفعه آخر که اومد، با ناراحتي بهش گفتم: - دکتر دايسون ميشه ديگه در مورد اين مسائل صحبت نکنيم و حرفها صرفا کاري باشه؟ خنده اش محو شد. چند لحظه بهم نگاه کرد! - يعني شما از من بدتون مياد خانم حسيني؟ چند لحظه مکث کردم... گفتن چنين حرفهايي برام سخت بود؛ اما حاال... - صادقانه من اصال به شما فکر نمي کنم. نه به شما، که به هيچ شخص ديگهاي هم فکر نمي کنم. نه فکر مي کنم، نه... بقيه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم. دوباره لبخند زد... - شخص ديگه که خيلي خوبه؛ اما نمي تونيد واقعا به من فکر کنيد؟ خسته و کالفه، تمام وجودم پر از التماس شده بود! - نه نميتونم دکتر دايسون. نه وقتش رو دارم، نه... چند لحظه مکث کردم. بدتر از همه شما داريد من رو انگشت نما و سوژه حرف ديگران مي کنيد. - ولي اصال به شما نمياد با فکر و حرف ديگران در مورد خودتون توجه کنيد. يهو زد زير خنده... انقدر شناخت از شما کافيه؟ حاال مي تونيد بهم فکر کنيد؟ - انسان يه موجود اجتماعيه دکتر، من تا جايي حرف ديگران برام مهم نيست که مطمئن باشم کاري که مي کنم درسته؛ حتی اگر شما از من يه شناخت نسبي داشته باشيد، من ندارم. بيمارستان تمام فضاي زندگي من رو پر کرده وقتي براي فکر کردن به شما و خوصيات شما ندارم؛ حتی اگر هم داشته باشم! من يه مسلمانم و تا جايي که يادم مياد، شما يه دفعه گفتيد از نظر شما، خدا قيامت و روح وجود نداره. در ال کر رو بستم... - خواهش مي کنم تمومش کنيد... به ما بپیوندید👇 🌷 @shahidegomnam14 🌷
❤️ شهیدگمنام ❤️
#بدون_تو_هرگز #قسمت_چهل_ششم طبيعتا اگر اخالقي نباشه و خودخواهي غلبه کنه ممکنه نتونن، در کنار اخال
از اتاق رفتم بيرون... برنامه جديد رو که اعالم کردن، برق از سرم پريد، شده بودم دستيار دايسون! انگار يه سطل آب يخ ريختن روي سرم... باورم نمي شد. کم مشکل داشتم که به لطف ايشون، هر لحظه داشت بيشتر مي شد... دلم مي خواست رسما گريه کنم. براي اولين عمل آماده شده بوديم. داشت دستهاش رو ميشست... همين که چشمش بهم افتاد با حالت خاصي لبخند زد ولي سريع لبخندش رو جمع کرد... - من موقع کار آدم جدي و دقيقي هستم و با افرادي کار مي کنم که ريزبين، دقيق و سريع هستن و... داشتم از خجالت نگاهها و حالت هاي بقيه آب مي شدم. زيرچشمي بهم نگاه مي کردن و بعضيها لبخندهاي معناداري روي صورت شون بود. چند قدم رفتم سمتش و خيلي آروم گفتم... - اگر اين خصوصياتي که گفتيد. در مورد شما صدق مي کرد، ميدونستيد که نبايد قبل از عمل با اعصاب جراح بازي کنيد؛ حتی اگر دستيار باشه... خنديد... سرش رو آورد جلو... - مشکلي نيست... انجام اين عمل براي من مثل آب خوردنه... اگر بخواي، مي توني بايستي و فقط نگاه کني. براي اولين بار توي عمرم، دلم مي خواست از صميم قلب بزنم يه نفر رو له کنم. با برنامه جديد، مجبور بودم توي هر عملي که جراحش، دکتر دايسون بود حاضر بشم؛ البته تمرين خوبي هم براي صبر و کنترل اعصاب بود. چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله اي در مورد شخصيتش نطق مي کرد و من چاره اي جز گوش کردن به اونها رو نداشتم. توي بيمارستان سوژه همه شده بديم. به نوبت جراحيهاي ما ميگفتن، جراحي عاشقانه... يکي از بچهها موقع خوردن نهار رسما من رو خطاب قرار داد. - واقعا نميفهمم چرا انقدر براي دکتر دايسون ناز مي کني! اون يه مرد جذاب و نابغهست و با وجود اين سني که داره تونسته رئيس تيم جراحي بشه... همين طور از دکتر دايسون تعريف مي کرد و من فقط نگاه مي کردم واقعا نمي دونستم چي بايد بگم يا ديگه به چي فکر کنم. برنامه فشرده و سنگين بيمارستان، فشار دو برابر عملهاي جراحي، تحمل رفتار دکتر دايسون که واقعا نميتونست سختي و فشار زندگي رو روي من درک کنه، حاال هم که... ادامه دارد... به ما بپیوندید👇 🌷 @shahidegomnam14 🌷
