eitaa logo
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
80 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
131 فایل
تبادلات و تبلیغات @rahikm
مشاهده در ایتا
دانلود
11.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ گفت‌وگوی علیرضا پناهیان با جوانی که مرگش قطعی بود خیلی جالب بود، از دستش ندین👌 ➖➖➖➖➖➖ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🆔@shahidehhashemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احترام به بزرگتر ها بخصوص والدین 🌼✨ شیـــــــــخِ شـــــــــوخ ✨🌼 🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃ اگر به چند سال پیش برگردم به چشمانم نگاه میکنم و میگویم: هیچ‌چیز آنقدر که نگران بودی، نگران کننده نبود. هیچ‌چیز آنقدر که فکر میکردی سخت نبود. هیچ‌چیز آنقدر که فکر میکردی زیبا و دوست داشتنی نبود. هیچ‌چیز آنطور که تو تصور میکردی نبود، اما همه چیز همانطور بودند که باید میبودند. درست، به موقع، دقیق، موقت و اجتناب ناپذیر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی می خواهید با عجله به جایی بروید هرچه عجله کنید کودک کندتر آماده می شود پس بهتر است زمان بیشتری را برای این کار اختصاص دهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
《📚مهمان ابراهیم وحکمت خدا》 روش حضرت ابراهیم(ع) این بود که هر روز باید عده ای در خانه اش مهمان باشند و اوازآنها پذیرایی کند. او سال ها با این عادت زيسته بود و چنانچه کسی به دیدنش نمیرفت. او نیز لب به طعام نمیزد. روزی می شد که هیچ بینوایی از راه نرسیده بود و هیچ مهمانی در خانه ی او را نزده بود؛ ابراهیم نیز پیوسته منتظر بود تا کسی از راه برسد؛ اما خبری نبود. این انتظار یک هفته به طول انجامید؛ سرانجام ابراهیم تصمیم گرفت سر و گوشی آب دهد تا ببیند اوضاع چگونه است. در نیمه های روز از خانه اش بیرون رفت، تا مگر فقیر و بینوایی پیدا کند و بر سفره ی خودش دعوت کند. پس از مدتی جست وجو در بیابان اطراف خانه اش، متوجه پیرمردی شد که در گوشه ای نشسته است. از سر و رویش کاملا آشکار بود که تهی دست است و از شدت گرسنگی به خود می لرزد. آهسته نزد او رفت و با مهربانی به او سلامی کرد و گفت: «پدرجان! اگر از تو درخواستی داشته باشم، حرف مرا زمین نمی اندازی؟» پیرمرد با تعجب به ابراهیم نگاهی کرد و گفت: «آخر من که چیزی ندارم که به دردتوبخورد...» ابراهیم گفت: من نمی خواهم چیزی از تو بگیرم؛ فقط می خواستم بگویم در خانه ی خود سفره ای پهن کرده ام و دوست دارم که تو امروز مهمان من باشی. پیر مرد که شاید در ابتدا این حرف را باور نمی کرد، وقتی مطمئن شد ابراهیم قصد دارد او را به خانه ی خود دعوت کند با خوشحالی گفت: «حتمأمعلوم است که می آیم؛ چه چیزی از این بهتر» ابراهیم دست پیرمرد را گرفت و او را بلند کرد و به سمت خانه ی خود برد خدمت کاران منزل نیز به پیروی از ابراهیم با این پیرمرد زار و نحیف به مهربانی رفتار کردند و با احترام در بالای سفره نشاندند، ابراهیم و خدمت کارانش "بسم الله" گفتند ولی در کمال تعجب آن پیرمرد کاملا خاموش بود و حرفی نزد. ابراهیم وقتی که این اوضاع را دید، خطاب به پیرمرد گفت: «ای پیرمرد! آیا گما نمی کنی وقتی که بر سفره ی الهی می نشینی باید نام خداوند جهان را بر زبان برانی » پیرمرد در حالی که بی خیال در جایش نشسته بود و چشم به غذاها دوخته بود گفت: «من خورشید پرست هستم و از پیشوای دینی خود چنین چیزی نشنیده ام!» ناگهان همه ی نگاهها به سوی پیرمرد خیره شد. ابراهیم وقتی فهمید که او خداپرست نیست، اجازه نداد که غذایش را بخورد؛ به او گفت: «در سفره ی من کافران حق خوردن غذا ندارند؛ یا باید به خدا ایمان بیاوری یا...». و قبل از اینکه حرفش تمام شود، پیرمرد از جایش بلند شد و گفت: «ادامه نده! من می روم و تو راحت غذایت را بخورا من به خدای تو ایمان نمی آورم.» آنگاه آرام از خانه خارج شد.. در این هنگام فرشته ی وحی از سوی خدا بر ابراهیم نازل شد و گفت: «ای ابراهیم من صد سال به این مرد روزی داده ام و اجازه می دهم که او به زندگی ادامه دهد؛ ولی توحتی یک لحظه هم نتوانستی اوراتحمل کنی... » ابراهیم که فهمید مرتکب چه اشتباهی شده ازجای برخاست وبه دنبال پیرمرد رفت تا ازاو عذرخواهی کند، واو رابرسرسفره ی احسان خود دعوت کند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من برای متنفر بودن از کسانیکه از من متنفرند وقتی ندارم زیرا من گرفتار دوست داشتن کسانی هستم که مرا دوست دارند... شبتون بخوشی ‌‌