یمانی قسمت 5.mp3
15.54M
کتاب صوتی یمانی
قسمت 5⃣
ادامه دارد...
➖➖➖➖➖➖➖
@shahidehhashemi
#داستانک
پیرمردی هنگام سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد.
او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرتزده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.
پیرمرد خندید و در جواب گفت: بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا میتواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
#بخیل_نباشیم
@shahidehhashemi
🔹فراخوان جشنوارههای بزرگ بازیهای بومی محلی در شهرستان رباطکریم
🔸 هیات ورزش و بازیهای بومی محلی شهر پرند با همکاری اداره ورزش و جوانان به مناسبت نوروز ۱۴۰۱ برگزار میکند.
🔸پرند: جمعه ۱۲ فروردین ۱۴۰۱، ساعت ۱۰ مسجد جامع امام علی (ع)
🔸پرند: شنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۱، ساعت ۱۵، بوستان مشاهیر
🔸 اهدای جوایز نفیس ورزشی به نفرات برتر
@setahdbanovannahmazGomaeh
✦🍀✦༻﷽༺✦🍀✦
🌙شهر رمضان الذی انزل فیه القرآن 🌙
🔹اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
✨ بمناسبت فرارسیدن ماه بندگی ماه مبارک رمضان همه روزه قرائت جزء خوانی، همراه با تفسیر آیات نورانی قرآن کریم
☘ توسط استاد ارجمند سرکارخانم: محمدی
❤همه شما دعوتید❤
✅ تاریخ: 1400/1/14
ساعت :14 الی 16بعدازظهر
مکان: فازصفرجنب مجتمع کیسون ایستا۱🔴
🌹پایگاه شهیده طاهره هاشمی 🌹
🌸ازساعت۱۴الی ۱۶ بعدازظهرمورخ ۱۴ فروردین🌸 منتظر قدم های سبزتان هستیم🌹
(سه نصیحت از پرنده!!)
🌿مردی از کنار بیشهای میگذشت، چشمش به پرندهی کوچک و زیبایی افتاد. آن را گرفت. پرنده در حالی که ترسیده بود گفت: "از من چه میخواهی؟"
مرد گفت: "تو را میکُشم و می خورم."
پرنده گفت: "جثهی من کوچک است و چیز زیادی از من به دست نمی آوری"
اما من می توانم سه سخن حکمت آموز به تو بگویم که برای تو سود بیشتری دارد!
مرد پذیرفت.
🌿پرنده گفت: "سخن اول را در دست تو میگویم، سخن دوم را وقتی می گویم که مرا رها کنی و بر درخت بنشینم و سخن سوم را بر سر کوه"
مرد گفت: "بگو"
پرنده گفت: "اول این که هر چه از دست دادی حسرت آن را نخوری"
مرد او را رها کرد و پرنده پرواز کرد و روی درختی نشست.
مرد گفت: "سخن دوم را بگو"
پرنده گفت: "سخن غیرممکن را باور نکن." و پرواز کنان به طرف کوه رفت و با صدای بلند گفت: "ای بدبخت! در شکم من دو مروارید بیست مثقالی بود. اگر مرا میکُشتی ثروتمند میشدی"
مرد دستش را بر سر خود کوبید و افسوس خورد و گفت: "حالا آخرین سخن را بگو"
🌿پرنده گفت: "تو آن دو سخن فراموش کردی، حالا سخن سوم را برای چه میخواهی؟!! اول گفتم، افسوس گذشته را نخور، که برای از دست دادن من افسوس خوردی، و دوم اینکه سخن محال و غیرممکن را باور نکن، اما به این پندم هم توجه نکردی!
آخر ای انسان عاقل! گوشت و بال من دو مثقال بیشتر نیست، تو چگونه باور کردی درون من دو مروارید بیست مثقالی باشد؟!😉
بعد با خوشحالی به اوج آسمان آبی پرواز کرد.!!
📙کیمیای سعادت
@shahidehhashemi