🔴‏علیرضا محجوب(نماینده فعلی لیست امید) در سال ۶۵ در جمع کارآموزان کارخانه ارج: "نگرانی ما در آینده بیکاری نیست، بلکه کمبود کارگر است" *اکنون ۳۴ سال بعد کارخانه ارج تعطیل است و بیکاری هم زیاد! دبیرکل خانه کارگر بگوید از سال ۶۹ تا الان چه فایده‌ای برای کارگران داشته؟! ‎ 🌷 @shahidegomnam14 🌷
🔺سگ زرد برادر شغال است 🔹پمپئو: اروپایی‌ها با ما در خصوص تحریم تسلیحاتی ایران موافقند ✍ این اروپایی همونایی هستن که میخواستن مشکلات اقتصادی مارو حل کنند(!) این لیبرال‌ها کی میخوان متوجه بشن! 🌷 @shahidegomnam14 🌷
●محمدرضا وقتی که عازم سوریه بود مهم ترین نگرانی اش این بود که مثل هر سال دهه محرم اینجا نیست و نمی تواند به هیئت برود .در تماس هایی که با ما و خانواده داشت هم همیشه این ناراحتی را بیان میکرد. یکی از شب های محرم به هیات میثاق باشهدا رفتیم.استاد پناهیان آن شب از اخلاص میگفت ●بعد از اتمام هیات ، محمدرضا تماس گرفت و به او گفتم امشب خیلی به یادت بودیم. انگار که رزق او بود که به او صحبتهای آقای پناهیان را منتقل کنم. گفتم: "محمدرضا ،اگر میخواهی شهید بشی، باید خالص بشی" آخرین تماسش با مادرش، سپرد که دعا کن شهید شوم و مادر هم به او گفته بود برای شهید شدن باید اخلاص داشته باشی . ●محمد رضا در جواب به مادرش گفته بود: "این دفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی به هیچ چیزی ندارم ... الان دیگه سبکبار سبکبارم"تخففوا تلحقوا...سبکبار شوید، تا برسید...شرط شهادت، خلاصه شده در همین جمله امیرالمومنین علی علیه السلام،سبکبار شدن... خالص شدن... و شهدا این را خوب فهمیدند و عمل کردند ... 🌷 🌷 @shahidegomnam14 🌷
⭕️ حاج حسین خرّازی: "از مردم می‌خواهم پشتیبان باشند." 🌷 @shahidegomnam14 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید بمونی و عَلَم عشق رو برداری❤️ امانت منو با جون و دل نگهداری🇮🇷 ‌🌷 @shahidegomnam14 🌷
🕊🌹🌷🥀🌷🌹🕊 اینقدر مهربانند که دست من و شما رو میگیرند و تو سفره پربرکت و دعوت میکنن... مطمئنا کسی که و با تمام وجود بهشون بشه دست خالے بر نمیگرده 🌷 @shahidegomnam14 🌷
عاشقے بہ سن و سال نیست! دلت که عاشق باشد آسمان آغوش میگشاید... 🌷 @shahidegomnam14 🌷
در سفـره‌ی ما ... رونق اگر نیست ، صفا هست آنجا که صفا هست یقین نور خدا هست 🌷 @shahidegomnam14 🌷
🌷🕊🌺🌸🌺🕊🌷 تاریخ بشکند اگر ننویسی یاران برای زخم خوردند و درد کشیدند ... ولی کنار سفره آنان و به نام آنان فقط و و کشیدند !!!! این رسوایتان خواهد کرد... شادی روح و ‌🌷 @shahidegomnam14 🌷
: 《خدایا پسٺے و ناپایدارے روزگار را همیشہ در نظرم جلوه‌گرساز، ٺا فریب زرق و برق عالم خاڪے مرا از یاد ٺو دور نڪند.》 🌷 @shahidegomnam14 🌷
🌱 خدا با میخواد بگه: یه چند روز توجهت رو از جسمت کم کن... بیا بالا بالاها، روحتـو دریاب! 🌷 @shahidegomnam14 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 عقب وایستیم، ترسو بار میاییم! 🔺سخنانی شنیدنی از شهید حسن باقری 🌷 @shahidegomnam14 🌷
🍃🌹شهید محمد رضا موحد دانش در سال 1340 در تهران به دنیا آمد. او برادر علیرضا موحد دانش است. علیرضا در حالی که فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا(ع) را بر عهده داشت در 13 مرداد 1362 و در عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران به شهادت رسید. 🍃🌹 اگرچه علیرضا از محمد رضا بزرگتر بود و فرزند ارشد خانواده محسوب می‌شد اما محمد رضا در سلوک رسیدن به شهادت از علیرضا مقدم تر بود. او یکسال قبل از برادرش یعنی در تاریخ 13 اردیبهشت سال 1361 در منطقه ام الرصاص عملیات فتح المبین به شهادت رسید. 🍃🌹شهید محمد رضا موحد دانش در حالی به شهادت رسید که معاون گردان سلمان فارسی تیپ 27 محمد رسول الله(ص) بود و فرمانده‌اش در آن برهه زمانی، سردار حسین قجه‌ای بود که دو روز بعد از معاونش در واقعه محاصره گردان سلمان به شهادت رسید. 🌷 @shahidegomnam14 🌷
