eitaa logo
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
80 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
131 فایل
تبادلات و تبلیغات @rahikm
مشاهده در ایتا
دانلود
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 - والا من چه میدونستم می خواهی انقدر بی فکر تصمیم گیری کنی دستام
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 صدای زنگ گوشیم منو از فکر و خیالاتم کشید بیرون، بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم، ای بابا کجاست ..زیر تخت رو نگاه کردم افتاده بود اون زیر دستمو دراز کردم و برش داشتم ،فاطمه سادات بود - الو سلام - سلام معصومه چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ نشستم رو تخت و گفتم: ببخشید دم دستم نبود - آها، خاستم بگم بیا خونمون دیگه، من و عاطفه میخوایم ناهار بخوریم منتظر توایم نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: آخه الان که ساعت دوئه، قرار بود عصر بیام - خب حالا ناهار بیا پیشمون تنهاییم ـ باشه پس تا نیم ساعت دیگه اونجام - باشه عزیزم فقط زود بیا که گشنمونه خندیدم و گفتم: چشم زود میام بلند شدم رفتم پیش مامان و بهش گفتم دارم میرم خونه فاطمه سادات، اونم بدون نگاه کردن بهم گفت برو!! خب چیکار میکردم چجوری مامانو راضی میکردم حقیقت رو هم که نمیتونستم بهش بگم چون عباس خواسته بود بین خودمون بمونه، پس واقعا نمیدونستم چجوری مامانو راضی می کردم!! رفتم در کمدمو باز کردم و دنبال یه لباس مناسب میگشتم که محمد اومد تو - اجازه هست؟ خب خدارو شکر ایشون باهام قهر نیست لبخندی زدم و گفتم: بله داداش جون😊 جواب لبخندمو داد و رو تختم نشست: میخوام باهات حرف بزنم درحالیکه کلم تو کمدم بود و دنبال لباس مورد نظر میگشتم گفتم: فقط میشه زود بگی می خوام برم خونه دوستم - باشه میرم سر اصلا مطلب .. ببین معصومه، عباس پسر خیلی خوبیه نمیدونم تو چرا ازش خوشت نیومده، اون با این که چند سال خارج بوده ولی اصلا به فرهنگ اونجا عادت نکرده و خودِ خودش مونده، تو نمیدونی چه پسر مومن و با اعتقادیه، من اصلا شوکه شدم تو گفتی ما به درد هم نمیخوریم، به نظر من که شماها خیلیم به هم میایین چندین بار پلک زدم تا جلوی ریزش بغضی رو بگیرم که دردش تا سینه ام نفوذ کرده بود، چرا کسی منو نمی فهمید، دلم می خواستداد بزنم و بگم آخه شماها چه میدونین که من بی تاب عباسم ولی به خاطر همون بی تابی دارم خواسته شو اجابت می کنم..نفس عمیقی کشیدم تا دلم آروم شه .. لباسم رو پیدا کردم کشیدمش بیرون و رو به محمد برای اینکه دلشو نشکونم گفتم: باشه به حرفات فکر می کنم داداشی لبخندی از سر رضایت زد و رفت بیرون، حتما فکر کرد که نظرم رو تونست عوض کنه ولی اون که از وجود این جواب اجباری خبر نداشت !! ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❣️ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shahidehhashemi
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 صدای زنگ گوشیم منو از فکر و خیالاتم کشید بیرون، بلند شدم و دنبال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 زنگ خونه رو زدم، چند ثانیه نگذشته بود که فاطمه سادات در و باز کرد و محکم منو گرفت تو بغلش: سلام معصومه جونم جواب سلامشو دادم..با لبخند از هم جدا شدیم که عاطفه رو پشت سرش دیدم، رفتم سمتش و بعد چند ماه همدیگر و بغل کردیم: دلم برات خیلی تنگ شده بود عاطفه جون عاطفه هم با خوشحالی گفت: منم دلم یه ذره شده بود برات با خوشحالی به شکمش نگاهی کردم و گفتم: نی نی خاله چطوره؟؟ خندید و گفت: خوبه، مشتاق به دنیا اومدنه با ذوق گفتم: جون من، کی؟؟ - ان شاالله دو سه هفته دیگه از خوشحالی جیغی کشیدم و گفتم: واقعا؟؟ لبخندش پررنگ تر شد.. سه تاییمون نشستیم که فاطمه گفت: وای که چقدر دلم می خواست مثل قدیما دوباره دور هم باشیم هر دومون تایید کردیم که عاطفه رو به من کرد و گفت: خوبی تو؟ نیستی اصلا .. نه زنگی،نه پیامی چیزی که بدونم زنده ای حداقل خندیدم و گفتم: ببخشید، آخه همش منتظر بودم برگردی تا ببینمت - حالا که برگشتم، اومدم خفه ات کنم با این همه نامردیت فاطمه از موقعیت سواستفاده کرد و گفت: حالا عاطفه در دسترس نبود من که یه کوچه اونور تر بودمم نیومدی ببینی دستامو به نشانه ی تسلیم اوردم بالا و گفتم: باشه عزیزان عذر می خوام، حالا منو ترور نکنین لطفا..گذشته ها گذشته به الان توجه کنیم 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❣️رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shahidehhashemi
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_هشتم #هوالحـــق زنگ خونه رو زدم، چند ثانیه نگذشته بود ک
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم: منو عفو کنین اینبار، تو عروسی تون جبران می کنم هردو خندیدن که عاطفه گفت: من که عروسی کردم برای منو چجوری جبران می کنی داشتم فکر می کردم که فاطمه گفت: تو نمی خواد جبران کنی فقط قضیه این خاستگار از خارج اومدتو تعریف کن ببینم عاطفه با هیجان گفت: واقعا؟! تا خواستم چیزی بگم فاطمه با آب و تاب شروع کرد به توضیح دادن: آره بابا از خارج اومده، وضع مالی توپ، تحصیلات عالی، تک پسر، قیافه بیست، اخلاق ... حرفشو قطع کردم و با تعجب گفتم: اینارو از کجا اوردی دقیقا؟! - نکنه فکر کردی ما بی خبریم از اوضاع احوالت اینبار عاطفه گفت: خب حالا این آقای خوشبخت جواب بله رو گرفت ازت نگاهمو از عاطفه گرفتم و انداختم رو فرش، خواستم بگم نه عاطفه این آقای خوشبخت نمی خواد من کنارش باشم فکر و خیالش جاهای دیگه اس .. بعد چند لحظه نگاش کردم و گفتم: حالا اینا رو ول کنین تو بگو آقا هادی چطوره؟ اومده بمونه تا تولد این کوچولو؟؟ نمی دونم اثر نگاه غمناک من بود که رنگ نگاه عاطفه هم رنگ غم گرفت یا اینکه دل تنگی به چشماش راه پیدا کرده بود .. فاطمه هم انگار از جوّ بوجود اومده راضی نبود که بلند شد و درحالیکه سمت آشپزخونه می رفت گفت: میرم سفره رو پهن کنم . دستمو رو دستای عاطفه گذاشتم و گفتم: ببخشید عزیزم نمیخواستم ناراحتت کنم لبخند محوی زد و گفت: نه ناراحت نشدم، فقط یه کمی دلتنگم چیزی نگفتم که خودش گفت: هادی الانم نمی خواست بیاد .. برای یه هفته اومده فقط بخاطر یه سری از کارایی برای دوستاش، بزودی میره نمیدونستم چی بگم در برابر صبر عاطفه، یاد عباس افتادم نمیدونم چیشد که پرسیدم: عاطفه! آقا هادی وقتی اومده بود خاستگاری بهت گفته بود که می خواد بره سوریه نگاهی بهم انداخت و گفت: اره، تازه گفته بود پدر مادرش مخالف رفتنشن با تعجب گفتم: تو با وجود اینکه می دونستی بهش جواب مثبت دادی؟!! 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❣️رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shahidehhashemi
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم: منو عفو کنین اینبار، تو عروسی
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با اینکه اولین بار دیدمش، از همون اول از رفتارش خیلی خوشم اومد راستش انقدر خوبی داشت که اصلا به رفتنش فکر نکردم .. حتی الانم پشیمون نیستم گرچه تمام روزای زندگیم با هادی پنج شش ماه بیشتر نبود و اون دوسه ماه یه بار میومد خونه ولی من اگر صد بار دیگه ام برگردم به روز خاستگاری باز قبولش میکنم .. لبخند محوی مهمون لباش شد و ادامه داد: هادی همیشه منو باعث رفتنش میدونه .. چون وقتی با من ازدواج کرد مامان باباش دیگه بهش گیر