●یکبار به اوگفتم تو ۵ سال در جبهه بودی؛ دیگر بس است. گفت؛ عمر دست خداست، ممکن است در شهر به دلائل دیگری بمیرم پس چه بهتر که مرگم ختم به شهادت شود. ●در یکی از عملیات‌ها مجروح شده بود او را به اصفهان منتقل کرده بودند. برادرم از اصفهان زنگ زد و گفت علیرضا اینجا پیش ماست. گفتم دلمان برایش تنگ شده بگویید بیاید. وقتی آمدند متوجه شدیم علیرضا مجروح شده و با عصای زیر بغلش آمد. هنوز کاملا خوب نشده بود که مجددا به جبهه رفت. ●پس از چند روز زنگ زد و از جراحت‌هایش پرسیدم، گفت: خودشان خوب میشوند؛ جای مردان جنگ، جبهه است، این جراحت‌ها نباید ما را خانه نشین کند. همیشه گله مند بود و می‌گفت من از همه بیشتر جبهه بودم ولی لیاقت شهادت ندارم. هر وقت از او می‌پرسیدم در جبهه چکار میکند؟ برای اینکه من نگران نشوم، می‌گفت من در آشپزخانه خدمت می‌کنم. در صورتی که او فرمانده گردان رزمی ۴۱۳ لشکر ثارالله بود. ✍روای: مادربزرگوارشهید 📎پ ن: فرماندهٔ گردان‌رزمی ۴۱۳ لشگر ۴۱ثارالله 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۱ کرمان ●شهادت : ۱۳۶۷/۱/۲۶ فاو 🌷 @shahidegomnam14 🌷
عشقند آن عاشقانی ڪہ پلاڪشان را از گردنشان ڪندند تا گمنام بمانند اما عڪس امام شان را از سینہ نڪندند 🌷 @shahidegomnam14 🌷
کجایند مستان جام الست؟ دلیران عاشق،شهیدان مست.... 🌷 @shahidegomnam14 🌷
❤️ شهیدگمنام ❤️
#بدون_تو_هرگز #قسمت_چهل_هفتم از اتاق رفتم بيرون... برنامه جديد رو که اعالم کردن، برق از سرم پريد
ند لحظه بهش نگاه کردم. با ديدن نگاه خسته من ساکت شد، از جا بلند شدم و بدون اينکه چيزي بگم از سالن رفتم بيرون... خستهتر از اون بودم که حتي بخوام چيزي بگم. سرماي سختي خورده بودم، با بيمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامهام رو عوض کنن. تب باال، سردرد و سرگيجه... حالم خيلي خراب بود. توي تخت دراز کشيده بودم که گوشيم زنگ زد... چشمهام مي سوخت و به سختي باز شد. پرده اشک جلوي چشمم نگذاشت اسم رو درست ببينم. فکر کردم شايد از بيمارستانه؛ اما دايسون بود... تا گوشي رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن... - چه اتفاقي افتاده؟ گفتن حالتون اصال خوب نيست... گريهام گرفت. حس کردم ديگه واقعا االن ميميرم، با اون حال، حاال بايد حالم خرابتر از اين بود که قدرتي براي کنترل خودم داشته باشم. - حتي اگر در حال مرگ هم باشم؛ اصال به شما مربوط نيست. و تلفن رو قطع کردم. به زحمت صدام در مي اومد... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خيس از اشک شده بود. پشت سر هم زنگ مي زد... توان جواب دادن نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصال مغزم کار نمي کرد که ميتونستم خيلي راحت صداي گوشي رو ببندم يا خاموشش کنم. توي حال خودم نبودم، دايسون هم پشت سر هم زنگ مي زد. - چرا دست از سرم برنميداري؟ برو پي کارت... - در رو باز کن زينب، من پشت در خونه ات هستم. تو تنهايي و يک نفر بايد توي اين شرايط ازت مراقبت کنه... - دارو خوردم اگر به مراقبت نياز پيدا کنم ميرم بيمارستان... يهو گريهام گرفت. لحظاتي بود که با تمام وجود به مادرم احتياج داشتم؛ حتی بدون اينکه کاري بکنه وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهايي، غربت. ديگه نمي تونستم بغضم رو کنترل کنم... - دست از سرم بردار، چرا دست از سرم برنميداري؟ اصال کي بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچيک صدا کني؟ اشک مي ريختم و سرش داد مي زدم... - واقعا داري گريه مي کني؟ من واقعا بهت عالقه دارم... توي اين شرايط هم دست از سرسختي برنميداري؟ پريدم توي حرفش... به ما بپیوندید 👇 🌷 @shahidegomnam14 🌷