نمیدادن برای رفتن و بالاخره تونست بره واقعا باور نمی کردم، عاطفه چه قدر با آرامش از نبود همسرش در کنارش حرف میزد، چقدر صبور بود که حاضر شده بود هادی نباشه ولی قلب هادی رو داشته باشه .. عاطفه واقعا این همه صبوری رو از کجا می آورد .. چقدر بزرگ بود عاطفه و من خبر نداشتم، چقدر بزرگوار بود!! مطمئن بودم که صبری که عاطفه داشت برابره شهادت بود، که آقا هادی اگر هم شهید میشد فقط یک بار بود اما عاطفه با هر بار رفتن هادی میشد و لب نمیزد ... . *مے سوزم و لب نمے گشایم ڪھ مباد ... آهے ڪشم و دلے به درد آیــد از او 😔* . تو همین فکرا بودم که فاطمه سادات غذا رو اورد .. دیگه فکرم اونقدر مشغول شده بود که نفهمیدم مهمونی کوچیک سه نفرمون چجوری به پایان رسید ... ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❣️رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shahidehhashemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
#عبور_از_لذتهای_پست 21 ⭕️ اگه موضوعِ رنج برای شما حل نشده باشه هوای نفس، بهت نیرنگ میزنه و حواست
22 🔴 کسی که رنج براش حل نشده باشه فکر میکنه دنیا بدون رنج هست و میتونه از رنج فرار کنه همچین آدمی گول هوای نفسش رو به راحتی میخوره و تا سختی میبینه شروع میکنه به آه و ناله کردن که چرا فقط من باید رنج بکشم!! 💢عزیز من! تو باید به اینجا برسی که هر موقع رنج رو دیدی "خوشحال بشی" 🔰 و هر موقع خوشی دیدی "اولش ناراحت بشی، بعدش خوشحال بشی!" حله آقا؟؟☺️ @shahidehhashemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍شهید حاج قاسم سلیمانی: تیز فهمی بین این دو راه، که راه حق و راه باطل کدام است، خیلی مهم است. [در قضیه سوریه] خیلی‌ها آمدند به آن‌ها گرویدند، خیلی‌ها هم آمدند این طرف و در مقابل آنها ایستادند. در ظاهر، دو طرف دو شعار می‌داد؛ شعار اولی برای حکومت اسلامی بود، حکومت داعش چه بود؟ دولت اسلامی عراق و شام... ما برای مقابله با چه دولتی رفته بودیم. این خیلی فهم می‌خواهد ۹۷/۹/۲۲ @shahidehhashemi
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با اینکه اولین بار دیدمش، ا
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . . از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی چشمام رنگ دیگه ای گرفته بود، احساس می کردم دیگه معصومه سابقِ خودخواه نیستم، احساس می کردم دنیا پیچیده تر از این حرفاست و چیزای با ارزش زیادی تو این دنیاست که ازش غافلم .. احساس می کردم پر شدم از بغض های تازه..پر از بغض یا شایدم خالی .. خالی از زرق و برق این دنیا .. حالم جوری بود که پای رفتن به خونه نداشتم .. سمت خیابون اصلی راه افتادم و فقط به مامان پیام دادم " من دارم میرم گلزار ..تا یه ساعت دیگه میام خونه " . . حال و هوای گلزار و عطر بهشتی شهدا حال و هوامو عوض کرد، بدجور محتاج این هوای پاک گلزار بودم، کنار تنها جایی بود که به آرامش عمیقی می رسیدم، کنار شهدا می تونستم برای یک لحظه هم که شده عشق خدا رو تجربه کنم، کنار شهدا بوی پاکی میومد .. قدم زنان درحالیکه برای مرده ی خودم فاتحه می خوندم کنار بابا رسیدم و نشستم کنارش، باچشمایی پر از اشک گفتم: سلام قهرمان... سلام سردارِ من ... سلام بابای عزیز تر از جانم ... سرمو گذاشتم رو سنگ سرد مزارش و براش از تمام دلتنگی هام گفتم ... از تمامِ تمامشون ... . برگشتم خونه ..اما معصومه قبل نبودم، می خواستم کار مهمی بکنم، هنوزم به درستی و نادرستی اش شک داشتم ولی از بابا خواسته بودم کمکم کنه و تنهام نذاره، میدونستم که کنارمه .. 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❣️ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shahidehhashemi