❤️ شهیدگمنام ❤️
#بدون_تو_هرگز #قسمت_چهل_هشتم ند لحظه بهش نگاه کردم. با ديدن نگاه خسته من ساکت شد، از جا بلند شدم
باشه واقعا بهم عالقه داري؟ با پدرم حرف بزن اين رسم ماست رضايت پدرم رو بگيري قبولت مي کنم. چند لحظه ساکت شد... حسابي جا خورده بود. - توي اين شرايط هم بايد از پدرت اجازه بگيرم؟ آخرين ذرههاي انرژيم رو هم از دست داده بودم. ديگه توان حرف زدن نداشتم... - باشه... شماره پدرت رو بده، پدرت ميتونه انگليسي صحبت کنه؟ من فارسي بلد نيستم. - پدرم شهيد شده. تو هم که به خدا و اين چيزها اعتقاد نداري به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم... از اينجا برو... برو... و ديگه نفهميدم چي شد. از حال رفتم... نزديک نيمه شب بود که به حال اومدم... سرگيجهام قطع شده بود. تبم هم خيلي پايين اومده بود؛ اما هنوز به شدت بي حس و جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پايين و براي خودم يه سوپ ساده درست کنم. بلند که شدم... ديدم تلفنم روي زمين افتاده... باورم نميشد... 02 تماس بي پاسخ از دکتر دايسون! با همون بي حس و حالي رفتم سمت پريز و چراغ رو روشن کردم تا چراغ رو روشن کردم صداي زنگ در بلند شد. پتوي سبکي رو که روي شونههام بود. مثل چادر کشيدم روي سرم و از پلهها رفتم پايين... از حال گذشتم و تا به در ورودي رسيدم، انگار نصف جونم پريده بود. در رو باز کردم... باورم نمي شد! يان دايسون پشت در بود. در حالي که ناراحتي توي صورتش موج ميزد، با حالت خاصي بهم نگاه کرد. اومد جلو و يه پالستيک بزرگ رو گذاشت جلوي پام... - با پدرت حرف زدم گفت از صبح چيزي نخوردي، مطمئن شو تا آخرش رو ميخوري... اين رو گفت و بي معطلي رفت. خم شدم از روي زمين برش داشتم و برگشتم داخل... توش رو که نگاه کردم. چند تا ظرف غذا بود با يه کاغذ، روش نوشته بود. - از يه رستوران اسالمي گرفتم، کلي گشتم تا پيداش کردم! ديگه هيچ بهانهاي براي نخوردنش نداري. نشستم روي مبل، ناخودآگاه خندهام گرفت. برگشتم بيمارستان باهام سرسنگين بود. غير از صحبت در مورد عمل و بيمار، حرف ديگهاي نمي زد. هر کدوم از بچهها که بهم مي رسيد، اولين چيزي که مي پرسيد اين بود. - با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کرديد؟ به ما بپیوندید 👇 🌷 @shahidegomnam14 🌷
🔺گنبد و بارگاه حضرت خدیجه(س) همسر پیامبر گرامی اسلام(ص) قبل از تخریب توسط سعودی‌ها وفات ام المومنین حضرت خدیجه س را تسلیت می گوییم😔 🏴 @shahidegomnam14 🏴
قامتِ دین راست خواهد ماند تا وقتی ڪہ سـروهـا ؛ روبرویِ یکه‌تازی تبر می‌ایستند ... 🌷 🌷 @shahidegomnam14 🌷
لال شویم😶 بهتراست تا گناه کنیم...!😔 +مواعظ🌱 🌷 @shahidegomnam14 🌷
ساده زندگی کردن🍃 ساده پوشیدن🍃 بی تکلف بودن🍃 اینها خودش خاص ترین سبک زندگی ِ👌 مابقی٬تفاله غرب زدگی ِ 🌷 @shahidegomnam14 🌷
[يَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ... وَلَا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اللّه...] آنها زشتكاریِ خود را از مردم پنهان می‌دارند؛ اما از خدا پنهان نمی‌دارند... ،،،نساء(۱۰۸)،،، دقت کردیم..؟! دغدغه هامون شدن ... مگه ما برای مردم آفریده شدیم!؟؟ مگه آیهء[..إنّا لِللّٰه..] ؟؟؟! نگفته که.. -إنا للناس- !!؟ 🌱 🌷 @shahidegomnam14 🌷